بخشی از مقاله:
هنوز یادم میآید. حوالی بیست سال پیش بود. روزهایی كه ساعتها كتاب میخواندم. آن روزها عباس هنوز زنده بود. با كتابهای كوندرا از طریق او آشنا شده بودم. بسیار پیش میآمد كه در حاشیهی كتابی چیزی بنویسم. چیزی در مورد مطالب همان صفحه. به خاطر میآورم كه آغاز ساده و زیبای كتاب جاودانگی مرا به یاد نقاشیهای رنگ روغنی دیوید هاكنی از استخرهای لوس آنجلس انداخته بود. در سفیدی پیرامون متن صفحهی اول كتاب، نوشته بودم: «مثل یك نقاشی از مجموعه استخرهای هاكنی».
حالا كه بیشتر به آن یادداشت كوتاه فكر میكنم، میبینم ارتباط بین هاكنی و كوندرا تنها به مجموعهی استخرهای هاكنی و استخر آغاز كتاب جاودانگی ـ یعنی موضوع ـ ختم نمیشود. این رابطهی خویشاوندی از آغاز رمان و موضوعِ یك مجموعه میگذرد و تا فضای زیباییشناسانه و گاه جنس شخصیت هنرمند گسترش مییابد.
میان كوندرا و هاكنی علیرغم تفاوتها (اینكه یكی رماننویس است و دیگری نقاش، یكی متأثر از كافكاست و دیگری پیكاسو، یكی اهل چكسلواكی است و دیگری انگلیسی، یكی متهم به سیاسینویسی است و دیگری سطحیگری) خطوط ارتباطی جذابی وجود دارد. به نظر میرسد نقاشیهای بكمان، فروید و حتی بیكن (كه كوندرا بر آثارش مقدمهای هم نوشته) به اندازهی آثار هاكنی نمیتوانند تداعیگر و معادل بصری فضای آثار كوندرا باشند.
ظاهر و باطن نقاشیهای بكمان، فروید و بیكن، علیرغم انسجام و زیبایی ساختار صوری، بسیار سنگین و تراژیكاند. این در حالی است كه آثار متنوع هاكنی همچون نوشتههای كوندرا ـ و به خصوص رمان جاودانگی ـ با وجود باطن عمیق و گاه تراژیك، ظاهری شادمان، طنزآمیز، پراكندهگو و از همه مهمتر، سبكبال دارند.
«نگاه شرقی هاكنی به تراژدی» باعث شده، گاه آثارش سطحی و صرفاً زیبا انگاشته شود. گو اینكه، رهیافتن به اعماق، بیملالت و تلخی، امری ممكن نیست.
میان كوندرا و هاكنی، همانندیهای دیگری نیز وجود دارد. از جمله:
علاقهشان به موسیقی و رنگ آبی آسمانی.
توجه به بدن و رفتار آدمی، تاریخ هنر و واقعیت.
اما آنچه برای من در بحث خویشاوندی این دو از اصالت بیشتری برخوردار است، دستاوردهایشان در گسترش امكانات هنرهای رمان و نقاشی در جایگاه هنرمند ـ محقق است. به زبان دیگر،گویی نقاشیهای هاكنی بیانیهای است در ستایش امكانات نقاشی و طراحی و سراسر آثار كوندرا، متونی است در دفاع از امكانات رمان.