اعتقاد به وجود یک جریان هنری غالب «Artistic Mainstream» از ارکان مهم تفكر هنرمندان، منتقدان و مورخان مدرنیست محسوب میشده است: این تصور که برخی از آثار هنری نه به سبب کیفیت زیباییشناختی، بلکه به این علت که در آشکار کردن حرکت تاریخ به سوی یک هدف غایی مشارکت دارند، مهمتر از دیگر آثار به شمار میآیند. از این دیدگاه، الگوی تحولی کلی است که ارزش میبخشد؛ و هر هنری که در این الگو نگنجد _قطعنظر از میزان جذابیتاش_ غالباً قابل اغماض است. این تفکر در اصل از دو عقيدهی ديرينه غربی درباره تغییر تاریخی نشأت گرفت: (۱) این عقیده کهن یونانی که تاریخ، پیشرفت و معرفت و کمال انسانی را ثبت میکند؛ (۲) ایمان یهودی _ مسیحی به این که بشریت با گذر از مراحل پیاپی، سرانجام به لحظه کمال میرسد و بهشت عدن را در عصر طلایی (هزاره سلطنت مسيح) احیا خواهد کرد.
هگل (Hegel)، فیلسوف آلمانی، این اعتقادات کهن درباره پیشرفت را مدون کرد. او در گفتارهایی در باب «فلسفه تاریخ» (که در ۱۸۳۴ پس از مرگش به چاپ رسید)، چنین استدلال کرد که تاریخ، تجلی الوهیت بر زمان است. به سخن دیگر، تاریخ فرایندی است که در آن خداوند خود را بر ما آشکار میکند. مردان و زنان بزرگی که به نظر میرسد رویدادها را شکل میدهند، عملاً واسطههای آشکارسازی «روح» الهیاند.
این تصور هگل از تاریخ به مثابه ثبت نیروهای فراگیر و غير بشری که برای رسیدن به هدف متعالی تلاش میکنند، تأثیری عمیق بر نسلهای بعدی فیلسوفان، مورخان و نظریهپردازان اجتماعی اروپای غربی گذاشت. در فرانسه، سوسیالیستها مفهوم «پیشتاز هنری» Artistic Avant-grade را بر مبنای اندیشههای او پروراندند که محوری برای پیدایش مدرنیسم شد.
در دوران پس از جنگ جهانی دوم، کلمنت گرینبرگ (Clement Greenberg)، منتقد آمریکایی، به این بحث که چه چیزی گرایش غالب مدرنیسم را میسازد، دامن زد. او بر زمینهی مفهوم هگلی تحول تاریخ عقیده داشت که هنر مدرن از حدود ۱۸۶۰ در یک روند کلی پیش میرود. چنین استدلال میکرد که هنر مدرن از ادوارد مانه به بعد در جهت از میان رفتن شکل نمایی و فضای تصویری حرکت کرده است. درواقع، هنر ــ قطع نظر از این که هنرمندان دربارهی کارشان چه فکر میکردهاند ــ «فرایند خودپالایی» (خالص کردن خود را به صورت واکنش در برابر تمدنی که رو به قهقرا میرود، از سر گذرانده است. با وجود آن که بسیاری از اهالی هنر، نظر گرینبرگ دربارهی جریان غالب هنری را نپذیرفتند، اما گروه مقتدری از منتقدان و مورخان آمریکایی در دههی ۱۹۶۰ از آن استقبال کردند. در دهههای بعد، اعتقاد به مفهوم گرایش غالب تدريجاً تقلیل یافت، تا اندازهای به این سبب که گرینبرگ و پیروانش برداشتی محدود از آن ارائه کرده بودند. در این برداشت، بخش عمدهای از تاریخ هنر اخیر به فراموشی سپرده شد و ناظران تدریجاً این پرسش را طرح کردند که آیا اصلاً فقط یک جریان غالب وجود دارد؟