بخشی از مقاله:
انگار سرنوشت مقالهی من و قرارهای ملاقاتم با آقای نعیم حقیقی به روزهای دوشنبه گره خورده است. بازهم دوشنبه و این بار ۲۱آذر. ازصبح فکر میکردم که حواسم باشد در این آخرین جلسه سؤالی را ازقلم نیندازم. بازهم غافلگیر شدم؛ نعیم حقیقی چند عکس دیگر جلو رویم گذاشت و سه کاغذ A4 که اول ازهمه خط بسیار زیبایش توجهم راجلب کرد. سه خاطره است ازبرادرش. نحوهی استفاده از این نوشتهها را به خودم واگذار کرد. اول فکرکردم با اضافه کردن سه سؤال، این سه یادداشت راهم دربین نوشتههای قبلیام (مقاله قبلی) بگنجانم اما راستش حیفم آمد که زیبایی نوشتههایش را با قرار دادن در فضای مصاحبهای تغییر دهم. هر سه را به همان ترتیبی که خودش شمارهگذاری کرده بود آوردم:
ناصر، عاشق طبیعت بود. عاشقی که برای عشقش احترام قائل بود و نسبت به آن احساس مسئولیت میکرد. یادم میآید یکی از اولین دفعاتی که مرا به کوه برد، ۸-۷ ساله بودم. به اتفاق نعمت، سه نفری رفتیم پس قلعه. اوایل تابستان ۱۳۳۱ یا ۳۲ بود.
آنوقتها هنوز چیزی به نام کیسه نایلون، به بازار نیامده بود. مردم از پاکتهای کاغذی برای خرید و حمل و نقل مواد غذایی استفاده میکردند.
ما با خود، قوطیهای کنسرو لوبیا و ماهی داشتیم، با خرما و اسباب چای و قمقمه آب با کمی میوه…
پیشنهاد مطالعه: مقالاتی پیرامون «ناصر حقیقی»