بخشی از متن:
خونِ دیگران عکس اول: اول فکر کرده بودند که کامیون از روی ماشینِ احسان رد شده. بعد فهمیدند که نه، داستان جالبتر است، احسان خودش، از عقب ماشینش را به زیر کامیون رانده، یا شاید باید گفت چپانده. پشت رل خوابش برده بوده و با سرعت صد و هشتاد کیلومتر در ساعت خودش را زیر گرفته. هر کس بگوید این مرد مجنون نیست با جنون بیگانه است.
صبح به شهره زنگ زدند که بیا، بیا شوهر سابقت در بیمارستان است، زنده است، ولی، من و رقیه خانم و شهره سوار شدیم و از لواسان، با سرعت صد و هشتاد کیلومتر در ساعت خودمان را رساندیم. وقتی دیدمش اولین سوالم این بود چطور ممکن است زنده مانده باشد دومین سوالم بلافاصله من اینجا چه کار میکنم. من همراهِ فعلیِ همراهِ سابقِ این مردِ مردهی زنده. احسان چند بار آرزو کرده من را در این وضعیت ببیند؟ من چند بار آرزو کردهام احسان را در این وضعیت ببینم؟
او مرا نمیدید. سرش تا روی چشمانش باندپیچی شده بود. یاد مومیاییهای فیلم ترسناکهای دهه چهل هالیوود افتادم بازگشت از مقبره، نفرین مومیایی.
احسان صدای مرا شناخته: چطوری مانی؟
مانی لحنِ کول و بیخیال احسان را تقلید میکند: این چه ریختیه احسان مرد گنده
احسان همچنان سوپر کول: چه میدونم. شد دیگه.
مانی: پیشامده.
و هرهرِ خنده بعد هومن مرتضوی از راه میرسد و این عکس را با موبایلش میگیرد و فردایش برایم ایمیل میکند. این عکس را کنار میز کارم به دیوار پونز کردهام. من و احسان امانی، بازیگرِ نقشِ اولِ اولین فیلمم، آبادان، دوست و دشمنِ ده سالهام. گاهی خونِ دیگران دوستیها را تازه میکند، کینهها را میتکاند.
خون دیگران عکسِ دوم: سالگرد فتح خرمشهر است و ما را از طرف خانه سینما آوردهاند آبادان شلمچه را دیدهایم جزیره مینو را دیدهایم و حالا آمدهایم به گلزار شهدای خرمشهر. در مسجدی با کولرهای گازی قوی پناهمان دادهاند و هر کس گوشهای ولو است. بعضی دارند آرام چرت میزنند و بعضی دارند به سخنرانی خانمی گوش میدهند. من بلند میشوم و عکسهایی که به دیوار کوبیدهاند را نگاه میکنم عکسهای جوانهای شانزده هفده سالهای که همین بیرون دفن شدهاند.
محو عکسها هستم. این بچهها آن موقع نصف سن الان من را داشتهاند شاید کمتر. اولین سوالم این است چه بر سرم میآمد اگر من هم آمده بودم اگر من هم جنگیده بودم میمردم میماندم و آدم دیگری میشدم. آدم بهتری میشدم؟ قهرمان میشدم؟ شهیدِ زنده؟ یا از درون میپلاسیدم؟ زندهی مرده؟ و سوال دوم با کمی فاصله: الان چطور؟ آدم خوبی هستم؟ خوب است که زندهام؟ زندهام واقعاً؟ بدون تجربهی این میزان از شدتِ زندگی میشود ادعای زنده بودن کرد اصلاً؟ و ناگهان تصویری میبینم: از خودم. این منم، آنجا، در آن عکس، در جبهه، زخمی، خونی، بی رمق، شاید در آستانهی مرگ.
این منم بدون هیچ تردیدی
با معنای دقیقِ لغتهایی از قبیلِ میخکوب،مبهوت و منگ سلامی دوباره میکنم. یاد پلان آخر درخشش کوبریک میافتم، جایی که دوربین به عکس جک نیکلسون روی دیوار نزدیک میشد و ما میفهمیدیم که این بابا قبلاً اینجا بوده و قضیه مالیخولیاییتر از این حرفهاست.
به اطراف نگاه میکنم. علیرضا امینی گوشهای نشسته، عرق میریزد و خودش را باد میزند.
مانی با صدای لرزان، کف کرده: آقا یه دقه پاشو بیا اینجا.
علیرضا شدیداً کسل: ها
مانی ملتمسانه، خاضعانه، بدبخت: یه دقه
علیرضا با اکراه بلند میشود، عکس را میبیند، آمپر آمپر برق میپراند: یا قمر بنیهاشم عین خودته
عین خودته یعنی این تو نیستی، صرفاً شبیه تو است، وانمودهی تو است. این جملهای است وجدآور. آدم را در عین گیجی و در اوج شعف به مختصههای اینزمینی و اینزمانی باز میگرداند. علیرضا با موبایلش عکسی از این عکس میگیرد و فردایش برایم ایمیل میکند. این عکس را هم کنار میز کارم به دیوار پونز کردهام. گاهی خون دیگران آینهایست تا خودت را در آن ببینی، هر چند واژگون.
۰ دیدگاه
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.