واژههایی که از پی میآیند در فضایی بیحوصله، بیرمق و افسرده شکل گرفتهاند. میل به بیحوصلگی، لذت افسردگی و نشئه بدبینی و دلتنگی، شیرۀ این نوشتار است. فقدان آدمهای بزرگ، نبود جانهای آزاده، جانکاهی معاشرتهای روزمره و عدم صحت در امور عادی، همگی خاستگاه واحدی دارند: در حال حاضر هر کاری میکنیم، اشتباه است. وضعیت کنونی ما، تجربه ملال را ناگزیر میکند. ملال، ذات شرایط ماست. این ملال با غم و بدبختی و حسرت رابطه چندانی ندارد، شاید بیشتر با فرسودگی همخون و همخوان باشد.
ملال، تقدیر و روح زمانه و جغرافیای ماست. نباید این ملال را بیماری پنداشت. و کوشید آن را با «سرخوشی» درمان کرد یا از آن گریخت. چرا که چنین چیزی یعنی گریختن از شرایط خود و عمل بر ضد خود. بلکه باید «سرخوشانه» بدنبال ملال بود. و به آن اصالت داد. و اتفاقاً تعهد یعنی تجربۀ ملال. هر انگیزهای که پیشاپیش واژههای «خوب» و «خوشی» و «خوشبینی» و «آینده» را ارزشمندتر از «بد» و «غم» و «بدبینی» و «بیآتیهگی» بداند، مشکوک است. گویی فرد، بدور از تجربۀ آتش و دود و گرما و بدور از تجربه «شرّ»، خود را جهنمی بپندارد.
در چنین فضایی باید به وضعیت هنر (و بهطور کل فرهنگ) در ایران پرداخت. هر نوع خوشبینی و احساس حرکت رو به جلو، هر نوع دستاوردی در حوزهای بخصوص، هر نوع پیشبینی آینده (و احساس عاقبتبهخیری فرهنگی) و ساده کردن پیچیدگی و بحران زیستی ما، همه از رفع تکلیف و مسئولیتزدایی منشاء میگیرد.
نمایش نگرانیهای ما نسبت به وضع کنونی (در قالب همایشها، انجمنها و میزگردهای بیخاصیت تلویزیونی و بینالها و…) زدودن مخاطرات تصمیمگیری است. و در عین ابتر بودن، گویی فقط بار مسئولیت را از دوش ما برمیدارد. وقتی خودمان را داغدار نشان میدهیم یعنی حساس و متأثریم. هرگونه شعف در وضعیت کنونی، کنار آمدن با وضع موجود است. و نه دلخوشی به آینده و رهاوردهای فرهنگی. ملال، همان نیرویی بود که نیما و هدایت را شکل داد. و حیات ممتد ایدههای آنها را موجب شد. ملال تنها محل بروز خود را در هنر مییابد. و «دلخوشی» همیشه امری ایدئولوژیک است (آنچنانکه برای آل احمد و شریعتی بود).
آنچه در این زمان، کارآمد است، پراکندگی و آگاهی به پراکندگی است و «انسجام» امری ایدئولوژیک است. هنر هم زمانی که معطوف به شخصی خاص، مکتب و سبکی خاص و دورانی خاص میشود ملال خود را از دست میدهد و به ایدئولوژی تبدیل میشود. سوپراستارها هم معنای آثار دیگران را تغییر میدهند. سوپراستارها همچون «روایت های کلان» بودریار، به هر چیزی در برابر/تحت لوای خود معنا میدهند، به سوی یک شکلی و همانندی میبرند و به امر یکسان و امر مطلق فرو میکاهند. در چنین منظری، مخالفت با سوپراستارها یعنی مخالفت با جریان یکطرفه، قطعی، مشخص، مطمئن و رو به آینده تاریخ.
معضل اصلی هنر ما نیز همین عطش آفرینش چیز نو و در نتیجه ایجاد توهم وجود سوپراستار در جامعه است که فقط سعی میکند در عین بیبضاعتی(بیبضاعتی سوپراستار مذکور و قدرت تحلیل و ارزیابی و گزینش جامعه فرهنگی)، آنها را صرفا نمایش دهد. همین حسرت چیز نو و یکسر متفاوت، موجب طرد تاریخ و سنت است و در طرد و غیاب همین تاریخ و سنت، مقیاسی برای تشخیص و آفرینش امر نو وجود نخواهد داشت.
از این رو تلاش و عطش ما پیشاپیش با ناکامی همراه است. این ناکامی را نمیتوان با پندار حرکتهای جمعی در قالب بینالها و نمایشگاههای متعدد، تکیه و تأکید بر دو یا سه نام خاص و اعاده حیثیت دیرهنگام و حتی بیموقع و بیهوده از هنرمندان گذشته(هر چند انسانی و شایسته است) جبران کرد. این آثار و افراد در بهترین حالت باید در زمان خودشان عرضه میشدند تا هم در روند تاریخ قرار بگیرند و هم مصرف شوند و تأثیر بگذارند. در غیر اینصورت اینها تفاوتی با اشیاء موزههای باستان نخواهند داشت.