معرفی مقاله:
مقاله «آلمانیها و هنرشان: یک رابطه مساله دار»، به این موضوع اشاره دارد که در آلمان مانند بسیاری دیگر از کشورهای اروپای، دوره رمانتیک یکی از بزرگترین تحولات سیاسی و اجتماعی بود. شهود و احساس بر خردگرایی روشنگری ترجیح داده میشد. هنرها در آلمان یک دوره فعالیت بزرگ را تجربه نمودند. کانت، هگل، برادران شلگل، فیشته و مارکس در فلسفه، گوته، شیلر و هافمن در میان بسیاری دیگر در ادبیات و بتهوون، شوپرت و وبر در موسیقی، تنها چند نامی نیستند که در این زمینه برجسته شدند.
فرانسه اگر در این دوران بر صحنه هنرهای تجسمی تسلط داشت. آلمان در زمینه شعر و موسقی پیشتاز بود. رویکرد آلمانیها نسبت به هنرهایبصری خود از دوره رمانتیک تا به امروز و بحث در مورد راههایی که سعی کردهاند هویت خود را به عنوان یک ملت از طریق این هنر بیان کنند، وجود داشته است. و شکافی به دلیل اختلاف در ایدئولوژیها و هم به دلیل تناقص بین آنچه آلمان ها میخواستند هنر و ملیتشان باشد – و واقعیت آنچه که بودهاند.- ایجاد شده است. آیا ارتباط آلمانیها به جنبه معنوی/عاطفی هنر جلب شده است. آیا با موسیقی و شعر بیشتر اقناع میشوند تا با هنرهای بصری؟ و آیا آلمانیها تامل درباره هنر را به اشتغال عملی آن ترجیح میدهند؟ این مقاله و مقاله «ایدئالیسم آلمانی و هنرها» در پی جهان ایدهآل و فقدان ارتباط با جهان واقعی پرداخته شده است.
.
بخشی از مقاله:
در آغاز میخواهم بحثی را مطرح کنم که بر مشکل آلمانیها در ارتباط با خصوصاً هنرهای بصری تمرکز دارد. این هنرها بر خلاف موسیقی بلافاصله روح را متأثر نمیکنند، بلکه ابتدا در چشم مینشینند. آن اندام حسیای که وابستگی تنگاتنگی با جهان واقعی دارد. این امر بهتنهایی مردم آلمان را سالها است آشفته کرده است. درونگروی (Inneerlichkeit) ما، وجه متأمل و متفکر طبیعت ما، همواره به جنبهی معنوی/عاطفی هنر جلب شده که از قرار معلوم با موسیقی و شعر بیشتر اقناع میشود تا با هنرهای بصری، که تصویرِ آن با شکلی از پیش تعیین شده وارد چشم میشود. آلمانیها نسبت به ویژگیهای انتزاعی و خیالی موسیقی و شعر با اشتیاق بیشتری واکنش نشان دادهاند. تا تصاویر دنیای واقعی [منعکس در] هنرهای تصویری، که ظاهراً در برابر استعداد و غریزهی متمایل به درونگروی ما ایستادگی میکنند.
در پس ایدهی بیزاری از زندگی در پی جهان ایدهآل در مکتب رمانتیک، فقدان ارتباط با جهان واقعی نهفته بود که عملاً توسط هنرهای بصری آشکار شد. آیا فاوست به واسطهی تمنای تجربهی تمامی لذات دنیا نبود که میخواست روحش را به شیطان بفروشد؟ توماس مان یک ماه بعد از پایان جنگ جهانی دوم در سخنرانی معروفش، «آلمان و آلمانیها» در واشنگتن دی سی، این مضمون را چنین صورتبندی کرد: «در خصلت آلمانی، نیاز به جهان و بیزاری از آن در کنار یکدیگر زیست میکنند. به این ترتیب گاه امرِ جهانوطن است که مسلط است و گاه امر محلی یا شهرستانی.» ناسیونالیسم آلمانی در فرمی متناسب با نگرش غیر مادی ظاهر شد. این نامی بود که مان به دلیل دور شدن این نگرش از مفاهیم دنیایی بر آن نهاده بود. با توجه به چنین انگیزههایی، هنر باید در جهت بیان روح آلمانی عمل میکرد نه همدلی با جهان تصویر. مان این مطلب را چنین بیان کرد: «چنانچه قرار است فاوست نماد روح آلمانی باشد ناگزیر باید اهل موسیقی باشد، چرا که رابطهی فرد آلمانی با جهان رابطهای انتزاعی و عارفانه و به عبارتی موسیقایی است.» به این ترتیب شخصیت اصلی دکتر فاوستوس ِمان، آدریان لورکوهن، آهنگساز آلمانی است که به عنوان فاوست جدید معرفی میشود.
چرا در اینجا از واگنر سخن میگوییم که گهگاه نسبت به ارزش هنرهای بصری بیاعتنا بود؟ در رسالهاش مذهب و هنر، او میپذیرد که اواخر عمر شیفتهی مدونای سیستین رافائل شد که در درسدن دیده بود. اما در عین حال او همان موسیقیدانی بود که، طبق گفتهی توماس مان در مونیخ، در نامهای به ماتیلدا وسندونک اعتراف کرد که به عنوان یک مرد جوان «چشمان من برای درک جهان کفایت نمیکرد.» او خود را آدمی بی فرهنگ توصیف کرد که «در مدت یک سال اقامت خود در پاریس هنوز به دیدن لوور نرفته است. آیا این گویای همه چیز نیست؟» این موضوع چنان برای مان غیر قابل تحمل بود که لب به اعتراض گشود «از صمیم قلب در برابر نقاشی احساس سرافکندگی میکنم.» بعد ادامه داد «نقاشی هنر باعظمتی است، به عظمت اثر هنری جامع.»