اظهارات جامعهشناسانهی قبلي به ما در درک اين نکته کمک ميکنند که چرا نظريهافشاني (theorrhea)ــ نظريهاي که عميقاً از خودش راضي و مطمئن استــ نوع خاصي از فرهنگ دانشگاهي، که همان علوم انسانيِ نضجگيرندة جديد باشد، را بستري مناسب براي رشد و تکثير خود يافت. اما توجهِ تحليل ما بيش از آن که به چرايي نظرية ساختارگرا، و بهويژه پساساختارگرا، باشد به چيستي آن است. بر اين اساس، ما بايد سرانجام به فحواي ايدئولوژيک آن بازگرديم و بپرسيم که از بطريهاي مات علوم انساني جديد چه شرابي سِرو ميشود؟
در بحث مختصرمان دربارهی اعاظم نقد فرهنگ (Kulturkritik)، آنگونه که اَلن مِگيل از آنان سخن گفته، ديديم که بيشتر گونههاي پساساختارگرايي ريشه در زيباييباوري (aestheticism) نيچه دارند. هابرماس نيز، در يکي از آثار بلند و مهمش، گفتمان فلسفي مدرنيته، که مانند کتاب پيامبران افراطِ مِگيل در سال ۱۹۸۵ منتشر شده است، بر روي ميراث نيچهاي تمرکز ميکند. در نظر هابرماس، نيچه پيشقراول اصلي واکنشهاي «پسامدرن» عليه روح فرهنگ مدرن و نشاندهندة نقطة عطفي در تاريخ ورود ما به جهاني پسامدرن است.[۱] نيچه، که بلوغ فلسفياش را در فرداي شکست انقلابهاي سال ۱۸۴۸ به دست آورده بود، منکر هر گونه باور تاريخينگرانه به قدرتِ رهاييبخش فلسفه (جانماية ايدة «عقل در تاريخ» هگل) شد. افزون بر اين، او نقش اصلاحي و جبرانکنندة فرهنگ والا در ذيل سرمايهداري را نيز نفي نمودــ ايدة فرهنگ بهمثابه نَفَسِ راحتي که بهاصطلاح جامعه ميکشد، آنچه برگسون بعداً از آن به مازاد روح تعبير کرد و ادعا ميشود که جامعة تکنولوژيک ما عميقاً از آن تهي است.
به گفتة هابرماس، نيچه، با توجه به شکست تاريخينگري، خود را بين اين دو گزينهی بديل نظري سرگردان يافته بود: يا ميبايست، در تلاش براي نجات عقل فلسفي از کاستيهاي تفکر تاريخينگر، شکلي از «نقد درونمانِ» عقل فلسفي را در پيش ميگرفت (توصيفي که بهخوبي دربارهی تکاپوي نظري خود هابرماس صادق است)، و يا ميتوانست برنامة عقلاني فلسفه را بهتمامي تعطيل کند. نيچه راه دوم را انتخاب کرد. راهبرد متناقضنمايي که او اتخاذ نمود راهبرد واژگون کردن عقل بود. نيچه، با عقلناباوري تمامعياري که بيمحابا آن را به رخ ميکشيد و بدان مباهات ميکرد، عقل را بهمثابه شکلي از ارادة معطوف به قدرت نفي نمود و قضاوتهاي ارزشي را عاري از هر گونه توان معرفتي دانست.
نيچه با انجام اين کار صرفاً نخستين کسي نبود که به زيباييشناسي مدرنيستي شکلي مفهومي بخشيد و آن را بهمثابه شيوهی ديونوسوسي و بازيگوشانهاي از تحول و انکار نفس معرفي نمود: او همچنين بازتعريفي افسونکننده و زيباييمحورانه از تفکر به دست داد. در خودِ نظريه، تحليل مستمر منطقي خوار شمرده شد و در عوض «زندگي» و بصيرت وحشي و رامناشدني بر جاي آن نشست. اينچنين، همزمان با کاسته شدن از قدر لوگوس، «موتوس»، يا اسطوره، بر صدر نشانده و فعال مايشاء شد. برخلاف واگنر که اسطوره برايش هر چه بيشتر خصوصيت مسيحي و نوستالژيک پيدا کرد، در مورد نيچه عنصر اسطورهاي واجد نيرويي معطوف به آينده ميشود و در برابر انحطاط و سرکوب غريزه قرار ميگيرد.