معرفی مقاله:
ایمان افسریان در این مقالهی خود پاسخ نقدی را نوشته که در همین شمارهی مجله به چاپ رسیده است. او در ابتدا اشاره میکند که: «میدانم که خلاف رسم و عرف مطبوعات است که پاسخ نقدی را در همان شماره منتشر کنیم، اما مجله فصلنامه است و فاصلهی شمارههای آن زیاد، پس از احمد میراحسان اجازه گرفتم در همین شماره به سؤالاتش پاسخ دهم.»
او معتقد است داستان اخیر هنر تجسمی با سینما شباهتهایی پیدا کرده و گویی با اولین انتقاد همهی آن خاطرات احضار میشوند. خطر درافتادن به ورطهی تکرار جناحبندیهای منتقدین و سینماگران که بیشتر طعنه و تکفیر بود و چندان به نقد ختم نشد، بلکه نمودی سمبلیک شد از بدبینی تاریخی، حسادت قبیلهای و عقدههای فروخوردهمان… سابقهی بدی درست کرده که حالا دیگر کمتر نفس سلیمی مایل است خود را درگیر این حرفها کند.
او سپس اضافه میکند: «با همهی احترامی که برای احمد میراحسان و شور و انرژی و حسننیت و احساس مسئولیت او قائلم، میخواهم از منظر نویسندهی مقالهای که یکی از سویههای اصلی نقد میراحسان متوجه آن بود و همچنین کسی که مسئولیت جمعآوری مقالات زیر نگاه دیگری را به عهده داشت، پاسخی به نقد تندزبان او بدهم. هر چند که پاسخ به یکیک سؤالات، مطول میشود سعی خواهم کرد با حفظ پرهیزکاری در بهکارگیری شیوههای زبانی نقد رایج از این توجه او استقبال کنم. دفاع از سایر مقالات را هم به نویسندگانشان وامیگذارم.»
بخشی از متن:
نخستین ایراد من به ساختار کلی نقد اوست. تصور میکنم بهتر آن بود میراحسان مقالهای خاص را برمیگزید و نخست به استخراج مبانی و بنیانهای نظری مقاله میپرداخت و سپس نقد خود را واضح و روشن متوجه آن بنیان میکرد. هر چند همین پاسخِ از سر دلسوزی و نگرانی او را مغتنم میدانم اما قطعاً در آن صورت نقدش برای من آموزندهتر از کار درمیآمد تا حالا که همهی مقالات یک شمارهی ۲۴۰ صفحهای را مخلوط و منتسب کرده است به نظرگاهی که او چپِ نو میداند و این مخلوط را با مجادلات قبلیاش با مراد فرهادپور و مازیار اسلامی در آمیخته و هیبتی غریب از مجله ساخته که شایستهی انواع تحسینها و تکریمهایی چون چپِ فرسودهی فریبناک و خودمحور، خیالپرداز، غلطانداز، اقتدارطلب، حذفکننده و تحریفآمیز و متکبر و… است. برایم قابل فهم است نسلی که در جوانی گرفتار، که نه قربانی، ایدئولوژیهای کلنگر و اقتدارگرا و دُگم بوده و ثمرهی آن را هم تجربه کرده حالا تا چه میزان متوجه اهمیت نسبیت باوری و توجه به طیف خاکستریها و موضعگیری منصفانه است و حالا که پستمدرنیسم بنیانی نظری برای این خواهش طبیعی فراهم میکند تا چه میزان مغتنم است. همهی اینها درست؛ اما آنچه نمیفهمم از آن سوی بام افتادن است و برآشفتن از هر گونه تلاش انتقادی. در نوشتهی ایشان و بعضی نقدهای دیگر، مجله متهمشده به قلمزنی درون گفتمان پسااستعماری. چه بپسندیم و چه نپسندیم یک سرِ هر نوع بحثی از اینگونه به ادوارد سعید میرسد. خلاصهای از شرقشناسی او، نه به عنوان تز این شماره، بلکه برای کمک به مرور پیشینه نظریات مرتبط با بحث چاپ شده بود و در چندین مقالهی دیگر هم به طور خاص، یا در کنار بحث، زاویهی نگاه پسااستعماری مورد نقد قرار گرفته بود. نقد هنر معاصر تقریباً در تمام مقالات با آگاهی از ایدهی او و انتقادات قابل تأملی که به آن وارد شده طرح شده است. این شکل از انتقاد مرا به شک میاندازد که آیا مجموعه مقالات به دقت خوانده شده یا صرفاً نام ادوارد سعید و موضوع نگاه غرب به شرق برای منتقد تداعیهایی به همراه آورده و او را واداشته با تداعیهای خویش وارد بحث شود؟ …