گفته میشود که هنر با واقعیت پیوند استواری دارد. این نظر درستی است، اما بلافاصله باید افزود که اولاً هنر هیچگاه نمیخواهد و نمیتواند «واقعیت» را بطور کامل از نو بسازد، و ثانیاً واقعیت، دنیای برون و دنیای درون را شامل است، یعنی طبیعت، اجتماع و خود انسان را دربر میگیرد.
کار هنرمند این است: عناصری از واقعیت را برمیگزیند، و آنها را در نظمی خوشایند ترکیب میکند تا حقیقتی را بیان کند. در این گزینش و ترکیب، بیشک استحالهای صورت میپذیرد که ناگزیر، اثر هنری را از عین واقعیت متفاوت میسازد. به عبارتی، هنرمند واقعیت را بگونه خاص خود تفسیر میکند.
در بسیاری موارد میتوان تشخیص داد که دنیای مرئی نقطه عزیمت هنرمند برای تحقق یک اثر هنری است. و در مواردی دیگر، اثر هنری آنچنان از جهان عینی فاصله دارد که تشخیص مبدا حرکت در آن میسر نیست، اما در هرحال، ذهن هنرمند عامل فعال در ارتباط بین هنر با واقعیت است. از اینروست که ما در کار هنرمند با چگونگی احساس و عاطفه و خرد و اندیشه و خیال و عملاش مواجه میشویم، و نتیجه تفکرات، مشاهدات و دریافتها، و تجربیات شخصیاش را که در شکل هنری خاص ارائه شده، ارزیابی میکنیم. به عبارتی، اثر هنری محصول وحدتی اجتنابناپذیر بین خصوصیات درونی هنرمند و تجربههای او در جهان برونی است. نبود هریک از این دو وجه مکمل یکدیگر، یعنی عدم حضور ذهنیت خلاقی یا سست شدن پیوند هنر با واقعیت (در مفهوم گسترده آن)، نگرشی یکسویه و برداشتی سطحی را نتیجه میدهد که در نهایت به کجروی میانجامد، همواره دو ورطه پیش پای هنرمند قرار دارد: شکلگرایی (یعنی هنر را برتر از واقعیت انگاشتن) و رونگاری (یعنی ظاهر واقعیت را نمایاندن). از همینجاست که سنتگرایی مقلدانه و نوگرایی کاذب و انواع ذهنگراییها پدید میآید. اما هنرمند راستین با هشیاری و آگاهی میکوشد از فروغلتیدن در این ورطهها اجتناب کند.
با این مقدمه، قصد دارم نگاهی بر یک نمایشگاه از آثار هنرمندان تجسمی معاصر بیندازم. در واقع، این نمایشگاه بهانهای است برای طرح مسائلی چند که برای موقعیت کنونی هنر ما ضروری به نظر میرسد.
در اسفند ماه ۶۶ نمایشگاهی به یادبود شادروان اصغر محمدی در موزه هنرهای معاصر برگزار شد و شمار قابل توجه و متنوعی از آثار تجسمی که شیوهها و روشها و گرایشهای مختلف را نشان میدادند، دربر میگرفت. گرچه بنا به طبیعت چنین نمایشگاهی، از آن توقع یک مجموعه یکپارچه و منسجم را نمیتوان داشت اما این همه ناهماهنگی و گونهگونی در کارها نیز قابل قبول به نظر نمیآید. با این حال، میکوشم به یک ردهبندی دست یابم و نمونههایی را مورد بررسی اجمالی قرار دهم:
گروه اول: هنرمندانی که گرایش به واقعنمایی دارند، و طبیعت موضوع اصلی کار آنهاست: ایزدپناه، بروجنی، شباهنگی، عمامهپیچ از این گروهند.
گروه دوم: هنرمندانی که صرفاً به شکلهای مجرد پرداختهاند، و درست در قطب مقابل گروه نخست قرار دارند: آیتاللهی، بربرانی، شهوق از جمله اینان هستند.
گروه سوم: هنرمندانی که تجربیاتی در استحاله شکلهای طبیعی ارائه دادهاند، و از لحاظ قالب کار بین دو گروه بالا قرار میگیرند. این گروه برحسب اهداف و گرایشهای هنری خود به دو دسته متمایز قابل تقسیم است:
الف – آنها که عمدتاً شیوههای نقاشی غیر تجریدی مدرن غرب را میآزمایند: از این میان حمیدی، اسفندیاری، امدادیان قابل ذکرند.
ب – آنها که بگونهای با قالبهای سنتی سروکار دارند، و یا در جستجوی ریشهای برای کسب هویت «ایرانی» هستند: ضیاپور، کلانتری از این زمرهاند.
این، یک ردهبندی نسبی و مبتنی بر چگونگی قالب آثار است، وگرنه از جهت برخورد با مسائل مربوط به محتوای آثار، و طرز تفکر و دید هنرمندان، میتوان تقسیمبندیهای دیگری را پیش کشید.
نقاشان گروه اول چندگونه برخورد با طبیعت دارند. برخی به نسخهبرداری منفعلانه از طبیعت پرداختهاند و برآنند تا بازنمایی دقیقی از آن بدست دهند، و به جرأت میتوان گفت که تفکر و کنکاشی ذهنی پشتوانه کارشان نیست. اینها همچون «دوربین»هایی هستند که از اشیا «عکس» گرفتهاند. آثار شباهنگی و رفیع شاهد این مدعاست.
دومین نوع برخورد با طبیعت از آن هنرمندانی چون ایزدپناه و بروجنی است. در کار بروجنی همانند حالتی که در آثار امپرسیونیستی سابقه دارد، تصویری رنگارنگ و تجزیه شده از واقعیت ارائه شده است. در حالی که در کار ایزدپناه اشیا، حتی جلوهای «شسته و رفته»تر از اصل طبیعیاشان دارند. لیکن وجه اشتراک ایندو، حالت ساختگی و فریبنده تصویر است که از جانب نقاش تحمیل شده بیآنکه گویای کنش درونی او باشد. عمامهپیچ در منظرهسازی به چیرهدستی و راحتی فنی قابل ملاحظهای دست یافته است. آیا او قدمی فراتر از این برخواهد داشت تا در برخوردی شاعرانه، روحیات درونیاش را با طبیعت بیامیزد؟ یکی از منظرههایش چنین امیدی میدهد. …
۰ دیدگاه
هنوز بررسیای ثبت نشده است.