
بخشی از گفتوگو:
آقای کسرائیان ، لطفا برای شروع گفتگو، مختصری از دوران کودکی و تحصیل خود بگویید.
نصرالله کسرائیان: سال ۱۳۲۳ در خرم آباد متولد شدم. پدرم کتابفروش بود و در مغازه دو دهنهاش علاوه بر کتاب، تابلوهای نقاشی و باسمههای رایج آن زمان را هم عرضه میکرد. او متأسفانه در سی و پنج سالگی بیناییاش را از دست داد. تا دیپلم در رشته ریاضی، در خرمآباد درس خواندم. خدمت سربازی را در تهران و اهواز به پایان رساندم. پدرم دلش میخواست در بانک استخدام شوم، ولی من از کار اداری، بخصوص کار در پشت نردههای بسیار محکم بانک هراس داشتم. سرانجام هم با وساطت مادرم قرار شد ادامه تحصیل بدهم. در آزمون ورودی دانشکدههای حقوق و ادبیات شرکت کردم و در هر دو پذیرفته شدم. از دو رشته علوم سیاسی و ادبیات و زبان انگلیسی، اولی را انتخاب کردم اما پس از چند ماه متوجه شدم دانشکده حقوق آن چیزی نیست که انتظارش را داشتم. تصورم از تحصیل آکادمیک تصور جدیتری بود. هر چند که البته منظورم این نیست که از تحصیل در دانشگاه چیزی عایدم نشد. چند استاد برجسته داشتیم که هنوز هم خود را مدیون آنها میدانم . دکتر پرویز اوصیاء، حمید عنایت، محمد علی حکمت و دو سه نفر دیگر. اما از اینها گذشته به نظر من اهمیت تحصیل در دانشگاه در خود فضای دانشگاه بود، یعنی بخش بین سطری متین دانشگاه. به همین خاطر هم فکر میکنم دانشگاه در شکل گیری جنبههایی از شخصیت و تحول بینش من نقش مهمی داشته است.
پس از اتمام تحصیل در دانشگاه و گذراندن هشت واحد درسهای فوق برنامه شیشه شکستن و دعوا کردن با تعدادی از مسئولان و احضار شدن به ساواک و… خود دانشکده پیشنهاد کرد برای استخدام به وزارت خارجه برویم. مثل اینکه رسم بود پنج نفر اول فارغالتحصیلان این رشته بدون گذراندن امتحان ورودی بتوانند به استخدام این وزارتخانه در آیند. آن موقع هنوز انقلاب نشده بود که تخصص لازم باشد تعهد را هم یدک بکشد. ولی وزارت خارجه با آن کارکنان بسیار آراسته و شسته رفتهاش هیچ تناسبی با روحیه من و امثال من که مشتی جوان شورشی بودیم نداشت.
از طرف دیگر پس از گذراندن دانشگاه، در نگاه من به زندگی و جهان تغییر کلی به وجود آمده بود. مثلاً من که قبل از ورود به دانشگاه فکر میکردم میشود با پشتکار و جدیت و صداقت و … مصدر کار مهمی شد و از این طریق به جامعه خدمت کرد، فهمیدم که اصلا وقتی آدم به مقامی دست پیدا کرد معمولا به اندازه همان مقامات دیگر فاسد میشود. ثانیا به تنهایی نمیتوان عامه را تغییر داد و ثالثآ جامعه یک سیستم است که تغییر آن بیش از آنکه فکر میکردم کار میبرد. در نتیجه با نوعی سرخوردگی نسبت به تصورات اولیهام از دانشگاه خارج شدم. حاصل این سرخوردگی این بود که سرانجام در اداره حقوقی بانک ملی استخدام شوم. از همان روز اول معلوم شد که با آن محیط و بوروکراسی بانک همخوانی ندارم – از آنچه میترسیدم به سرم آمده بود و این ناهمخوانی از نوع لباس پوشیدن شروع میشود تا انجام ندادن کار اداری با انجام دادن کارها به روشی که خود میخواستم. معنی چنین وضعی اصطکاک مستمر با بالا دستیها بود که بالاخره به تبعید از اداره حقوقی به شعبهای در پیچ شمیران انجامید. بعد از آن هم که دستگیر شدم. دستگیری به خاطر همکاری با بچههایی بود که هنوز هویت سازمانی مشخصی پیدا نکرده بودند، اما بعدها با نام «گروه سیاهکل» شناخته شدند. بنابراین بعد از نوزده ماه کار در بانک، برای چهار سال و پنج روز به زندان رفتم – چهار سال محکومیت رسمی، پنج روز هم محض شوخی؟ …