بخشی از متن:
این که چهار نفر گیرم پیرمرد با هم یا جدا جدا آمده باشند توی یک کوچه بن بست به قضای حاجت سرپا چقدر می تواند دیدنی باشد؟ حکایت برای من حکایت کوچه بن بست است و سیم های خاردار بالای دیوار سیمان. این جا برلین است به سال ۱۹۷۶. سایه مورب عصرگاهی از کنج دیوار انتهایی کوچه، ریخته بر سر سه مرد سیاهپوش سمت چپ. هر سه کلاه کپی بر سر دارند و آن که چشم در چشم دیوار انتهای کوچه، پا را به عرض شانه گشوده، انگاری مصمم تر از دوتای دیگر مشغول به کار است. آن دوتای دیگر اما با شانه های یله داده به دیوار مخفیانه و گویا ماخوذ به حیا سر قضیه را گرفته اند بیخ دیوار مرد چهارم ولی نه پالتوی سیاه دارد و نه کلاه کپی و نه خیلی چسبیده و گرفته به دیوار. جخت سری هم چرخانده به اوضاع بلکه چی ببیند.
خب شاپویی دارد دید می زند و خودمانیم شاید زیر سایه این سیم خاردارها خیلی می چسبد که آدم خودش را راحت کند و در این بین اگر شد هی دیدی هم بزند آن هم درست جلوی چشم سیم خاردارها.
آهای شاپویی دید نزن بازی شرم را به هم نزن
کوچه کجاست این کوچه بن بست با این دیوارهای سیمانی نم زده و جرم گرفته با این سیم خاردار و سایه هاش پشت دیوار زندان است؟ پشت پاسگاه؟ و ورود برای عموم آقایان آزاد؟
من همین جا منتظر می مونم چشمم ام بهتون هس. برید کارتون رو بکنید زود برگردید تو محوطه.
هی پیری جل و پلاس تو جمع کن داریم می بندیم بجنب تا خودتو خیس نکردی بزن به چاک الانه که کوچه زندانو ببندن.
شنیدی میگن امروز عصر ملت همه می خوان برن پای دیوار
آخیش چشام باز شد.
یحتمل به ترتیب به این آبریزگاه عمومی آمده اند اول مرد ته کوچه بعد پالتو مشکی، شاپویی و آخر از همه کلاه پیچازی. همدیگر را می شناسند؟ شاید. شاید توی کافه ای باری جایی هر از گاهی چشم شان به هم می افتد. اصلا رفیق هم اند حالا هم سر شرط بندی آمده اند این جا یا که نه اصلا همدیگر را نمی شناسند بالاخره آدم پیری که کلی آبجو سرکشیده و تنگش گرفته توی سوز سرمای آخر پاییز دوبلین کجا می تواند خودش را راحت کند همین جاها خبر که نمی کند می آید بیاید هم که ول کن نیست.
ولی می گویند آدمیزاد تنها حیوان شرمسار است حساب کلاغ کنار تنها آدمیزاد است که تو خلوت اقدامات دونفره می کند. تنها حیوانی است که می داند با مدفوعش چه کند. خلا می سازد چه جور. قدیم، آلمانی ها سوراخ چاه را می گذاشتند جلو چشم که آدم خوب با قضیه طرف شود. بفهمد چه کاره است. فرانسوی ها چال مستراح را پشت سر می گذاشتند که گلاب به رویتان چشم شان به قضیه نیفتد زود چالش می کردند که برود آنگلوساکسون ها هم یک چیزی این وسط. قضیه بیاید و روی آب شناور شود.
غیب شود و پیدا شود. خلاصه آدمیزاد این قضیه را به حال خودش رها نکرده حتی فکر فلسفی هم کرده. لوی استروس نامی می گفت، قضیه ماده خام تفکر است. ظریف روانشناسی لاکان نامی هم می گفت لحظه تخلیه از لحظه های گذار انسان به حیوان است. و مدفوع شناس بزرگی چون ژرژ باتای مانده بود که چرا همیشه شرم با لحظه های اوج لذت جسمانی عجین است.
حالا اگر یک پیرمرد ایرلندی از موی سپیدش خجالت نکشد و تو روز روشن مکروه کند که هیچ، سرش را بالا بگیرد و مردم را دید بزند، حکم چیه آن هم بیخ گوش قانون زیر سایه سیم خاردار سیم خاردار شرم.
عکس را دوست دارم سیاه و سفید است قرار نیست شیک و چشمنواز باشد نمی خواهد مثل صحنه توالت فرنگی های پشت میز غذا در شبح آزادی بونوئل، گروتسک و حتی به یادماندنی باشد. هیچ عنصر دکوراتیوی ندارد و نیروی خودش را از بداهت اش می گیرد. این که وضعیتی مستند این کمپوزیسیون و پرسپکتیو کمیاب را رقم زده.عجیب آن که حسب بر قضا، هیچ یک از چهار مرد عکس، جلوی دیگری را سد نکرده. عکس طناز و زیرک است. و در عین حال صمیمی و زودآشنا. و کار عکاس در ثبت لحظه بازیگوشی پیرمرد کلاه شاپویی، حرف ندارد. اگر سر از فرامتن ها در بیاوریم، می تواند سیاسی هم باشد.
ولی نمی دانم چرا دلم می خواهد فکر کنم قرابتی فرهنگی عکاس چک را به ثبت این لحظه واداشته. چک بیشترین میزان مصرف سالانه آبجوی جهان را دارد و ایرلند، دوم است. پس در این صورت یوزف کودلکای عکاس، احتمالا با این عکس، انبوه خاطرات خودش را از پیرمردهای زیر پل شارل پراگ ورق زده.
۰ دیدگاه
هنوز بررسیای ثبت نشده است.