بخشی از مقاله:
انتقادات علیه هنر معاصر، بیمایگی و ناپایداریش، ویژگیهای تصنعیاش و نهایتاً اینکه با از دست دادن تمام جهانشمولیاش، دیگر هنر نه، که گونهای حس انحصارطلبی است، به ژانری مطبوعاتی بدل شده است. در فرانسه ژان کلر پایهگذار این راه بود. از آن پس راه او توسط کسانی چون لوک فری، و متصدیان تبلیغاتی دنبال شد که در کمین رسیدن فصل تابستان و زمان خوانشهای تفننی روی ساحل، آشکارا به هیات شیادان درمیآمدند. در ایالات متحده هیلتون گرامر نقش مشابهی را بازی می کرد و در بریتانیا پیتر فولره قبل از مرگ ناگهانی اش.
این پدیده آنقدر هم که گمان میرود جدید نیست بلکه به زمان دورتری برمیگردد: تاریخ هنر جدید از زمان امپرسیونیسم و قصهی جدایی واقعی بین هنر و مردم. واقعیتی که به قدر کافی پین هنر و کسانی که میبایست مخاطبانش باشند، شبههآور بود. (و به هر روی تجربهی ناخوشایندی بود). این نوع انتقاد آنقدر که سطحینگرانه به نظر میرسد، خالی از فایده نیست بلکه میتواند توسط ویژگی پوژادیسمیاش، توسط ندای تکراری و کسالتآورش به عقل سلیم، توسط فهرست محدود نمونههایش که با هر فشار منگنه مورد تایید قرار می گیرد، و همچنین تقاضای فرمایشی سطحینگرانهاش به یک تاریخ هنر برای کوچه و بازار، را به داوری همگان وامیگذارد.
با وجود این، ویژگیهای قهقهراییاش شاهد نوعی چالش است، حتی اگر لزوماً به شیوهای ملودراماتیک از میان مصائب ژانر مطرح نشده باشد: “حالا که دیگر هنری در کار نیست چگونه به حیات خود ادامه دهیم؟” از طرف دیگر ، دلایل بهکار رفته ما را به یک برداشت از هنر، و ارتباطی که انسانها باید با آن برقرار کنند ارجاع میدهد، که ارزش بررسی کردن را دارد.
هسته مرکزی تمام این انتقادات مسئله جدایی هنر از مردم است. هنر، تکرار میکنم، دیگر آن جهان گشادهای نیست که قواعد و امتیازاتش شامل همهی انسانها بشود بلکه دلمشغولی عدهای معین، از جمله مجموعهداران، مدیران نهادها، منتقدین و کارشناسان است. یعنی جماعت و فرقهای که هنر واقعاً حرفه، مسئله و دغدغهی آنان است. برای هنر، امکان ارجاع به یک حس جهانشمول و همگانی از میان رفته است. آنچه بر جای مانده است، تولیدات و رویدادهایی برای این دستهی خاص، و نیز بحثها و شوخیهای بین آنهاست.
این دستاوردها و مباحث بین راز آشنایان به این جریان، به طور اجتنابناپذیر مترصد قشر اشرافنمای جامعه است، یعنی کسانی که در کار ایجاد کردن تمایز و تشخص هستند. هنر بدل به عملی شده است که کسانی را که به دنیای هنر تعلق دارند متمایز میکند؛ همچنین میدان را برای هر گونه افراطگری، هرگونه تخیلات هوس بازانه و نهایتاً هر گونه نیرنگ و دغل باز میگذارد. هنرمند دیگر یک انسان هوشیار و دانا، کسی که به او الهام میشود، یک شاهد، راهنما و معجزهگر نیست، بلکه کسی است که خیلی سهل و پیشپا افتاده، بورژوازی را شگفتزده میکند. واضح است که بدعتگذار بزرگ این ماجرا مارسل دوشان است.
با وجود این، ابداع هنرمند انکار نشده است. از زمان امپرسیونیسم ترس از پوچی مطرح میشود و ثمرات خود را بر جای میگذارد. هر کس آماده است تا حیلههای هنرمندانهاش را بروز دهد، اما در عمق قاطعترین این ابرازات، دلواپسی تأیید و تصدیق تاریخ به چشم میخورد. ترس دربرگیرندهای که آیا عاقبت، این همه ارزش پیدا خواهد کرد؟ ما بیشتر عمل ارادی هنرمندی را سرزنش میکنیم که در کار ترویج پوچی و بیهودگی چیزیست که تنها به کار کسانی که در جریان این ماجرا هستند میآید. همچنین نقاشان پردههای تک رنگ سفید، کسانی که برای اولین بار فضای خالی را به کار گرفتند، کسانی که در خراش دادن و ترسیم خطوط راهراه مهارت دارند و بالاخره هجوپردازان و مخترعین حاضر آمادههای نوِ نو و … که شمارش تعدادشان بیهوده است. همواره در تاریخ هنر قرن بیستم تصویر کردن این افراطگریهای ارادی و زوال ارجاع و معنا به چشم میخورد. …