
معرفی مقاله:
محمدرضا اصلانی در این مقاله به بهانهی واقع نماییهای مقیمنژاد، از عکسهای او نوشته است.
بخشی از مقاله:
اکنون با عکس مواجهیم به عنوان عکس، نه به عنوان عکس فلان کس، یا فلان منظره، یا عکس از ماه مه ۱۹۶۸، عکس، خود، ماه مه خویش است. انقلابی در برابر انقیاد به عناصر جهان. و انقلابی در نگاه به جهان. جهان هست تا من جهان خویش را بسازم. جهان موتیف است؛ نه به معنای اصطلاحی شیئی، که به معنای انگیزه. جهان، انگیزش بیداری برای رسیدن به خود است.
شیء استایکن در بیرون دیگر وجود ندارد. استودیوی او، فضای وجودی خودِ اوست که استحالهی تعبیر اشیاء را به تصویرْ امکان پذیر میسازد. سیاه و سفیدهای من ری، دیگر پرتره از بانو با ماسک ملوسش نیست. بل رویکردی است به ماسک بودن انسان. و خودِ تصویرْ ماسکِ بازیافته است.
این رویکرد وجودی سالهای ۳۰ـ۱۹۲۰، عکاسی را از ارجاع به خارجِ خود، به درونِ خود میآورد، و خودْ ارجاع میشود. از ماضی کردن ابژه خود دست برمیدارد، و عکس را به منزله متن، متنِ قابل ارجاعْ عرضه می کند. عکاسی دیگر متنی است که می باید به آن رجوع کرد، و بارها میتوان به آن رجوع کرد. هر پرینت از چنین معمایی از شیئیت عکس، در واقع ارجاعی است به متن عکس، نه تکثیر آن. عکاسی، گزارشی یا حتی تفسیری، یا لحظه ای ناب از جهان نیست. بل معمای شیئی بودن به خودِ عکس انتقال مییابد. عکسْ ذاتِ معمایی شیئی است در درونِ متن شیء شدهی تصویری عکس.
تا اینجا گفتیم و زیادی گفتیم، که در ایران نیز، اگر ما مکتب قدرتمند و سبک داشتهی تهران را در عصر قاجاریه داریم که نگاهی تاریخمند و حضورِ تاریخی جهان است،در وقفهای منقطع، تجربههای گوناگون سبکی در عکاسی اکنون چند تنی را به آگاهی متن بودن رسانده، و مقیم نژاد نیز.
مقیم نژاد، محدود به درونِ لنز نمیشود. اگر در ساختن عکس دخالت میکند، درکارِ آفرینش جهان خود است. این دخالت، در واقع حضورِ بی پروای وجود است در برابر جهان، و تبدیل کردن شیئیت جهان به انگیزه ـ موتیف. سروهای او، سفر میکنند، تا جایگاه تصویری خود را بیابند. این سروها را دیگر نمیتوانیم نشان کنیم و برویم و ببینیم. تنها میتوانیم آنها را به عنوان سطح اشغال کنندهی فضای مبهمی از خاکستریها بدانیم که جز در کمپوزیسیون و سطح دوبعدی کاغذ، جایی ندارند، و به دلیل جا نداشتن در خارج از صفحه تصویر، میتوانند به یک نشانه تبدیل شوند، که ما ناگزیریم از تک افتادگی این نشانه سخن بگوییم؛ و نه از سرو شیراز و ابرقو.
این سرو دیگر جغرافیایش در جهان خارج نیست. در جغرافیای هفت اقلیم. بل در جغرافیای بصری نابجایی امکان ظهور مییابد که بیفاصله میتواند، یا ارادهی آن را دارد که مطلقیت خود را بازیابد. در چنین مطلقیتی، در سکوتِ عظیمی از بودن، جغرافیای دیگری، خاکستری و مبهم، شکل میتواند گرفت. که میتوان به آن جغرافیای اقلیم هشتم گفت که جز به تأویل نمیتوان به آن رسید. و ما به تماشای این جغرافیا میتوانیم رفت. که تماشا در اینجا نه مشاهده که خود از ریشهی مشی به معنای رفتن است. رفتن به درون. و در این به درونْ رفتن، نه اینکه با موتیف به عنوان اشیاء حضور یافته مواجه شویم، که ما به درونِ جغرافیایی میرویم که کل آن فضایی است وجودی، نگرنده، که ما را مینگرد. و ما اگر به تماشا میرویم، در چنین جغرافیایی نیز، خود را میبینیم، سرو مطلقی در جهان مبهم وجودْ، که تاکنون از سرو بودن خود بیخبر بودهایم. آن چنان که سهروردی، در روایات تمثیلی ـ نمادین خود، چون به حضور میرسد، خود را در موقعیتِ خویشتن بازمییابد. و در این موقعیت است که اکنون میتواند بازگردد؛ به جهانِ مادی، و ببیند که جهان چگونه او را در تاریخی ویران و گم شده میپذیرد. اشیائی که از جای خود تکان خوردهاند، در زلزلهای، و سفر کردهاند به بیابانِ وجود. و عتیقه بودن در شکستنی نابجا، تعبیر درونی درونْ تصویر میشود.