
بخشی از متن:
از سفر آمده بود، سفری به دشتهای ایران. و من از کوههای ایران میآمدم که آنجاها سرباز بودم. از پشت میزش که در دفتری بود در تلویزیون ملی ایران، آمد و بر مبل نشست. و مجموعهای عکس روی میز. نگاه فضولانۀ من، و اشتیاق همیشگی او که برانگیخته شد. و میگفت از دشتهای ایران. این حضور همیشگی سکوت، این گویاییِ پیش رونده، این افقهای دورِ ممتد متخیّل در دستهای او که عکسها را میگرداند و میگفت؛ انگار ایران زیر و رو میشد، باز میشد، دوباره بسته میشد. و این سی سال بیش بود، که هنوز چندان در ایران کارتیه برسون، آنسل آدامز، کرتژ، استیگلیتس، استایکن، مطرح نبودند، و تازه داشتند مطرح میشدند؛ هنوز تهماندههای هادی شفائیه بود به تقلید از یوسف کارش؛ هنوز نگاه به ایران منظرهپردازی بود و آثار باستانی را باستانی دیدن. و تازه داشت به نحو جدیدی نگاه باستانی به فضاهای باستانی ما مطرح میشد، و عکسهای «فرهنگ و هنری» – که کرمانی میگرفت و در نوع خود دقیق و درست بود – رونقی داشت.
و عکسهای رهنما، وقتی میدیدم، هوای دیگری داشت. در آن زمان چیزی ضد استتیک در آنها بود، از زاویههایی که میشد در آن هنگام و با عادتهای آن روزها، بگویی چرا اینجوری. افق از وسط به بالا، یا به بسیار پایین میرسید، و فضاهای معماری یا باستانی، از زاویههایی مبهم، یا حتی فلوشونده دیده شده بود.
میدانستم که این رمزی در خود دارد، که آن روز، خود رهنما در هالهای از رمز بود. تشویشی اشتیاق آمیخته داشت، و نگاهی نه چندان نزدیک. میرفت و میآمد، و عکسها هم دور بودند. اما نزدیک بودند به اتفاق افتادن، خاصه عکسهایی که از مکان بودند؛ در خلاء فضا میشد دید که همین لحظه است که در این قطعهای ۱۸×۲۴ اتفاقی بیافتد، یکباره عدهای بیایند، و آیینی را اجرا کنند. . ربط این عکسها را با زیباییشناسی کادربندی، و نورنگاری «سیاوش در تخت جمشید» میشد دید که یادم هست که دوستان خیلی فنی در نمایشی از این فیلم، ایراد داشتند که پطرس پالیان، فیلمبردار خوبی است، چرا اینجوری؟ تمام تههای تصویرها اوراکسپوز است، فلو است، کنتراستها بدجوری است، یکجا سیاه سیاه چرک، جایی به کلی اوراکسپوز.
در آن تالار نمایش، در جوانی خجولم حرفهاشان را شنیدم. راست میگفتند. عکسها هم همینطور بود. «فرهنگ و هنری» نبود. ایراد داشت. میتوانستی به راحتی ایراد را ببینی و مفتخر باشی که ایراد را دیدهای! در آن تالار نمایش از آن دوستان معلم و معلمنما، از جوانی خودم خجالت کشیدم که بگویم، و حالا هم خجالت میکشم که بگویم که این فضای سفیدشده از نور، همانی است که کیخسرو در آن رفت و نهان شد. همانی است که گم شد در آن لشکر سلم و تور.
این فضاهای فنی موازنهشده _که اکنون هم در فیلمهای به اصطلاح دیجیتالی، نگران از ساتورهشدن یا ساچرهشدن، به قول بودریار سبزتر از سبز را عرضه میکند، و همه خلایق وقزده، فوکوستر از فوکوس حاضرند و محو از همه اندیشهها _چه چیزی را از واقعیت مطرح می کنند؟ جز آموخته کلاسهای فنی عکاسی را_ که البته لازم است، اما نه برای کفایت و نیز عادات تلقین شده ما را؟ _و جالب است که همین آموختهها هم دیده نمیشود، و آنچه هست تنها همان وقزدگی است و دقزدگی ما از این همه نیاموختگی. و رهنما، آموخته دهه شصت بود، نسل این دهه که از مکتب فرانکفورت بشدت متأثر بود، به دههی که به انقلاب ماه مه منجر شد _مکتب نقد_ ، صرفنظر از آموزههای ایدئولوژیک _نگاه نقاد به جهان، دریافت ساختارها، و آمادهشدن برای ساختارشکنی. دریافت نقاد جهان، و دریافت معرفتشناختی جهان، و این اتفاق نمیافتاد، مگر اینکه بدانی چگونه باید ساختارهای آموزهها را شکست. اتفاقی که برای خود مکتب فرانکفورت افتاد.