بخشی از متن:
حسینعلی ذابحی:پدر من دامدار بود. من سر دامش زیاد میرفتم. گوسفند پرورش میداد. خدا رحمتش کند. رانندگی بلد نبود. یک مدت برادر بزرگم او را به سر دامهایش میبرد بعد هم من میبردمش. من آنجا با چوپانها و کارگرها خیلی در تماس بودم. طبیعت را هم خیلی میدیدم. یادم میآید یکبار دم غروب بود. یک خر خسته ایستاده بود کنار جاده و خورشید درست بین پاهای این حیوان بود و داشت غروب میکرد. از همه جالبتر یک بز پدرسوخته پریده بود روی پالون خر و ژست گرفته بود. برای من این صحنه خیلی جالب بود. چشمان من از همان سالها به طبیعت باز شد. بعدها وقتی داستانهای رئالیست جادوئی نویسندههای آمریکای جنوبی را میخواندم، میدیدم که این داستانها برای من خیلی عادیست. مثلاً من صد سال تنهایی را اصلاً میبینم.من توش دارم زندگی میکنم. برای همین هم خیلی از داستانهای بورخس و یا مارکز لذت میبرم. اینها برای من خیلی عادیست اما بعضیها میگویند اینها تخیلی و جادوئی هستند. جادو نیست. جادو، چیزیست که آخرش شناخته نشده. مثلاً خدا برای یک عده خیلی رازآلود و عجیب است ولی برای یک عارف راز نیست. کاملاً ملموس است. به قول بایزید خدا در جبهاش است.
حسینعلی ذابحی:من در یادداشتهایم نوشتهام: «هر کس مرا جدی گرفت مرا نیافت» برای این که همهی رمز و راز من در شوخیهایم است. توی شوخیهایم ممکن است شما شخصیت من را پیدا کنید. اگر من یک دفعه و سفت و محکم جلوی شما بایستم و صحبت کنم شما هیچچیز از من نمیتوانید پیدا کنید. تمام راز و رمزهای درونیام در شوخیها، خندهها و در لیچارگوئیهام نهفته است. توی قهقههایم نهفته است. …