بخشی از مقاله:
یک
اوایل خرداد ماه ۶۳ بود که به اتفاق دانشجویان رشتههای مختلف دانشکدۀ هنرهای زیبا، سفری به خرمشهر داشتیم. بعد از چند روز که با محیط اخت شدیم و ترسمان از انفجار سهمگین خمپارهها و گلولههای توپ ریخت، دیگر آنقدر جسور شده بودیم، که عصرها فوتبال بازی کنیم و یا در پسزمینهای از ویرانهها عکسی به یادگار بگیریم.
روزی که عکس یادگاری دست به دست چرخید و خاطرات سفر را زنده کرد صحبتها رفت حول و حوش مرگ و زندگی. یکی از بچهها به شوخی گفت: «راستی تویِ این جمع کی از همه زودتر میمیره؟!» و بعد از یک عالمه نظرهای جورواجور، نامها در پشت عکس نوشته شد، با شمارههائی در مقابل، که ترتیب مردن ما بود!. از آن جمع اکنون سه نفر در میان ما نیستند، هرکدام به دلیلی. رفتند بدون آنکه نوبت را رعایت کنند، گویا تقدیر به قرارها و قراردادهای ما کاری نداشت و ندارد. تقدیر براساس قرعهی خویش عمل میکند.
دو
صبح یکی از روزهای اردیبهشت ماه ۷۷ که به دانشکده رفتم، حال و هوا جور دیگری بود. خیلی زود خبر را شنیدم، باور نمیکردم. از آن وقتهائی بود که به بیداریام شک میکردم، یعنی دلم میخواست که بیدار نباشم، اما بودم و خبر درست بود. عباس مرادی از میان ما رفته بود.
سه
سالن غسالخانه شاهد آخرین وداع خویشاوندان و دوستان با عباس مرادی بود. حالا دیگر ما بودیم و او، که آرام خفته بود، بیآنکه بداند که نگاهش میکنیم. حالا دیگر ما بودیم که به او مینگریستیم، به چهرهای که دیگر تبسم همیشگیاش را نداشت، به چشمانی که برای همیشه بسته شده بودند و به اندامی که دستهای استخوانی مرگ آن را لمس کرده بود. مرگ چه طعم تلخی دارد …
.
پیشنهاد مطالعه: مقالاتی پیرامون «عباس مرادی»