بخشی از متن:
در ابتدای رمان عاشق زندگینامهی داستانی مارگریت دوراس راوی از طریق تصویر عکسی که هرگز برداشته نشده ما را با خودش در گذشته آشنا میکند این عکس خیالی مربوط به پانزده سالگی او میشود که طی سفر با قایق از مدرسههای شبانهروزی در سایگون برمیگردد. تصویر بچه لاغری که کلاه فدورا بر سر گذاشته است. لباس ابریشمی نخنمایی بر تن دارد و یک جفت کفش طلایی رنگ با پاشنههای بلند پوشیده است.
فکر میکنم طی این مسافرت بود که این تصویر از تصاویر دیگر جدا شد. ممکن بود این تصویر وجود داشته باشد. عکسی که شاید مانند هر عکس دیگری، جایی دیگر در شرایط دیگری برداشته شده است. ولی این طور نبود. موضوع بسیار کماهمیت بود. چطور میشد به چنین چیزی فکر کرد.بارها و بارها به این خاطره اشاره میشود زیرا در این سفر است که نویسنده عاشق چینی خود را میبیند و در ادامه رمان به آغاز شکلگیری رابطهی این دو میپردازد هرگاه که او به خاطره خود در قایق اشاره میکند، این خاطره تقریباً در چارچوب فتوگرافیک مطرح میشود. پس این بخش نمونهی ادبی از چیزی ارائه میدهد که همه از آن آگاهیم روشی که عکاسها با آن نه فقط خاطرات را کامل بلکه عملاً آن را پیکربندی میکنند. به هرحال ما صرفاً با کمک عکسها به یاد نمیآوریم. با شیوه بیان آنها، به یاد میآوریم. حتی در این بخش اشاره میشود که در نبود دوربین واقعی به یاد میآوریم. علاوه بر این بحث درباره این عکس تقریباً میتواند معادلۀ برنامهریزی شدۀ ما از رویدادهای مهم شخصی و عکسبرداری را دربر داشته باشد. چنان که راوی ادامه میدهد:این عکس تنها در صورتی ممکن بود برداشته شود که یک نفر میدانست این رویداد عبور از رودخانه تا چه حد در زندگی من مهم است ولی گرچه این اتفاق افتاده است، جز خدا هیچکس از آن خبر ندارد. وجود عکس نه به دلیل آن که جذابیت زیباییشناسانهی خاصی در این لحظه دارد بلکه صرفاً به این خاطر که در بازنگری اهمیت شخصی مییابد بدیهی فرض میشود. …