بخشی از متن:
سال سوم نظری معلم تاریخی داشتیم به نام آقای تارخ آن موقع نزدیک ۸۰ سال سن داشت و تاریخ را طوری درس می داد که انگار دارد خاطره می گوید. خیلی آرام و تقریبا به سختی راه می رفت می نشست پشت میز معلم و تا آخر زنگ فقط دهانش تکان می خورد و گاهی باقی اجزای صورتش با حرکت چشم و ابرو و لب سعی میکرد داستانهای گذشتگان را زنده کند. اهل جار و جنجال نبود و زیاد هم پروای واقعیت را نداشت نوشته های کتاب را می گفت و ما را هم مجبور می کرد عین کتاب را حفظ کنیم و پس دهیم انگلیس و روسیه را عامل همه بدبختی ها می دانست و جوری حرف میزد که انگار دوران معاصر پایان تاریخ است از حرفهایش مطمئن بود و شکی به خودش راه نمی داد. خوش نداشت در سطح یکپارچه آگاهیش خلل و فرجی پیدا شود آدمها برایش سیاه و سفید بودند.یا خائن یا خدمتگزار.
این عکس یکی از دو سه عکسی بود که از دکتر مصدق در کتاب تاریخ چاپ شده بود درسی بود درباره نهضت ملی شدن صنعت نفت این درس اما چالش گاهی بود برای آقای تارخ تنها و تنها سر این درس بود که معلم پیر که خودش مصدق را دیده بود و در دوران جوانی ار تلخی کودتا بر خودش پیچیده بود کتاب را می بست و داستانهای خودش را می گفت تنها و تنها سر این درس بود که بچه ها که غالبا سر زنگ تاریخ خواب بودند چشم و گوششان کمی تیز تر میشد زیرا همه حس میکردند که آقای تارخ را چیزی شده گفتم که حوصله جاروجنجال نداشت بنابراین خودش را با مؤلفین کتاب درگیر نمیکرد اما تنها و تنها سر این درس بود که نتیجه گیری های کتاب را درباره مصدق و کاشانی با کمی جرح و تعدیل اعلام میکرد فراموش نمی کنم که یکی از دانش آموزان که امروز کاسب موفق و ومحترمی شده پس از این زنگ کلاس تاریخ و وقتی که آقای تارخ به آرامی و بدون عجله از کلاس خارج شد شک خودش را اینطوری فریاد زد بالاخره نفهمیدیم مصدق خوب بود یا کاشانی راست می گفت نفهمیدیم. آقای تارخ نمی خواست بفهمیم. موضع گیری کتاب روشن بود اما موضع ما مخدوش شده بود نمی دانم آقای تارخ موضعش چه بود از بچه های سال بالایی هم که می پرسیدیم چیزی دستگیرمان نمی شد آقای تارخ که معلم یقین بود و ارزیابی و ارزشگذاری سالها بود که دانش آموزانش را در این درس به خصوص معلق نگاه داشته بود.
نمی دانم آقای تارخ الان چه می کند اگر هست خدا عمرش را زیاد کند و اگر نیست خدا رحمتش کند اما این را می دانم که هنوز وقتی شاگردانش دور هم جمع میشوند و یادی از او می کنند با نوشخندی می گویند بالاخره نگفت مصدق خوب بود یا کاشانی و بعد لبخندی می زنند که یعنی ای آقای تارخ ما فهمیدیم تو چه کردی
آقای تارخ معلمی نبود که حجم عظیمی حکمت یا حتی علم به ما آموخته باشد او شکاف را نشان داد شاید حتی این کار را هم از روی عمد نمی کرد شاید این روش مکانیسم دفاعی ناخودآگاه او بود در برابر ورود اطلاعاتی به خودآگاهش که با تجربیات و عواطفش خوانا نبود.
کتاب تاریخ سال سوم نظری کتاب حجیمی بود از آن کتاب حجیم پر از قضاوت و داوری درباره گذشتگان بعید می دانم چیز به خصوصی به یاد کسی مانده باشد اما آن درس آن درس به خصوص که آگاهی مسطح و یکرنگ آقای تارخ را چین و چروک میداد و لکه دار میکرد آن درس به خصوص تبدیل به حفره ای شد که هرچه بیشتر زندگی کردیم بزرگتر شدا ین عکس مصدق در آن کتاب سیاه و سفید و حوصله سربر اشاره ای است به آن شکاف بزرگ که معلم پیر را مجبور میکرد کتاب را ببندد و به خودش رجوع کند.
۰ دیدگاه
هنوز بررسیای ثبت نشده است.