
بخشی از متن:
تا پانزده سال پیش تنها چند کار مارک روتکو را در این موزه و آن کتاب دیده بودم. آثار او که همیشه در میان نقاشیهای بسیار و آخرین سالنهای موزهها جای داشت هرگز مرا به خود جلب نکرده بود. شاید به خاطر آن که این نقاشیهای لخت و خالی با آن رنگهای عجیب به نظرم بیش از حد تزیینی و بیمحتوا و امریکایی میرسیدند. اصلاً از این هنر مدرن خوشم نمیآمد. مرا چه به نقاشی «میدانرنگ»؟ من نقاشی خوب را اثری میدانستم که منعکس کننده زندگی انسانها، اشیاء و فضاها باشد. در نقاشی چشمم دنبال خط و طراحی و موضوع و محتوای انسانی بود. اما این کارها هیچچیز نداشتند. بنابراین در حالی که به آنها نگاه میکردم فقط میتوانستم بگویم این یا آن رنگشان دوست دارم یا ندارم و با سرعت از کنارشان میگذشتم.
پانزده سال پیش وقتی در موزه هنرهای مدرن شهر پاریس برای اولینبار کتاب مجموعه آثار مارک روتکو را از روی میز کتابها برداشتم تا ورق بزنم هنوز هیچ علاقه خاصی به او نداشتم. اما تماشای این کتاب و دیدن سیر کارهایش تأثیر غریبی بر من گذاشت که هرگز فراموش نکردم. امروز چنین کتابی در برابر من است و این فرصت را دارم که همانطور کتاب را ورق بزنم و کارها را دوباره ببینم تا شاید بتوانم آن تأثیر وصفناپذیر را توصیف کنم.
کتاب را باز میکنم: در صفحات اول کتاب دوره اول نقاشیهای واقعگرای مارک روتکو (۱۹۲۴ – ۱۹۴۰)، بعد از چند نقاشی اسکیسوار از زوجی در خیابان و زوج دیگری در قاب پنجره، یک نقاشی مرا به خود جلب میکند. «فانتزی زیرزمینی» یا «مترو». این صحنهای از زندگی روزمره شهری است که به نحو عجیبی تحریف شده، اندامهای فوقالعاده باریک و بدون حجم و نامتناسب آدمها و خطوط عمودی دیوارهای نازک، کادر مستطیل افقی تابلو را به چند قسمت نامساوی تقسیم کرده است. خط افق روی سکوی قطار، بسیار کوتاه است. در سمت راست تصویر چند زن و مرد، انگار در میان دیوارها گیر کردهاند. در سمت چپ، زنی در حال حرکت دیده میشود. پشت سر زن، علامت متروی شهری همچون نشانهای غریب خودنمایی میکند. رنگها همه سرد و روشن و بیحال: خاکستری، اوکر، آبی، صورتی و سفیدند. اما در وسط نقاشی پیکر عبوس مردی با کت و شلوار و کلاه قهوهای تیره در حالی که روزنامهای را باز کرده و میخواند بیاعتنا به رنگهای سرد و ساکت اطراف، مانند یک چاقوی تیز جراحی تصویر را از وسط به دو نیم کرده است. در این نقاشی طنز و درام بهم آمیخته و تصویری از تنهایی و بیگانگی آدمهای شهری نشان میدهد.
در صفحات بعدیِ کتاب به نقاشیهای سورئالیستی و اسطورههای مارک روتکو در سالهای ۴۶-۱۹۴۰ میرسم. هنوز هم وقتی به این نقاشیها نگاه میکنم آنها را بیش از حد گیج و ناشیانه و نامفهوم مییابم. آشفتگی غریبی در این کارها دیده میشود. به نظرم میرسد نقاش اصلاً نمیداند چه میخواهد بکشد. اغلب آنها همان تقسیمبندیهای افقی و عمودی را نشان میدهند. سطوح و خطوط پراکنده، بخشهایی از اندام یا اجزاء صورت انسان را نشان میدهند. بیتردید نشانهها، نمادها، شکلهای غریب و بیگانهای که در این نقاشیها پخش شدهاند به موضوعها و اندیشههایی اشاره میکنند. به نظرم، هم به شدت گرفتار اندیشههای آگاهانه هستند و هم سعی دارند بسیار ناخودآگاه جلوه کنند.