
معرفی مقاله:
در مقالهی حاضر گای برِت به زندگی و آثار مونا حاتوم پرداخته است. او در ابتدا پرسشهایی را در باب هنرهای تجسمی مطرح میکند. همچون: چه واژههایی را باید دربارهی تجارب به تمامی جسمی و مادی خود به کار گیریم؟ تجاربی که پیش از آن که واژهها بتوانند آنها را ترتیب بخشند و دربرگیرند ما را عمیقاً به گونهای گیجکننده متأثر از خویش ساختهاند؟ به اعتقاد او هنر بصری گونهای دانش است که به مدد واژهها انتقال نمییابد. برت امیدوار است که واژههایمان این دانش را به مسائل مورد بحث پیوند دهند، ولی همچنین در پی آن باشند که آنچه را نمیتوان به راستی معنا کرد انتقال دهند. معناهای سیال، در کنار ناسازهای پربار و جنبش دیالکتیکی و ظریف در سراسر آثار پرقدرت مونا حاتوم در پانزده سال گذشته موج میزنند. هنر او مثالی است شاخص از درآمیختگی مسائل اخلاقی، سیاسی و زیباییشناسانه. زیبایی آن ریشه در تیزهوشی، حسابگری، خطرپذیری و حتا بازیگوشیای آمیخته با ورزیدگی هنری دارد که در آن تخیل او به خواست شکل دادن نزد هنرمند – به فراشدی بس ظریف از تماس با بیننده راه مییابد. در این تماس، گزافهگویی در هر دو سو تقریباً ناممکن میشود. زیرا فضای ایجادشده بستری است برای حساسسازی و پرسشگری متقابل، نه تحمیل نظر یا حکمی قطعی. در آثار حاتوم، که از سادگی برخوردارند، نمیتوان سرپیچی را از آسیبپذیری، نظم را از آشفتگی، زیبایی را از نفرت، ذهن را از تن، خود را از دیگری، تأیید را از انکار، فرم را از محتوا، و نور را از تاریکی جدا کرد.
.
بخشی از مقاله:
استعارهی «مکان» راهی است برای قالببندی این عرصهی پربار، و راهیابی به پیوند میان اثر و واقعیت. مکان را میتوان استعاره دانست. زیرا قادر است همزمان به اشکال گوناگون در هنر و زندگی عمل کند. در هر یک از این موارد، مکان همواره با متضاد خود همراه میشود: جابهجایی. خاستگاه مونا حاتوم، همان زادگاهاش، نیز حکایت از تغییر مکان دارد. در ۱۹۴۸، خانوادهی فلسطینی او مجبور شدند بر اثر تهدیدات اسرائیل خانهی خود در حیفا را ترک گویند. آنها به بیروت نقل مکان کردند، جایی که حاتوم در آن زاده شد و رشد یافت. پدرش در تمام عمر خود کارمند دولت انگلستان بود، نخست در فلسطین و سپس در سفارت انگلستان در بیروت. این به او اجازه داد تا بتواند گذرنامهی انگلیسی بگیرد (یعنی تنها ورقهی هویتای که خانوادهاش پس از باطلشدن اوراق فلسطینی در اختیار داشتند). در بیروت لهجهی فلسطینی آنها موجب میشد خارجی به شمار آیند، و حاتوم از کودکیاش به یاد میآورد که همواره میان درخانهبودن و دوری از آن احساس سردرگمی میکرد.
در ۱۹۷۵، او به انگلستان میرود و درمییابد دیگر امکان بازگشت ندارد، زیرا جنگ داخلی در لبنان آغاز گشته است. تصمیم میگیرد در مدرسهای هنری ثبتنام کند، و کار خود به عنوان هنرمند را ادامه میدهد. بدینترتیب، به تجربهای دیگر از مکان، که باز هم در قالب رشتهای از تضادها درک میشود، پای میگذارد. از یک طرف، مدرسهی هنری مکانی است که امنیت و آزادی را پس از همهی آشفتگیهای جنگ در خاورمیانه برای او به ارمغان میآورد، از طرف دیگر، اما او در مقام یک فرد «جهان سومی» احساس تفاوت میکند. در مییابد که حس آسایش و اطمینان در هنرجویان پیراموناش زادهی احساس ریشه داشتن است، که با آوارگی و بیپناهیای که او از سر گذرانده است زمین تا آسمان تفاوت میکند.
لندن آمیزهای است از مثبت و منفی. آنجا، فرد میتوانست با رهایی کامل زندگی نویی را در پیش گیرد بدون آن که بنا باشد بدینخاطر جوابگو باشد، درست برخلاف لبنان با جامعهی خانوادهمدار و همگانگرایش که در آن هر کس میداند دیگری چه میکند. با این وجود، جو مدرسهی اسلید، جایی که حاتوم از ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۱ در آن به تحصیل پرداخت، کاملا محدودکننده بود، و او صرفا میتوانست برای آزمایشگری از راههای دلخواه خویش به زمینههای موجود در بیرون از این نهاد روی آورد. همین نیز منشأ اولين آثار عمومیاش شد. او، سپس، به اجرا و ویدئو گرایش یافت، بازنمودی از عرصههای محدود و به حاشیه رانده، اما حیاتی، که در آن آزمایشگری هنرمندان در عرصهی رسانه و زبان با آگاهیشان از موضوعهای اجتماعی همگام میشود.