
بخشی از متن:
قهوهای تیره و سیاه به روی خاکستری، اینها رنگهای ماخولیا هستند. با وجود این، ونسان وان گوگ زمانی که میخواست چشمهای دکتر گشه را نقاشی کند، چشمهایی که قصد داشت در آنها اندوه بیپایان او را نشان دهد، رنگ آبی روشن را به کارمیگیرد. گرچه نقاش بر آن بود تمام ناامیدیاش را به چهرهی او منتقل کند، گشه گویی آن را به نیروی خلاقه بدل میکند. کسی از سرانجام امور آگاه نیست. در ۲۷ ژوئیه ۱۸۹۰، ونسان وان گوگ تپانچه به دست از شهر خارج میشود و گلولهای در سینهی خود خالی میکند. اما او تلف نمیشود بلکه در خود پیچیده و تلوتلو خوران به سوی مهمان خانهای سرازیر میشود؛ جایی که ممکن است به او کمک کنند… مرگ را تجربه کردن تا عاقبت شاید زندگی قابل زیستن شود. موریس بلانشو در کتاب فضای ادبی مینویسد: ” آدمی بر آن است تا به گونهای خویش را از میان بردارد تا آینده برایش بی راز، روشن و قابل درک شود و تا زمان مرگی که ماهیتش نا معلوم است، تاریک و مبهم نباشد. بدینگونه خودکشی استقبال از مرگ نیست بلکه بیشتر عملی ست که قصد دارد مرگ را به مثابهی آیندهی [محتوم] حذف کند”. مرگ به مثابهی آیندهای محتوم علت پریشانحالی، و ریشهی ماخولیای وان گوگ است.
ونسان وان گوگ دقیقاً یک سال پس از مرگ برادرش به دنیا آمد. برادری که در سن ۶ هفتگی، در ۳۰ مارس ۱۸۵۲ از دنیا رفت. نام کودک مرده را بر روی نوزاد جدید گذاشتند: ونسان وان گوگ. هم زمانی حیرتآوری ست اینکه روز تولد نقاش نیز سیام مارس است، البته در ۱۸۵۳. او هر ساله در روز تولدش به همراه خانواده به گورستان گروت زوندرت( در کشور هلند کنونی) میرفت تا در برابر سنگ قبری تاُمل کند که نام برادرش، یعنی همان نام خودش، به روی آن حجاری شده است.
چگونه میتوان در دامان مادری رشد کرد که مجال سوگواری مرگ زود هنگام فرزندش را نیافته است. مادری که مرگ زودهنگام کودکش را با نوزاد تازه به دنیا آمده، همچون سرنوشتی محتوم، ثبت میکند؟
از دست دادن حرمت نفس
سوگ عملی ست که گونهای رهایی [ از موضوع مورد سوگ] را موجب میشود، اما در مورد ماخولیا وضعیت اینگونه نیست. این مفهوم را زیگموند فروید در مقالهای با عنوان “سوگ و ماخولیا” در ۱۹۱۵ این گونه بیان میکند: “ماخولیا از لحاظ ذهنی با این ویژگیها مشخص میشود: گونهای افسردگی عمیق و دردناک، قطع علاقه به جهان خارج، از دست دادن توانایی دوست داشتن، توقف تمام فعالیتها و تحلیل رفتن ِاحساس حرمت نفس که به خود ملامتگری و نیز توهین ِبه خود منجر میشود و تا انتظاری نامعقول و هذیانی در تنبیه و مجازات شدن پیش میرود. با توجه به این نکته که تمامی این مولفهها، به جز یک مورد، دربارهی سوگ نیز صادق است، تصویر این مطلب برای ما قابل فهم تر میشود و آن نکته این است که در سوگواری احساس حرمت نفس مضمحل نمیشود.”تولد وان گوگ موجب تسکین مادرش نشد. اندوه همراه با احساس مفرط نارضایی نشانی از این ناتوانی [در تسکین] است. ماخولیا نوعی عقبنشینی از خودشیفتگیست. لیبیدو خویش را از دیگران جدا ساخته تا به شکلی انتقادآمیز و عیبجویانه به خود باز گردد. انسانهای شبحگون ِ سیاه ِ فرانسیسکو گویا در اثر حیاط داخلی تیمارستان در همین ملال گرفتار آمدهاند. هر کدام از آنها در کار عواطف و احساسات خویش است. اینجا لیبیدو توجه خویش را به دیگران معطوف نمیکند بلکه خویش را نشانه میرود.از زمان کاری ساخته نیست. گذر زمان چیزی را حل نمیکند.