معرفی مقاله:
تز اصلی مجید اخگر در مقاله “بازیابی حواس: ایده و عمل هنر آلمان” آن است که در سنت هنری آلمان ویژگیها و پتانسیلهایی برای بهبود هنر معاصر، یا به بیانی صریحتر خروج آن از وضعیت بنبست فعلی وجود دارد. این پتانسیلها را باید در لایهی محسوس آثار هنری، یا به بیان دقیقتر، نوع رابطهی میان لایهی محسوس و مفهومیِ هنر سراغ گرفت. این قطبهای دوگانه اعم از اینکه ما به صورت آگاهانه به آن بیاندیشیم یا نه، همواره در آثار هنری وجود دارند. و نوع تعادلهای میان آنها در طول تاریخ اشکال، جریانها و سنتهای هنری مختلف را از یکدیگر جدا کرده است. فرض اخگر در این مقاله آن است که وجو حسانی هنر در هنر معاصر تا حدود زیادی مغفول مانده است.
به این ترتیب، در ابتدای بحث با تحلیل برخی از نمونههای تاریخ هنر مدرن آلمان، ویژگیها یا پتانسیل مورد نظر را در آنها به بحث میگذارد. سپس با پیوند زدن بحث با سنت زیباییشناسی که از نیمه دوم قرن هجدهم، عمدتا در آلمان شکل گرفت. پتانسیل سنت هنری آلمان را در نسبت با برخی مسائل محوری زیباییشناسی را توضیح میدهد. و مشکل هنر معاصر را در نفی زیباییشناسی پیگیری میکند. در نهایت در پایان مقاله بحث در مورد نسبت میان زیباییشناسی و هنر و امکانهای آن در زمان حال را عمدتا از رهگذر آثار گرهارت ریشتر به بحث میگذارد.
.
برای دیدن تمام مقالات مجید اخگر اینجا را کلیک کنید.
.
بخشی از مقاله:
در رابطه با نسبت میان سویهی محسوس و مفهوم یا جزیی و كلی آثار هنری، سنت هنری آلمان در جایگاه خاصی قرار میگیرد كه بحث در مورد آن را برای ما جذاب و بامعنا میكند. چنانكه هانس بلتینگ میگوید، رابطهی آلمانیها با تصویر و هنرهای بصری از آغاز رابطهای مسئلهدار و پیچیده بوده است. آلمانیها به تعبیری با تصویر «راحت» نبوده و نیستند و گاه از آن توقعاتی دارند كه با قابلیتهای جوهری تصویر و پتانسیلهای رسانهای آن سازگار نیست. در یك سطح كلی، میتوان گفت هر جا طبعی انتزاعی در كار باشد، گرایش به پسنشینی از زندگی زمینی و شیوهی زندگی زاهدانه رواج داشته باشد، یا نیروی «عقل» به عنوان راه درست شناخت چیزها مورد تأكید قرار گیرد، تصویر هم میتواند پیشاپیش در مظان اتهام قرار داشته باشد. در چنین نگاهی، تصویر با جذابیت، زیبایی، و ظاهر فریبندهی خود، با نسبت تنگاتنگی كه با جلوههای مرئی و به این معنا «سطحی» جهان دارد. و با پیوند خود با بیواسطهترین حواس انسانی (دیدن، لمس كردن)، عمدتاً به عنوان منشأ آشوب، فریب، برهم خوردن جمعیت خاطر، و نهایتاً دوری از شناخت و حقیقت معرفی میشود. (به خاطر بیاوریم كه مثال اصلی افلاطون برای نقد خود بر هنر در رسالهی جمهور، تصویر یك تخت است. و به خاطر داشته باشیم مناقشات و جریانهای شمایلشكنانهی مختلفی را كه در سنت ادیان توحیدی در مورد تصویر وجود داشته است). در آلمان نیز در دورههای تاریخی مختلف با جلوههایی از این مسئلهی كلی روبهرو میشویم.
بعد از جنگ جهانی دوم، مضمون كلیای كه دنبال میكنیم اشكال تازهای به خود میگیرد. نكتهای كه در این زمینه باید به آن اشاره كرد آن است كه از دههی ۱۹۵۰ به این سو، دورهای كه میتوان آغاز آن را به صورت نمادین با شكلگیری جنبش پاپآرت یكی دانست، و پس از آن با انفجار رسانهایـ نظری سالهای دههی ۶۰ و ۷۰ پی گرفت، فضا و سرمشق كلی نظریه و عمل هنری به شكلی اساسی تغییر میكند، و بسیاری از باورهای بنیانی پنهان در پس سرمشق مدرنیستی هنر دگرگون میشوند و از جهات مختلف آماج نقد رادیكال قرار میگیرند. اما نكته آن است كه آلمان به دلائل عینی و ذهنی مختلف دگرگونی این دوره را به شیوهی خاص خود از سر میگذراند، و هیچگاه به شكل قطبی دستخوش تغییری از آن دست كه مثلاً در آمریكا با گذر از اكسپرسیونیسم انتزاعی به پاپ آرت میبینیم نمیشود.