سیاست رمانتیسم / رودیگر سافرانسکی / صالح نجفی

در مقاله‌ی حاضر رودیگر سافرانسكی به آن شیوه‌ی نقد رمانتیسم که آیزایا برلین، اریک فوگلین [عالم فلسفه‌ی سیاست، آمریکایی و متولد آلمان]، گئورگ لوکاچ، فریتس اشتریش [استاد ادبیات آلمان و سوئیس]، هلموت پلسنر [فیلسوف و جامعه‌شناس آلمانی و از مدافعان رشته‌ی «انسان شناسی فلسفی»] و دیگران صورت‌بندی کرده‌اند، پرداخته است. این شیوه‌ی نقد نه چندان با دریافت و کاربرد رمانتیسم تاریخی بلکه بیشتر با طرز فکر موسوم به ذهنیتِ رمانتیک سر و کار دارد. ذهنیتی که از نظر این متفکران در فاجعه و مصیبتی که در آلمان پیش آمد مقصر بود. در این نقد، مفهوم موسّعی از صفت «رمانتیک» در نظر است. مفهومی که به نهضت تاریخی «رمانتیسم» محدود نمی‌شود.

 

بخشی از مقاله:

در اینجا ابتدا به رمانتیسم حیاتِ دیونوسوسی برمی‌خوریم که شلگل و نیچه هر دو از آن با تعبیر «هاویه‌ی خلاق» (schöpferisches Chaos) یاد می‌کردند. هاویه‌ای که عقل ممکن است به درون آن راه جوید اما به چشم برهم زدنی در آن از پا درمی‌آید و مقهور نیروی بنیان‌کن سرمستی و وجد و شور و عشق می‌گردد. احساس‌های عظیمی که جایگزین مآل‌اندیشی و مصلحت‌بینی می‌شوند. آدم‌ها ممکن است دو دستی به عقل دوراندیش خود بچسبند اما ناگزیر درمی‌یابند که فرآیند حیات به طرز فاحشی غیرعقلانی است. شلگل و شلینگ امور غیرعقلانی را مساوی با امور الاهی می‌دانند. اما خدای ایشان خدایی بی‌قرار، دستخوش احوال و چونان بارانی تند و شلاقی است که شباهتی مشکوک با اراده‌ی کور و غریزی کیهان در اندیشه‌ی شوپنهاور دارد.

فلسفه‌ی حیات‌محور رمانتیک‌ها لحظه‌ای آلوده و زهرآگین شد که خود را به قسمی علم‌پرستی چسبانید که معتقد بود می‌تواند از بطن قوانین زیست‌شناسی نوعی نظام اخلاقی استخراج کند. برای نمونه، ویلهلم شالمایر، متخصص بهنژادشناسی که حول و حوش سال ۱۹۰۰ چهره‌ی سرشناسی بود، می‌گفت: «طبیعت مرتباً افرادی را که وجودشان دیگر ارزشی برای نوع خود ندارد به سرعت نابود می‌کند». این نه رمانتیسم بلکه بالاتر از همه بیولوژیسم دنیایی خودباخته در برابر فرضیه‌های علمی بود که وجوه اخلاقی تفکر آدم‌ها را به تباهی کشاند. کسی حاضر نبود این هشدار تامس هنری هاکسلی را که خود از مریدان داروین بود جدی بگیرد که «اجازه دهید یک بار و تا همیشه درک کنیم که پیشرفت اخلاقی جامعه نه مبتنی بر اقتدا به فرآیند تحولات کیهان و به طریق اولی فرار کردن از آن فرآیند، بلکه در گرو نبرد با آن است.»

آیزایا برلین، اریک فوگلین و دیگران این ناکامی اصحاب فرهنگ آلمان در اندیشه‌ی سیاسی واقعی را با عنوان «رمانتیسم» وصف می‌کنند. از دید ایشان، اندیشه‌ی سیاسی در آلمان در ورطه‌ای دوگانه افتاد، یا در ورطه‌ی اندیشه‌های اگزیستانسیالیستی نیمه‌مذهبی یا در دام اندیشه‌ها و آرزوهای برخاسته از فلسفه‌ی تاریخ. این طرز فکر نتیجه‌ای ویرانگر داشت: انقلاب ناسیونال سوسیالیست‌ها در ۱۹۳۳. توماس مان هنگامی که از وقایع سیاسی آلمان درس عبرت گرفت در رمان دکتر فاستوس آن جریان را تقاضای «تفسیری والاتر از آن واقعه‌ی زمخت» توصیف کرد.

وقتی هایدگر در مارس ۱۹۳۳ در ملاقات با یاسپرس اعلام کرد که «همه‌ی ما باید كلید بزنیم» [یا به عبارت دیگر، «باید همگی قطار را روی خط دیگری بیندازیم»]، مثل این بود که به برق وصلش کرده باشند ــ نه فقط به واسطه‌ی وقایع زمختی که روی داده بود بلکه به واسطه‌ی تفسیر والاتری که خود او از آن‌ها عرضه داشته بود. وقایعی که او به آن‌ها واکنش نشان می‌داد سیاسی بودند و کنش‌هایی که از او سر می‌زد در ترازی سیاسی روی می‌داد، اما قوه‌ی خیال فلسفی بود که هم واکنش‌ها و هم کنش‌های او را هدایت می‌کرد. و این قوه‌ی خیال فلسفی عرصه‌ی سیاست را برای او بدل کرد به صحنه‌ی نمایش فلسفه‌ی تاریخ که بر روی آن نمایشنامه‌ای از گنجینه‌ی لایزال تاریخ «هستی» راستین در حال اجرا بود. بر اساس تعالیم هایدگر، فلسفه‌ی یونان بشریت را از غار بهت و حیرت اسطوره‌ای رهانیده بود اما از آن پس تاریخ جهان خود را لابلای ابرهای بی‌اصالتی و خودباختگی پیچیده بود. جهان باز به درون غار افلاطون خزیده بود.

سبد خرید ۰ محصول