مجید اخگر

بخشی از متن:

متنی که در پی می‌آید یک داستان کوتاه است که چند سال‌ پیش و مستقل از بحث این شماره‌ی حرفه‌:هنرمند نوشته شده. اما موضوع محوری این داستان، یا به تعبیری شخصیت محوری آن، تصویر است. با این قید که تصاویری که در این‌جا توصیف می‌شوند، برخلاف سایر نوشته‌هایی که در این شماره می‌خوانید، و برخلاف آن‌چه در دعوت اولیه‌ی شهریار توکلی نهفته بود، تصاویری داستانی و در واقع ناموجوداند. این تصاویر که هم عکس و هم نقاشی را شامل می‌شوند، به‌رغم شباهت‌ها و قرابت‌های ممکن خود با برخی نمونه‌های واقعی، هیچ سرمشق عینی‌ای ندارند. بنابراین اگر قرار بوده که در این شماره از تأثیر و کشش تصاویر و شور و شهوات و امیدها و انتظاراتی که در نگرنده‌ـ‌نویسنده برانگیخته‌اند نوشته شود، باید گفت تصاویری که در این‌جا در موردشان سخن می‌گوییم با غیاب یا نبود خود نیرویشان را بر راوی داستان اعمال می‌کنند. مضاف بر آن، این تصاویر در کنار هم تجارب، تداعی‌ها، آماج، حدومرزها و یا مکان‌شناسی‌هایی را پیش روی ما می‌گسترانند که وجهی عمومی و حتی شاید بتوان گفت تاریخی به مواجهه‌هایی از این دست که معمولاً ماهیتی منحصراً خصوصی و عاطفی دارند می‌افزاید: گویی این تصاویر ایماژ‌هایی از دیگر‌جایی هستند که از فاصله‌ای دور نفوذ خود را بر جهان راوی اعمال می‌کنند، یا به مانند نوعی خلأ، از درونْ بافت تجربه‌ی روزانه‌ی او را درهم می‌ریزند.

کتاب آدم‌های غایب
مجید اخگر
قطعاً اگر من هم مثل شما ماجرایی را که خواهم نوشت از سر نگذرانده بودم اگر در آن موقعیت قرار نگرفته بودم و کسی آن را به این صورت برایم تعریف می‌کرد، متعجب می‌شدم و راوی را به گنگ‌گویی و پیچیده ساختن مسأله‌ای ساده متهم می‌کردم. جدایِ از آن، اگر بخواهم راجع به روال معمول زندگی خودم صحبت کنم، می‌توانم بگویم تاکنون کمتر امر مبهم و رازآمیزی در زندگی‌ام پیش آمده، و اساساً جزو آن دسته از افراد نیستم که با استفاده از برخی اعتقادات و اعمالی که سعی دارند چندوچون آن‌ها را از خود و دیگران پنهان کنند و پیرامونشان هاله‌ای از ابهام به وجود آورند، برای خود سرگرمی ایجاد می‌کنند و احیاناً دیگران را با آن می‌فریبند.
به صراحت می‌گویم که من از موقعیت شغلیِ کم‌و‌بیش مناسبی برخوردارم. محیط کار من محیطی دفتری است و پنج کامپیوترِ روی پنج میزِ دفتر کار چون پنج اسب سفیدِ قدرتمند و عرق‌کرده، در طول روز فرمان‌بر و گوش به زنگِ تاخت به سوی فتحِ کرانه‌های تازه هستند. در عین حال مایل نیستم آن‌چه را که می‌خواهم تعریف کنم به عنوان تنها استثناءِ قدرتمند این روال متعارف در نظر بگیرید، استثنائی که گویی داغ خود را برای همیشه بر زندگیِ منِ ساده که سعی دارم همه چیز را در زندگی‌ام تعریف و جای دقیق آن را مشخص کنم، بر جای گذاشته و رشته‌ی کار را از دست من خارج کرده است. نه. تنها مسأله‌ای که مرا به یادآوری و نوشتن در این‌باره واداشته، غرابت و جذابیت چیزی است که به طور معمول نباید چندان اثری از خود به‌جا می‌گذاشت، و قاعدتاً باید در کنار هزاران جزء دیگر زندگی به فراموشی سپرده می‌شد در صورتی‌که این ماجرا با برخی ابعاد خود همواره حضورش را در حافظه‌ی من به رخ می‌کشد. اعتراف می‌کنم که هنوز دلیل روشن و موجّهی برای جذابیت این خاطره نیافته‌ام تصورم این است که ذهنِ جوان و تأثیرپذیر من در آن زمان مجذوب واقعه‌ای شده است که اگر در شرایط دیگری پیش آمده بود به یقین واکنش دیگری در قبال آن نشان می‌داد.
نمی‌توانم از وسوسه‌ی ارائه‌ی تصویری که همواره با به یاد آوردن این ماجرا ناخواسته در ذهنم نقش می‌بندد چشم‌پوشی کنم کل جریان آن روز یا آن چند روز را در مقایسه با باقی زندگیم چون گذر شهاب‌سنگ یا سیاره‌ی رقصانی می‌بینم که از نزدیکی کره‌ای که در آن سکونت داریم عبور کرده و با بدرقه‌ی دعای صدها میلیون ساکنان زمین به ‌آن اصابت نکرده است؛ پاره‌سنگی که معلوم نیست از چه زمانی در فضا سرگردان شده و تا چه زمانی همان‌طور سرگردان خواهد ماند.

زمانی‌که کم‌سن‌وسال بودم، پدرم چندان دوست نداشت ‌که من و دوستانم در منزل یکی از ما دورِ هم جمع شویم، خواه این دور هم جمع شدن برای درس خواندن باشد، خواه برای هر کار دیگر. طبیعتاً من هم زیاد بچه‌ها را به خانه‌مان دعوت نمی‌کردم، و جدای از دو ‌سه موردی که همه‌ی آن‌ها به نوعی در یک وضعیت فوق‌العاده اتفاق افتاده بود یکی از این موارد یک روز پیش از مراسم ازدواج خواهرم بود که بچه‌ها درواقع برای کمک آمده بودند آن‌جا یک بار دیگر هم، تا آن‌جا که یادم می‌آید، قضیه‌ی تجدید شدنِ متین در میان بود، بیشتر من بودم که به منزل آن‌ها، آن هم بیشتر به منزل هادی و ساعیِ دوقلو، می‌رفتم با احتساب این‌که همین دیدارها هم بیش از یکی‌ دو بار در ماه اتفاق نمی‌افتاد.
آن صبح دوشنبه‌ای که هادی و ساعی سر کلاس راجع به خرت‌وپرت‌هایی که برادر بزرگشان ــ‌‌ که طبقه‌ی بالای خانه‌شان زندگی می‌کرد و ما من و متین تقریباً هیچ موقع او را ندیده بودیم‌ ــ چند روز پیش از آن در زیرزمین منزلشان گذاشته بود، و کتابی که آن‌‌ها میان آن خرت‌وپرت‌ها پیدا کرده بودند، با من صحبت کردند، مدتی بود که به خانه‌ی آن‌ها نرفته بودیم. زنگ تفریح موضوع را با متین هم در میان گذاشتند و همگی کمی راجع به آن حرف زدیم، اما تا ظهر دیگر موضوع کتاب را فراموش کرده بودیم، و تا صبح پنج‌شنبه‌ی همان هفته هم دیگر صحبتی از آن نشد.
پنج‌شنبه از نظر همه‌ی ما چندان روز خوبی محسوب نمی‌شد. پنج‌شنبه‌ها معمولاً کسل‌کننده بودند و پنج‌شنبه‌های زمستان هم، انگار با نوعی تقارن رمزی، سردتر از سایر روز‌های هفته به نظر می‌رسیدند. آن روز هم همین‌طور بود و زنگ تفریح دوم، پیش از آن‌که برویم سَرِ کلاس آخرمان، ساعی، که کمی باریک‌تر و نرم و نازک‌تر از هادی بود، همین‌طور سردستی گفت اگر بعد از ظهر خواستید می‌توانید بیایید خانه‌ی ما، بعد گفت‌ می‌توانیم تی‌وی‌گیم بازی کنیم و نگاهی هم به عکس‌های آن کتاب بیندازیم. ظهر که می‌خواستیم از هم جدا شویم برای ساعت سه‌ونیم قرار گذاشتیم راستش را بگویم من همان موقع که قرار می‌گذاشتیم بیشتر کنجکاوِ دیدن عکس‌ها بودم تا هرچیز دیگر. من و متین که بعد از جدا شدنِ هادی و ساعی چند دقیقه‌ی دیگر هم‌مسیر بودیم، برای ساعت سه‌‌وربع سَرِ خیابان فرعی‌ای که خانه‌ی هادی و ساعی در آن بود قرار گذاشتیم.
اما نه. حالا یادم می‌آید که تلفنی یا اصلاً از همان اولِ کار وعده‌مان را تغییر دادیم و قرار شد که جمعه ساعت ده صبح برویم منزلشان. من و متین هم دیگر با هم قراری نگذاشتیم و بنا شد که همان‌جا همدیگر را ببینیم.

صبح که به آن‌جا رسیدم، آفتاب بی‌رمق و ماتی یک طرف کوچه را گرفته بود و روی برف‌های چند روز پیش و لبه‌های دیوار و لوله‌های گاز می‌تابید. قبلاً شمرده بودم از این سمت کوچه که معمولاً می‌آمدم پیش از خانه‌ی آن‌ها هفده خانه قرار داشت. وقتی وارد کوچه شدم نمی‌خواستم دوباره آن‌ها را بشمرم، اما از آن‌جا که دفعات پیش دو‌ ‌سه بار با دقت این کار را انجام داده بودم، هر بار با دیدن خانه‌ها ناخواسته شماره‌ی آن‌ها مانند صدای زنگی متناوب و خفه در ذهنم صدا می‌کرد. بیشتر خانه‌ها از سنگ سفید ساخته شده بودند و سال‌ها بود که به همان شکل آن‌جا بودند. تقریباً همه‌ی آن‌ها حیاط داشتند و حیاط آن‌ها جلوی خانه بود، طوری‌که ساختمان خانه‌ها که دو یا سه طبقه بودند ‌چندین متر از کوچه عقب نشسته، و فضای داخل آن‌ها معمولاً پشت کرکره‌ و پرده‌های کلفت و غیرقابل‌نفوذ از نظر پنهان شده بود.
هادی و ساعی با مادر و برادرشان و زنی که برایشان کار می‌کرد زندگی می‌کردند. ولی من فقط دو سه بار مادرشان را دیده بودم، که تا آن‌جا که به خاطر دارم زنی ریزنقش و نسبتاً زیبا بود که روسری‌های روشن می‌پوشید و در همان حال که با من احوال‌پرسی می‌کرد و حال پدر و مادم را می‌پرسید، سرش را اندکی تکان‌تکان می‌داد و دُم روسری‌اش با این کار بالا و پایین می‌رفت. او معمولاً از من می‌خواست که بیشتر پیش بچه‌ها بیایم. برادرشان هم همانی بود که گفتم. در واقع من فقط یک‌ بار او را هنگامی دیدم که فنجان‌به‌دست داشت از آشپزخانه، که کنار پله‌های داخل راهرو بود، بیرون می‌آمد و به اتاق خودش در طبقه‌ی بالا می‌رفت، و وقتی‌که من او را دیدم تقریباً پشتش به من بود و نشد که به او سلام کنم. تا آن‌جا که به خاطر دارم، نوعی حالت موقتی در او بود انگار تازه از بیرون آمده بود یا به‌زودی می‌خواست از خانه بیرون برود.
معمولاً وقتی زنگ می‌زدم یکی از بچه‌ها در را باز می‌کرد  زنجیر و قوطی دربازکُنشان را پشت در خانه دیده بودم، ولی هیچ وقت در را با آن باز نمی‌کردند احتمالاً خراب بود. این بار هم هادی در را باز کرد و در حالی‌که رو به ورودی ساختمان می‌رفتیم و او خبر می‌داد که متین هنوز نیامده است، من به حیاط و مخصوصاً به استخر که همیشه خالی بود نگاه می‌کردم؛ جایی که استخر ناگهان شیب برمی‌داشت و گود می‌شد همیشه مرا به فکر کسی می‌انداخت که بی‌خبر پاهایش را کف استخر پر‌آب گذاشته و رو به آن سمت می‌رود که ناگهان زیر پایش خالی می‌شود؛ این‌که او چقدر باید سعی می‌کرد تا حواسش را جمع کند و خود را روی آب نگه دارد همیشه ذهنم را به خود مشغول می‌کرد.
ما همیشه به اتاق سمت چپ می‌رفتیم که اتاقی درندشت بود و دو قسمت می‌شد: یک قسمتِ آن که پنجره‌اش رو به حیاط بود مبل و کاناپه‌های زیادی داشت که همیشه با ملحفه‌های بزرگ و سفید پوشیده شده بودند و سمت دیگر، جایی بود که ما در آن می‌نشستیم و با وارد شدن به اتاق تقریباً بلافاصله آن‌جا بودیم. این سمتِ اتاق طبقه‌ی بالایی هم داشت که دستشوییِ داخل ساختمان آن‌جا بود و از راهروی آن می‌شد پایین را نگاه کرد. دو اتاق با پرده‌ی پُرچین‌و‌شکنِ شکری رنگ و بزرگی که از دو طرف جمع می‌شد، جدا شده بودند.
چیزی نگذشت که متین هم رسید. کمی نشستیم و تلویزیون نگاه کردیم. هادی تند و تند کانال‌ها را عوض می‌کرد و ما هم نشسته بودیم انگار همه می‌دانستیم که این کارها فقط تأخیری است برای آن‌چه باید انجام می‌دادیم ‌ــ‌یعنی دیدنِ کتاب. در عین حال گویی ابا داشتیم که مستقیماً به آن اشاره کنیم و نامی از آن به میان آوریم این کار باید به صورت طبیعی و ضمنی صورت می‌گرفت، انگار که ما برای دیدن آن آن‌جا جمع نشده بودیم، و چندان تمایلی هم برای این کار نداشتیم.
در همان حین حس کردم ساعی که سمتِ راست من روی کاناپه نشسته بود، خم شد و از قسمتِ پایینِ میزِ جلوی ما چیزی را برداشت و، گویی با بی‌حوصلگی، مشغول ورق زدن آن شد در همان حال که چشمم به تلویزیون بود، فهمیدم چیزی که ساعی برداشه بود یک کتاب بود. بعد از چند لحظه کمی چرخیدم و نگاهی به او و بعد به کتابی که در دست داشت انداختم. کمی کنجکاو شدم، حس کردم این همان کتابی است که آن‌ها تعریفش را می‌کردند. کتاب نسبتاً بزرگی بود با جلد محکم و ورق‌های سفیدِ برّاق که در آن، کنار عکس‌هایی که بیشتر صفحه‌ها را پر کرده بودند، نوشته‌هایی به زبان انگلیسی به چشم می‌خورد. هادی و متین هم از آن طرف میز کم‌کم توجهشان جلب می‌شد، طوری‌که انگار هیچ‌کدام از ما متوجه این دسیسه‌ی پنهانی و دسته‌جمعی نیست. هادی پس از چند لحظه که همان‌طور کنترل تلویزیون را در دستِ راستش گرفته بود و از آن سمت کتاب را نگاه می‌کرد، با بی‌خیالی لحظه‌ای به طرف تلویزیون برگشت و با حالتی موقتی آن را خاموش کرد. متین هم در ضلعِ دیگر میز روی راحتیِ تکی نشسته بود و حرکت مختصری لازم بود تا دید مناسبی نسبت به کتاب پیدا کند.
چند دقیقه بعد که مجبور شدم برای رفتن به دستشویی به طبقه‌ی بالا بروم، هنگام برگشتن از بالا نگاهم به پایین افتاد و بچه‌ها را دیدم که با بدن‌های خمیده و حرکاتی نامحسوس، چون حرکت حیواناتی که در سکوت گردِ شکار نیمه‌جانی حلقه زده‌اند، دور میز جمع شده‌اند و رو به مرکز دایره در لرزش هستند، گویی هرگونه تأخیر در خوردن آن حیوان ماده که از چشم من پنهان بود، بر لذت بلع آن می‌افزود.
تا آن‌جا که به یاد دارم، از زمانی‌که پایین آمدم و کنار بچه‌ها نشستم تا زمانی‌که کتاب را بستیم و بلافاصله گیج و زبان‌بسته، بدونِ خداحافظی، هر کدام راه خود را در پیش گرفتیم، چند ساعتی گذشت. در آن کتاب چندین تصویر مانند تصاویر کارت‌پستال‌ها وجود داشت‌ ــ‌ فکر می‌کنم هشت عکس بزرگ، البته غیر از تصاویر فرعی و کوچک‌ که من سعی می‌کنم آن‌چه را که در برخی از آن‌ها دیده می‌شد توصیف کنم. می‌دانم وصف آن‌چه که تصاویر نشان می‌دادند کم‌ترین، و شاید بدترین، کار در جهت درک و توجیه نفوذ آن‌ها بر ما در آن زمان است. اما در عین حال سعی خواهم کرد تا حد امکان چیزی را که در خود تصاویر دیدم، از آن‌چه که با گذر زمان و حتی در همان زمان در اثر نیروی سحرانگیز خود آن‌ها در من شکل گرفت، از یکدیگر جدا کنم.

تصویر اول، سردر منزلی را نشان می‌داد. دری بزرگ و طوسی رنگ که عمدتاً از میله‌ها یا نوارهای فلزی عمودی ساخته شده بود، منتها‌ نه به گونه‌ای که چیزی از داخل خانه را نشان دهد، یا احتمال آن باشد که با تغییر زاویه‌ی ما نسبت به در، چیزی از پس آن آشکار شود. میله‌ها با اندازه‌های مختلف و با نظم و تناوبی خاص رو به بالای در حرکت کرده بودند و شاخه‌های موّاج و درهم‌فرورفته‌ی درختی که از دو سو، رویِ در و برخی از گوشه‌های دیوارِ دو طرف را که کمی از آن‌ها در تصویر پیدا بود در خود پوشانده بود، با میله‌ها درهم شده بود و سکون و حالتِ رازآمیز بیان‌ناپذیری به منظره‌ی آن بخشیده بود. درخت از پشت در بیرون آمده بود و بیشتر شبیه به یک بوته‌ی گسترده و عریض بود. و اما بالای در و این بوته‌ی خزنده: آیا در منتها‌الیه فوقانی آن‌ها ساختمانی آجری، درحد گوشه‌های بام و دودکش‌های آن، به چشم نمی‌خورد این را نمی‌دانم.
پایِ در، روی زمین، نه شلوغ و درهم‌ریخته بود و نه حالت خالی و مصنوعِ گوشه‌ای جاروزده و تمیز را داشت. انگار گَرده‌هایی ریز از درخت ریخته بودند و با حالتی طبیعی در گوشه و کنارِ آن قرار گرفته بودند. کلِ صحنه در نوری نسبتاً یکدست و بدون سایه‌روشن چشم‌گیر، و البته نه خیلی روشن، پیش چشم ما بود انگار عصرگاهی بود بدون حضور آفتاب، بدون القاء حرکت و گذرندگیِ آفتاب، و بدون تداعی حضور آن در لحظات یا ساعاتی قبل، یا پنهان‌شدنِ آن در ساعات آتی.

تصویر دوم، که نمی‌دانم نقاشی بود یا عکس، صحنه‌ای خارجی را نشان می‌داد. چند نفر در تاریکی شب در جایی دور گردِ آتش جمع شده بودند. آن‌ها هفت نفر بودند، کم‌و‌بیش حلقه‌ای را تشکیل داده بودند و سه یا چهار نفرشان پشت به تصویر داشتند. خَمِ حلقه‌ی آن‌ها طوری بود که نفر سمت چپ تصویر تقریباً یک چهارم هیکلش رو به ما و سه چهارم آن پشت به تصویر بود. نفر پس از او را تیغه‌ای از نور آتش که بر کناره‌ی شقیقه، گونه‌ی استخوانی، و چانه‌اش افتاده بود مشخص می‌کرد. انگار که او، به پاسخ حرفی یا به نشانه‌ی توجه به مسأله‌ای، با سرِ نه چندان بالا، نگاهی به نفر مقابلش انداخته باشد ــ کسی که سمتِ راست و تقریباً در نیمه‌ی فوقانی عکس، رو به تصویر نشسته بود. پس از مردِ نگرنده، شخص دیگری بود که بخش‌های پایینی بدنش تقریباً به طور کامل در تاریکی پس‌زمینه‌ فرو رفته بود. او دست راستش را کنار صورتش گذاشته بود و حالتش، مانند بقیه، حکایت از نوعی سکون و آرامش داشت. صورتِ نفر بعد که در منتها‌الیه سمت راست تصویر قرار گرفته بود تا حد زیادی پشتِ شانه و بازوی نفر سمت چپش پنهان شده بود از آن‌چه که پیدا بود همین‌قدر می‌شد فهمید که ریزنقش و ریزچهره است و سبیل دارد. چین‌های زیاد کنار چشم او را به خاطر می‌آورم که نور نارنجیِ شعله خطوط آن را روشن کرده بود.  بُنِ شعله چندان دیده نمی‌شد و از میان دو‌ ‌سه نفری که پشت به تصویر داشتند، می‌شد کانون گداخته‌ی آن ــ که میان هیکل‌های تیره‌ی آن‌ها باریکْ باریک شده بود و، کمی بالاتر، برخی زبانه‌های آن را مشاهده کرد. نفرِ بعد از مرد سبیل‌دار همانی بود که کسی دیگر به‌ پاسخ نگاهش می‌کرد. او روی یک زانویش نشسته بود و زانوی راستش جلوی سینه‌اش بالا آمده بود و دستش آزادانه در فضا به نوسان درآمده بود؛ انگار به مسأله‌ای یا شاید نفر بعدی ــ و تقریباً مرکزی ــ تصویر که ساز به دست داشت اشاره می‌کرد.
بله، نفر بعد ماندولین یا گیتاری در دست داشت که کاسه‌ی کِرِِم‌ نارنجی رنگِ آن را بازتاب‌های آتش سرخ‌تر کرده بود، و جز آن بدنش کاملاً در تاریکی و پشت به ما بود . ظاهراً او سرگرم نواختن بود.
شخص دیگری هم تقریباً در کنج بالا و سمت چپ تصویر قرار داشت که یکی دوـ‌‌متر عقب‌تر از دیگران بود و چیزی ــ شاید کیفی چرمی ــ در دست داشت و به آن نگاه می‌کرد.

تصویر بعد زنی را نشان می‌داد که در پیش‌زمینه‌ی باغی ایستاده بود. در واقع در پیش زمینه ایستادن چندان توصیف درستی از موقعیت آن زن نیست، چون به نظر می‌رسید که او کاملاً در میان و حتی در قلبِ باغی بزرگ ایستاده است که از همه سو او را احاطه کرده است، اما درعین‌حال چهره و بدن او بدون وجود عنصری مزاحم به‌طور کامل پیدا بود. زنْ پیراهن نیمه‌توری سفیدی به تن داشت که یادآور لباس عروس بود. کاملاً آشکار بود که او برای عکس گرفتن آن‌جا ایستاده و حتی کمی از حضور دوربین و عکاس معذّب است لبخند دلنشین و خجالتیِ او و دستی که به پشت سرش برده بود انگار که نداند با بدن و دستش چه کند این را نشان می‌داد. بوته‌های بزرگ پشت سرش او به شکلی تصنّعی در وسط تصویر و در میانه‌ی راهی با زمینه‌ی سنگیِ مرتب جا گرفته بود پر از گل‌های سرخ درشت بودند که وضوحی غیر‌معمول داشتند. روی‌هم‌رفته بیننده اشتیاقی مبهم پیدا می‌کرد که آن دختر و فضای دور و بر او را در حکایتی افسانه‌ای جای دهد یا، بهتر بگویم، آن‌ها را به واقع اجزاء چنین قصه‌ای بداند. من خود ایمان دارم که او یکی از همان دخترانی بود که به طلسم جادوگری بدذات گرفتار شده‌اند و منتظر کسی هستند که حضورش طلسم جادوگر را بشکند. اما در آن‌ عکس شاهد کدام‌ یک از مراحل داستان بودیم

تصویر پنجم تصویر زندگیِ غریب و مسکوت، و در عین حال کاملاً زنده‌ی، جایی دوردست در عصر یک روز نامعین بود؛ نقاشی‌ای که شام زود‌هنگام خانواده‌ای روستایی را نشان می‌داد، خانواده‌ای از نواحیِ سردسیر شمال یا میانه‌ی اروپا، احتمالاً متعلق به دو سه قرن پیش.
نقاشْ آشپزخانه‌ای نسبتاً بزرگ را با عمق میدانی قابل توجه به نمایش می‌گذاشت؛ جایی که در عمق تصویر و بالای آن پنجره‌های مستطیل شکل آشپزخانه، ظاهراً به عنوان تنها منبعِ روشنایی اتاق، نوری متمایل به آبی را وارد فضا می‌کردند که تنها اندکی پیش می‌آمد و باقی تصویر را در تاریکی سرد و سنگینی باقی می‌گذاشت. مردی که سرپرست خانواده به نظر می‌رسید، با مویی که به دقت مرتب شده بود و با پازلفی‌های بلند اما مرتب و پلک‌های پایین افتاده، با نمایشی بدون تظاهر آدابِ غذا خوردنِ بی‌کم‌و‌کاست و نه ‌چندان پیچیده‌ی خانواده را به گونه‌ای طبیعی به سایر اعضا نشان می‌داد. دیگران نیز سرگرم کار خود بودند: یک زن، که ظاهراً مادر خانواده بود؛ زنی جوان‌تر، که بچه‌ای در کنار خود داشت و آن بچه به چهره‌ی او (مادرش؟) نگاه می‌کرد؛ دختری دیگر؛ یکی دو خدمتکار؛ و چندین پسر بچه و دختر بچه، مجموعه‌ی حاضران را تشکیل می‌دادند.
آن‌چه در تصویر خودنمایی می‌کرد سکوت و سکونِ باورنکردنی آن بود: پشت‌ها و دست‌های هیاکلِ موجود در تصویر، منحنی‌های اعضاء، میز قهوه‌ای خاموشی که روی آن غذا می‌خوردند، و معدود اشیاء روی آن، از قبیل نان قهوه‌ای بیضی‌شکل با چروک‌های ملایمش و یکی ‌دو‌ ‌کارد و چنگال این‌جا و آن‌جا ــ همه‌ی این‌ها رنگِ همان ابدیتی را پذیرفته بودند که نقاش بر کل تصویر حکم‌فرما کرده بود. هیچ چیزِ زائد، سَبُک، و شخصی‌ای در تصویر به چشم نمی‌خورد.

ویژگی‌های ذکر شده، در تصویر ششم تغییرات جالب توجهی می‌یافت. چون این تصویر عیناً همان صحنه با همان افراد را نشان می‌داد، با این تفاوت که این بار چراغ گردسوز خاموشی که در صحنه‌ی قبل روی میز غذاخوری قرار داشت، روشن شده بود و شعاع‌های پرشمارِ نورِ نارنجی رنگْ فضای میان افراد را کاملاً متمایز کرده و سایه‌های مشخص هیکل آدم‌ها را به‌صورت منحنی‌های بزرگ و کوچک و متنوعی پیرامون آن‌ها، روی زمین و دیوار، پراکنده بود، و در عین حال محیط پیرامون میز و دیوارها را به نمایش ‌گذاشته بود ــ چیزی که در تصویر قبل عمدتاً ناپیدا بود.
در این‌جا نیز آدم‌ها همان‌ها بودند و جای آن‌ها نیز تغییری نکرده بود، تنها حرکاتِ آن‌ها اندکی با صحنه‌ی قبل تفاوت داشت: گویی این صحنه چند لحظه‌ پس از صحنه‌ی گذشته را نشان می‌داد؛ پس از آن‌که چراغ روشن شده و اندک صحبتی میان آن‌ها درگرفته بود. اما به هیچ وجه نمی‌شد این صحنه را تداوم کامل صحنه‌ی قبل دانست. پدرِ خانواده کماکان نگاهش به پایین و به سمت بشقابش بود که با چنگال تکه‌ای گوشت از آن برمی‌داشت؛ اما انگار در عین حال کاملاً متوجه صحبت‌های کسی بود که او را طرف خطاب قرار داده بود، و با چروک مختصر پیشانی و حرکت سر او را به ادامه‌ی صحبت ترغیب می‌کرد و از درک و همدلی خود نسبت به موضوع مطمئن می‌ساخت. دختربچه این ‌بار با کنجکاوی و خواست آشکاری به چهره‌ی مادرش زل زده بود و مادر، که دختر بزرگ خانواده بود، به دستیاری و نیابت‌داریِ مادر خود، گوش‌به‌فرمان در کنار او نشسته بود.
اما آن‌چه توجه مرا به خود جلب کرد، چهره‌ی بسیار پیر و تکیده اما سالم و با فراست زنی بود که در تصویر قبل، در تاریک‌روشن دور میز،‌ او را یکی از بچه‌های خانواده یا شاید خدمتکاری پیر پنداشته بودم. حالا به‌وضوح حس می‌شد که او مادربزرگ خانواده است و کلِ فضای پیرامونِ میز با محوری نامرئی گردِ وجود او می‌گردد؛ شقیقه‌ی تکیده و فرورفته، پیشانی نسبتاً بلند با چروک‌هایی به نشانِ گذر آرام سالیان، و نگاهی هوشمند و کاردان که پرتو نور آن‌ها را پویاتر می‌نمایاند.

تصویر چهارم خانه، یا خانه‌هایی، که آرام کنار هم بودند و از این کناره‌ی تصویر می‌آمدند و از کناره‌ی دیگر آن بیرون می‌رفتند و به نظر می‌رسید که آن ‌سوی کادر نیز ادامه دارند
کلِ تصویر با خطوطی افقی و آرام ساخته شده بود  به ترتیب از پایین به بالا خط کناره‌ی پیاده‌روِ خلوت و باریک، خطی که محلِ تماس حاشیه‌ی داخلی پیاده‌رو با بنِ ساختمان‌ها ایجاد می‌کرد، و خط افقیِ تکه‌تکه‌ی بالای بام‌ها که انگار امتداد جا‌به‌جا شده‌ی یک مسیر واحد بود همه‌ی ساختمان‌ها یک طبقه داشتند. ساختمان‌ها و کل پیاده‌رو و پایینِ آن در تاریکی شب فرو رفته بود، و چراغ‌های آویز پایه‌داری که با فواصل متناوب در پیاده‌رو به چشم می‌خوردند این ویژگی را برجسته می‌کردند و غیر از محوطه‌ی کوچک گردِ چراغ روشنایی چندانی ایجاد نمی‌کردند. چیزی که لازم می‌دانم به آن اشاره کنم این مسأله است که کل ساختمان‌ها انگار از جوهره و جسمی واحد بودند و بخش‌های مختلف آن‌ها یکپارچه و همگن به نظر می‌رسیدند. نگاه شخص ناظر به راحتی‌گویی به ضرورت بخش‌های مختلف این ساختمان‌ها را درمی‌نوردیداز حاشیه‌ی آجری کنار یک در تا لبه‌ی پایینیِ پنجره‌ی مجاور، از آن‌جا به پلاک مبهمی که پشت دستگیره‌ای آویخته بود، بعد به شبکه‌ی چوبی دری که سرد و خاموش بر جای خود ایستاده بود، و پس از آن چیزی چون سر درِ یک مغازه، مغازه‌ای که انگار نه برای فروش یا مبادله‌ی اجناس، که به ‌عنوان نمونه‌ای نوعی از یک عملکردِ بنیادین بر جای بود و این همه بر حجم ظلماتی کار گذارده شده بود که می‌توانستی آن را از پس پنجره‌ها و درها حس کنی؛ ظلماتی که به تناسبِ فضاهای متفاوتِ اتاق‌ها و راهروها و پَس‌وپستوها همه جا را انباشته بود. نمی‌توانستم خودم را از این تصور تناقض‌آمیز برهانم که پشت این دیوارها عده‌ی نه چندان قلیلی از افراد سرگرمِ فعالیت و حرکت در یک تاریکخانه‌ی بزرگند، فعالیتی که صدها یا شاید هزارها عکس حاصل آن خواهد بود.

تصویر هشتم انگار به نوعی تمامی تصاویر پیشین را در خود گرد می‌آورد. از میانه‌ی باغی پردرخت و خنک، عمارتی در پس شاخه‌ها پیدا بود. نمی‌دانم، شاید در این‌جا بیان من تا حدی گنگ شود و نتوانم در توصیفِ آن‌چه از تصویر به یاد دارم جانب صدق و اعتدال را رعایت کنم. در واقع خاطره‌ی این تصویر را چنان هاله‌ی درخشانی فراگرفته است که هرگونه جزئیات و ارجاعات مرتبط با آن برای من در نوری شفاف و یکدست ذوب شده است.
همان‌طور که اشاره کردم، عمارت از پس درختان نمایان بود؛ یا اگر دقیق‌تر بخواهم بگویم، دو سمت تصویر دو سمت ساختمان ــ در پس انبوه برگ‌های سرسبز پنهان بود و در میانه، در پس چند شاخ و برگ نازک و محو، بخش‌هایی از عمارت سفید به چشم می‌خورد. بنایی بود سه طبقه و کاملاً سفید با پنجره‌هایی که شفافیت و تمیزی شیشه‌ی آن‌ها را تنها می‌توان با تصور دو خطِ مورّب براق روی آن‌ها در نظر مجسم کرد. احتمالاً پله‌هایی پهن و بالارونده سطح باغ را به ورودی ساختمان مرتبط می‌ساخت که دری بالا بلند با پنجره‌های کوچک مختلف‌الشکل داشت و منتها‌الیه فوقانی آن انحنا پیدا می‌کرد. و بعد داخل، سرسرایی که با انحناهای مکمّل دو نوع سنگ مفروش شده بود. سنگ‌ها چون آب‌پاش‌های چرخانْ شعاع‌های موربِ رنگ و نور را به اطرافِ سرسرای بسیار دلگشای ساختمان می‌بخشیدند، و فاصله‌ی جوانب و سقف بسیار مرتفعِ فضا از نور شفافِ زردی آکنده بود که از فرط نازکی با حرکاتِ گیاهیِ دستِ ساکنان چون کاغذکی لرزان می‌شد. سکوت حاکم بر سرسرا، صدای دور و مبهم چهل‌هزار پرنده‌ی باغ بود که بر سَرِ هم می‌زدند و با پرش‌های کوتاه تند و تند از سرشاخه‌ای به سرشاخه‌ا‌ی دیگر می‌پریدند و گاه اریب و گاه وارونه برشاخه‌ها تاب می‌خوردند: بالا، پایین، بالا، پایین، بالا، پایین.
اما در پیش‌زمینه‌ی باغ، میان درختان، انگار خَمی بود که می‌توانست راهِ منتهی به عمارت باشد. چیز زیادی از راه دیده نمی‌شد، اما مفروش به چهار‌گوشه‌های سنگی‌ای بود که برگ‌های سبزرنگ چمن خود را به سختی از کناره‌های آن‌ها بالا می‌کشیدند. و اگر با پاهای کمی گشوده روی یکی از آن‌ها می‌ایستادی، با نوسانی نامحسوس تکان می‌خوردی، و با حرکت رفت‌و‌برگشتی ناشی از آن بخشی از عمارت متناوباً برایت پیدا و ناپیدا می‌شد. فارغ از نوسان سنگ، بالا یا پایین که بودی، این‌سو و آن‌سویِ عمارت را می‌دیدی، آن‌سو و این‌سویش، و همه‌ی عمارت را، هر جا که بودی همه‌ی آن را.

 

 

 

۰ دیدگاه

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

ارسال دیدگاه

سبد خرید ۰ محصول