مهدی مقیم‌نژاد واقع‌نمایی‌ها ۱۳۸۸

یازده طریق نگاه کردن به یک چشم‌انداز غریب در عکسی از مهدی مقیم‌نژاد / وحید حکیم

 

معرفی مقاله:

وحید حکیم در این مقاله در یازده بخش به عکس‌های مهدی مقیم‌نژاد پرداخته است.

 

بخشی از مقاله:

۱ – به محض دیدن این عکس، در دل می‌گویم (حتی بر زبان می‌آورم): من هیچگاه چنین تصویری را در دنیای واقعی ندید‌ه‌ام!

بالطبع، راه‌های اولیه‌ای که برای رمزگشایی یک تصویر از طریق تجربه در سر داشته‌ام، در دم مسدود می‌شوند ـــ لذتی غریب و دردناک در حواسم می‌نشیند. می‌گویم: این تصویری پیچیده و غامض است، غریب و ناآشناست. بعد، در آن خیره نگاه می‌کنم، همچون در چشمان کسی که از من چیزی می‌پرسد که تا به حال به گوشم نخورده است.

۲ – کوهستان، حفره، خاربوته، ریگ. . .

می‌توان گفت سرانجام از آنچه به چشم ام می آید معنایی به ذهنم خطور می‌کند. می‌توان گفت هر نشانه‌ای راه به خیالی می‌گشاید، هر خیالی راه به خیالی دیگر. . .

شاید این حفره‌ی تاریک راهی ست گشوده به آسمان، از دل خاک!

۳ – رنگِ خاکستری، نقره‌ای، سُربی: بر پاکت سیگاری، پیراهنی گل دار، یا دامنه‌ی کوهستانی که از کمند خورشید رها گشته است.

ــ  رنگی که به سیاهی می زند: برکالایی عبوس روی میز آشپزخانه، یک اسباب بازی خطرناک، یا درون حفره‌ای نامفهوم در کوهستانِ این جا.

ــ  خرده‌ریزهای صلب و سیال: کنار جوی آبی سیمانی، بر خاکستر ناتمام اجاقی خرد، یا که نه، در کوهستانْ همچون ریگ‌های ریز و درشتِ مرگ.

. . . چه بسیار هنگام نگاه کردن به یک تصویر، چیزی در آن تصویرْ ما را جانب نشانه‌هایی دیگر پرتاب کرده است.

چه بسیار شاهد بوده‌ایم که موضوعی بس ژرف، پای کلماتِ دمِ دستی را نیز به میان می‌کشد.

چه بسیار بر زبان رانده‌ایم کلماتی را که همچون غبار بر سطح واقعیت می نشینند!

۴ – شاید آنچه این عکس بر من نمودار می‌سازد همان چیزی نیست که می‌بایستی به عنوان معنای آن دریابم: معنایی، یا حتی حسی غریب و نامفهوم از خاطره‌ی بعدازظهری رنگ باخته در کوهستان!

دریافتن نه! بگذار یگانه مجال این تصویر، راهی شدن و بلعیده شدن باشد ـــ هر دم زاده شدن و مردن.

۵ – این مکان- بانو ـــ همچون هر بانوی دیگری ـــ مجال آن نمی‌دهد تا بازشناخته شود، تا رازش آشکار گردد! اما چه می‌توان کرد؟ باز هر طور شده سر می‌رسم و خویش را در دامانش می‌یابم. . . تصویرش حتی، در کتابی گشوده بر میز کارگاه‌ام، پر از خواهش و هراس‌ام می کند.

در رؤیاهای شبانه بارها بدان جا رفته‌ام. من این میل را در خود می‌شناسم، میل به غرقه گشتن در آنچه مجال درکش را از ما دریغ کرده‌اند.

۶ – شب که فرا رسد (من این چشم‌انداز را تنها از طریق عکس تجربه می‌کنم، پس آیا هر چه از نور اتاق بکاهم به شب نزدیک‌تر شده‌ام؟) حجمی نامرئی و تیره، کوهستان را با خاربوته‌ها و ریگ‌هایش در خود می‌کشد، حفره‌ی تاریکِ این چشم انداز را از آنِ خود می‌سازد.

اما من حفره‌ی تاریک را در لجه‌ی شب نیز بازمی شناسم، ردش را در نبض سنگ‌ریزه‌ها دنبال می‌کنم، چرا که زمانی، در هشیاری و نور کافی به آن حفره ـــ که یگانه امید من به نیستی‌ست ـــ حریصانه چشم دوخته‌ام.

اینگونه است شاید که می‌گویند کوه به کوه نمی‌رسد.

اینگونه است که می‌گویند سیاهی در دل سیاهی دوام می‌آورد.

۷ – پلک می‌زنم: دوباره همان تصویر، همان ذهن، همان کلمات.

میلی برای یافتن نه، پس چگونه میلی برای جست و جو؟

میلی برای فهمیدن نه، پس چگونه میلی برای ادا کردن کلمات؟

تنها و تنها میلی برای خیره ماندن به این عکس، و هیچ نگفتن، چرا که کلمات، گاه مرا از آنچه در دل احساس می‌کنم دور می سازند.

گاه نقیض این عبارت را نیز دوست دارم: بهترین تصویر ها، تصویرهایی هستند که تنها و تنها از آنچه می‌دانیم با ما سخن می‌گویند!

۸ – حفره‌ای غریب المنظر در پایین دستِ کوهستان: ریگ‌های اطرافش رفته رفته سرد می‌شوند، همچون گل‌هایی آفتاب‌خورده از پسِ بعدازظهر تابستانی بی امان.

دیدن نه، گوش می‌سپارم؛ مثل آن‌گاه که نفیر غریب صوری را می‌شنویم که نمی‌دانیم از کجا برخاسته است.

سبد خرید ۰ محصول