
بخشی از متن:
مکان مهم است. زمان تابستان است، هر تابستانی، اما مکان، خانه است و آدمها، افراد خانواده من. تمام زندگی من در جنوب غرب ویرجینیا در سایهی خانواده بر تپههای دامنه کوههای بلوریج گذشته است.
در تمام این سالها هیچ چیز تغییری نکرده حتی خانواده وقتی به دیدار ویرجینیا کارتر میرویم زنی که نامش را بر روی دختر کوچک گذاشتهام مثل همیشه پا به ایوان خنک خانه او میگذاریم. مردانی که از کنارمان میگذرند، کلاههایشان را یک بری میکنند و زنها با بیحالی برایمان دست تکان میدهند.در خانه هم چیزی تغییر نکرده است باران که میبارد گرمای هوا فروکش میکند و مه، درختان همیشه سبز آن سوی رودخانه را در خود فرو میبرد.
چندی قبل نگاتیو شیشهای پیدا کردم که همین صخرهها را در سالهای دهه ۱۸۸۰ نشان میداد آن را چاپ کردم و با واقعیت امروز تطبیق دادم درختان، غارها و لکه رنگهای روی صخرهها با امروز تفاوتی نداشتند. حتی شاخه خشکیدهای که تاکهای خزنده آن را سرپا نگه داشتهاند از جا نلغزیده است. لباسها هم همینطور لباسهای عید مرا مادر و مادربزرگم جسی آدامز در شش سالگیام دوختند.
سی سال بعد جسیمان همین لباس را به تن کرد تا در آن عکس، چینهای دامن آن را از هم بگشاید. تپههایی که او را احاطه کردهاند هنوز هم همان حالت معمولی را دارند. گرمای هوا را به خاطر میآورم.
مادرم زنی از اهالی بوستون، بعد از ظهرها به اتاق خواب خود پناه میبرد و من با ویرجینیا بیرون میماندم. من در دامن بزرگ او مینشستم و در حالی که او سیب پوست میکند چند سگ چاق در پیش پایمان لم داده بودند.سالی که خانواده به اروپا رفتند، ویرجینیا مرا به کلیسای خود برد. همۀ زنها دستکشهای سفید پوشیده بودند و بادبزنهای گلدارشان را تکان میدادند. ویرجینیا که ایستاد، من هم ایستادم…