بخشی از متن:
در سال ۱۹۹۱ سندی اسکاگلند پس از وقفهای بالغ بر بیست سال دوباره به سراغ چاپ دستی رفت. هرچند که او برای آموختن چاپ دستی به دانشگاه ایووا (Iowa) رفت اما از پس از یک ترم به سمت نقاشی کشیده شد و مسیر کاریاش از هنر مفهومی اینستالیشن و عکاسی تغییر پیدا کرد. هرچند در این زمان او قصد کرد تا یک طرح لیتوگرافی را شروع کند، اما از مدتها قبل دربارهی آن فکر کرده بود.
این انگیزه دو علت اصلی داشت، اولی تمایل اسکاگلند به رسانهی جدیدی بود تا بتواند تصاویر عکاسانهاش را عرضه کند: رسانهای که «حضور فیزیکی کاغذ و جوهر» را به تصاویر ببخشد. دومی میل و خواست او به «احیاء» مجسمههایی بود که برای پروژههای اینستالیشن/عکس خلق کرده بود تا به مجسمهها نوعی زندگی تازه ببخشد.
ایدهی اسکاگلند ثبت مجسمههایش بود، مجسمههایی که خلق شده بودند تا به شکل کاملا کنترل شدهی یک اینستالیشن، عکاسی شوند، و در فضای خارج از استودیو از آنها عکس می گرفت_سر جای خودشان. اولین باری نبود که او استودیو را برای عکاسی از سوژههای یافته شده ترک می کرد. در اواسط دوره ۱۹۸۰، برای مجموعه داستان واقعی، یک سال را در خیابانهای نیویورک و خانه دوستان و آشنایان به عکاسی گذراند تا انبوهی از تصاویر را برای کارش جمعآوری کند و بعدها آنها را در استودیو به عنوان کلاژ سرهمبندی کند.
اسکاگلند به قصد انجام کار با پسزمینههای مشخصی از زندگی معاصر آمریکایی معاصر_ از فضاهای داخلی خانگی مثالی تا ماشینهای بلااستفاده و پرت افتاده در خیابانهای شهر تصمیم گرفت تا از «چیز واقعی» استفاده کند. به گفتهی خود او «سوژه یافتنی در عکاسی واقعا بدیهی است، اما وقتی شروع به ساخت چیزی میکنید، به چیزی بدل می شود که کمتر بدیهی میپندارید، چیزی که راهکاری جایگزین و بدیل است».