مهران مهاجر مقالهی خود را اینگونه آغاز میکند: گشت و گذار در عکسهای پیمان هوشمندزاده “کیف” دارد. گاهی در مقابل یک عکس میایستم، نگهام میدارد گاهی از کنار یکی دیگر رد میشوم، یکی دیگر ممکن است قلقلکام بدهد و عکسی دیگر شاید که نیشام بزند. انگار که در خیابانهای شهری مدرن راه میروم، شهری که البته بار تناقض وجودی انبوهی از نشانههای فرهنگی کهنه را با خود حمل میکند. و اتفاقاً این شهر تهران است پایتخت ایران. هوشمندزاده حتا وقتی از این شهر و این کشور خارج میشود (مجموعهی وارونگی)، این بار تناقضها را با خود به شکل غیابی میبرد. او در دنیای فرنگ معلق میزند، خودش را موضوع عکسهایش میکند، و به جهان و گاه به من بیننده وارونه نگاه میکند. انگار که این وارونگی دستکم موقتاً آن بار را از دوش او برمیدارد و شاید هم آن را به من حواله میدهد. میخواهم بگویم این تناقضها هم در جهانی است که پیمان عکاسیاش میکند، هم در نگاه او است به این جهان و به خودش و به بیننده، و هم در نگاه من است به عکسهای او. و به چشم من این نکته سرچشمهی لذت نگاه کردن به عکسهای او است.
بخشی از مقاله:
عمدهی کارهای هوشمندزاده را میتوان در قالب مستندنگاری دستهبندی کرد. او گوشههای شهرش را عکاسی میکند، گوشههایی که شاید یکی دو دههی بعد نباشند (میدان گمرک و قهوهخانه) و انگار که کهنهاند، و گوشههایی که شاید یکی دو دهه است وارد این شهر شدهاند (کافه شوکا) و انگار که نواند. به آدمهای این دنیاهای کوچک نزدیک میشود اما با آنها قاطی نمی کند، آنها را در فضای مألوفشان نشان میدهد، و این شاید سویهی محافظهکارانهی عکسهای او باشد. او چندان در پی آن نیست که قالب سنتی مستندنگاری را بشکند، قالبی که عکاس را در جایگاه ناظری بیرونی مینشاند، و او نیز در همین جایگاه ایستاده است، هر چند که پیمان گاه بیش از اندازهی معمول به موضوع خود نزدیک میشود و با این تمهید در آن قالب پیشگفته ترَکی میاندازد. این نکته بیش از هر مجموعهای در “کمربندها” آشکار است. آنجا که فاصلهی کم دوربین همه چیز را پس میزند و خردهای اندک را باقی میگذارد. در این عکسها او تکهپیکرهایی را به ما مینمایاند، تکههایی بی بالا و بی ته. اما این “بینها”، این لولای بالا و پایین بدن، این کمرها با دستهایی در دو سوی خود و با تسمهای به نام کمربند به دور، بیش از دیگر کارهای پیمان “بارداراند”؛ بار دنیایی مردانه. دوربین عکاس مرکز این دنیا را نشانه میرود و با زدن سر و تهاش از آن مرکززدایی میکند. جزیئات در این کارها اهمیت پیدا می کنند؛ از ساعت و سگک کمربند و دستبند وتسبیح و تلفن همراه گرفته تا سیگار و چاقو و دکمهی پیراهن و فاق شلوار، هر کدام بخشی از این بار را حمل میکنند. نمیدانم چرا با دیدن “کمرها” یاد پاهای رقاصههای دیسدری (۱۸۶۰) میافتم که کنار هم چیده بودشان. مدرنیتهی ما هم استعارهاش از این دست است!
با عکسهای هوشمندزاده به قهوهخانهای میروم که آشکارا حال وهوای قوم آذری در آن پراکنده است، و خب اما تکهای است از تهران. آدمها در فضایی تیره و تاریک و دودآلوده دیده میشوند، گاه تنها و گاه در میان جمع و باز هم تنها. اینجا هم جزئیات معناداراند: قلیان، استکان چای، دیزی، ساز، سیگار، تصاویرروی دیوار، آینه و خود نگاه آدمها. مرد قهوهچی با پیشزمینهای از بطریها و هالهی پشت سرش آدم را به یاد شمایلنگاریهای دینی می اندازد. مرد سیگارفروش این هالهی قدسیگونه را به شکلی طنزآمیز دور مردِ پیش روی دوربین بازتولید میکند. شاگرد قهوهچی با صندلیهای خالی تلنبارشده در پشت، این طنز را تلخ میکند و قهوهخانه را به تماشاخانهای خالی بدل میسازد. از آنجا به کافه شوکا میروم، وارد تکهای از دنیای مدرن میشوم، با نویسنده و با شاعرش، با روزنامه و سیگار و با فنجان قهوهاش، و با آدمهایش. اینجا زنان وارد دنیای پیشتر سراسر مردانهی عکاس میشوند، هر چند باز هم در حاشیه. پوستهی آن دنیا در این مکان کوچک اندکی ترک برمیدارد. اندکی شور در برخی عکسها و در برخی چشمها دیده میشود، شوری که شاید نشانهی روزهای شکوفای پس از دوم خرداد باشد. جمع این مکان با آن قهوهخانه بازهم یکی از همان تناقضهای پیشگفته را به بار میآورد، اما اینجا هم آدمها تنهایند، یا در خود و یا در جمع. نگاه بیژن جلالی عکسها را شفافتر میکند.