بخشی از گفت و گو:
توکلی: برای شروع شاید بد نباشد از شرح حال و خاطرات شما شروع کنیم.
حمیدیان: شرح حال که چشم، اما لابد منظور از خاطرات آن بخشی است که به عکاسی برمیگردد؟
توکلی: بله، در مورد عکاسی.
حمیدیان: متولد ۱۳۲۱ در شهر قزوین و هفتمین فرزند از نه فرزند والدینم هستم، و در خانواده پرجمعیت بزرگ شدم. زمان تولد من مقارن با پایان جنگ دوم جهانی، و شهر قزوین در این سالها پذیرای مهاجران و اقلیتهایی از ملیتهای مختلف بود. حتی سربازان ارتش سرخ شوروی را هم بیاد دارم که تا چند سال بعد از جنگ هم در آنجا ساخلو و اداراتی داشتند؛ شهر کوچک و قدیمی که با باغات فراوان در اطراف خود احاطه شده بود، و ترکیبی از زندگی سنتی و آداب زندگی مهاجران داشت. پدر و مادرم هر دو باسواد بودند، و من از سال سوم ابتدایی به بعد لذت خواندن را با کتابها و دورههای مجلات جلد شده پدر و بعدها با خواندن کتابهای کتابخانه برادرم تجربه کردم. در آن زمان که تلویزیون نبود کتاب و مجله خواندن، بهترین سرگرمی به حساب میآمد، و با آمدن هر شماره از مجلهای تازه به منزل، افراد خانواده به ترتیب سن و زور برای خواندن آن نوبت میگرفتند. رادیو هم داشتیم که در ساعات شب که برق بود از آن استفاده میکردیم.
آذرنگ: نام کتابها و مطالبی را که آن دوره میخواندید بیاد دارید؟
حمیدیان: بیشتر رمانهای متداول آن دوره بودند، مثل ژیل بلاس، تهران مخوف، بینوایان، ژوزف بالسامو و پاورقیهایِ مجلات، مثل نوشتههای «حسینقلی مستعان» در «تهران مصور» و افسانههای پهلوانی تخیلی «سبکتکین سالور» و هر گزارشی که در مجلات مینوشتند. کتابخانۀ برادرام کتابهای دیگری داشت مثل آثار کامل «صادق هدایت»، «جمالزاده»، «مطیعالدوله حجازی» و مجموعه آثار «موریس مترلینگ» که معلوم نبود چرا ایرانیها در آن دوره آنقدر به او توجه داشتند. یا آثار «فروید» و «اشتفن تسوایک» که تا وقتی به دبیرستان نرسیده بودم اینها را نمیتوانستم بخوانم.
توکلی: و به جز مطالعه…
حمیدیان: بله، خیلی به بازیها و کارهای دستی و نقاشی علاقه داشتم که آن را هم به تبع از برادرم،که نقاشی و نجاری میکرد انجام میدادم. جزو این بازیها یک کار تفریحی هم، «عکس» چاپ کردن بود که با استفاده از فریمهای فیلمهای سینمائی که آلبوم و کلکسیونی از نماهای درشت فیلمهای محبوب ما مثل «شاهین بلای جان نازی»، «تارزان»، «سامسون و دلیله» و «هنسای عرب» بود انجام میشد. از «مسیو عکاس» که از یکی از همان مهاجرها بود قطعاتی از کاغذ عکاسی میخریدیم و این فریمهای فیلم را لای دو قطعه شیشه روی کاغذ در آفتاب میگذاشتیم و بعد از لحظهای یک تصویر منفی روی کاغذ میآمد که آن هم به زودی محو میشد و از دیدار این اتفاق لذت میبردیم. در سالهای بعد دیگراین لذت را نتوانستم تکرار کنم – چون نسل کاغذهای عکاسی عوض شده بود و دیگر از کاغذ بسیار قدیمی «آفتاب چاپ» نمونهای در دست نبود که بتوان در نور روز آن را زیر آفتاب قرار داد.