بخشی از متن:
مقالهی حاضر به قلم «آن روریمر» توصیف تحولاتی است که در طی دههی ۷۰ منجر به نقد گستردهی مدرنیسم هنری و ظهور هنرهای مفهومی شد. نویسنده بدین منظور فاصلهی بین نقطهی پایان مدرنیسم، و ظهور هنرهای مفهومی (کانسپچوال آرت) را میکاود و مکان جنبشهایی مانند مینیمالیسم و پاپ آرت را در این بین نشانهگذاری میکند. در بخشی از مقاله میخوانیم: آثار دههی ۱۹۷۰ از سرسپردگی به چهارچوبی نقاشانه یا قالبی تندیسگون و فراگیر جدا شدند. و در حالی که به موضوعات و مسایل مادی و صوری مربوط بودند با نظمها و قواعد نقاشی و مجسمهستیز داشتند. در اواخر دههی ۶۰ عکاسی و زبان به طور جداگانه یا باهم، به دنبال بدیلهایی بودند که بتوان آنها را جایگزین قاعده و قراردهای تصویری و تندیسگون پیشین کرد
باربارا رز [Barbara Rose] منتقد هنر، در یکی از آخرین مقالاتش به دگرگونیهایی اشاره میکند. که در اواخر دههی ۱۹۶۰ در عرصه هنر بوقوع پیوست و اظهار میکند. که بعد از سال ۱۹۶۷ «اشیاء دیگر آنطوری نیستند که قبلاً بودند. هنگامی که رز در مورد جنبشهای رو به گسترش هنر مینیمال و پاپ مطلب مینوشت. به بازنگری در تحولاتی پرداخت که کماکان دیگر رویکردهای معطوف به تولید هنری را هدایت میکردند. و بطور کلی برچسب هنر کانسپچوال را بر خود داشتند. در این خصوص او به اجمال چنین میگوید:
اگر میتوانستم تغییری را که در ۱۹۶۷ در عرصه هنر و نقد بوقوع پیوسته، جمعبندی کنم به این نتیجه میرسیدم: یورش گسترده به سمت جزم مدرنیسم، یعنی پدیدهای آشکارا بصری و دیداری، با شعار هنر برای هنر، به لحاظ اجتماعی منزوی، و فرمالیسمی که الزاماً به انتزاع گرایش دارد.این تغییر محسوس که شاخصه هنر دهه ۱۹۷۰ است. زمینهای را برای هنر دهه ۱۹۸۰ فراهم میآورد. اگر به اهداف تعدادی از هنرمندان که کارهای اولیه خود را بالغ بر بیست سال پیش انجام دادهاند توجه کنیم بیآنکه بکوشیم همه چیز را از نظر تاریخی مد نظر قرار دهیم میبینیم که مسایل هنری دهه ۷۰ بصورت گشایشی در مورد جنبشهای دهه ۸۰ عمل میکند. این نظر اجمالی این فرصت را میدهد که در مورد نشانهها و مظاهر خاص «یورش بر جزم مدرنیسم» یا با لحنی کمتر ستیزهجو، افول تدریجی آموزه مدرنیستی، بیاندیشیم.
مفهوم مدرنیسم
«مدرنیسم»، در کاربرد محدود و متأخر خود، غالباً با دیدگاههای کلمنت گرینبرگ [Clement Greenberg] منتقد برجسته هنر، پیوند داشته است. گرینبرگ در مقام پدر نقد هنر آمریکا، بخاطر نوشتههایش از اواخر دههی ۱۹۳۰ و حمایت اولیهاش در دههی ۴۰ و ۵۰ از هنرمندان اکسپرسیونیست انتزاعی همچون ویلهم دی کونینگ، فرانس کلاین، بارنت نیومن، جکسون پولاک و مارک روتکو و نیز نقاشان «کالر – فلد» متأخرتر همچون موریس لوئیس و کنت نولند شهرت دارد. و کار آنها از منظر او گرایش مدرنیستی هنر را تحقق بخشیده است. گرایشی که میخواست هنر بازتابی از خودش باشد و نه بازنمایی واقعیت خارجی. گرینبرگ در سال ۱۹۶۵ میگوید «ماهیت مدرنیسم به نظر من، مبتنی بر استفاده از شیوههای خاص نوعی نظم است. تا خود آن نظم را نقد کند البته نه برای آنکه این نظم را برهم بزند. بلکه آن را قاطعانه و جدیتر در قلمرو توانایی خودش مستحکم کند.
به نظر گرینبرگ، اثر هنری به مثابه محصولی ایدهآلیستی، پتانسیل صوری خود را در محدودههای معین نقاشی یا مجسمه میجوید. بیآنکه واقعیات سیاسی، اجتماعی یا اقتصادی خارج، در آن دخالت کند. هنرمند برای آنکه از والاترین ارزشهای فرهنگی در برابرمعیارهای راج جامعه دفاع کند، به کلی از عامه مردم کناره میگیرد و در جستجوی امر مطلق میکوشد تا با خلق چیزی که فقط با معیارهای خودش معتبر و قانونی است از خدا تقلید کند. محتوا آنقدر در فرم حل میشود که دیگر نمیتوان اثر هنری یا ادبی را بطور کامل یا جزیی، به چیزی غیر از خودش تقلیل داد.
تماعی یا اقتصادی خارج، در آن دخالت کند. هنرمند برای آنکه از والاترین ارزشهای فرهنگی در برابر معیارهای راج جامعه دفاع کند به کلی از عامه مردم کناره میگیرد و در جستجوی امر مطلق میکوشد تا با خلق چیزی که فقط با معیارهای خودش معتبر و قانونی است از خدا تقلید کند. محتوا آنقدر در فرم حل میشود که دیگر نمیتوان اثر هنری یا ادبی را بطور کامل یا جزیی به چیزی غیر از خودش تقلیل داد» …