اما تاریخ هنر در مقام یک رشته مطالعاتی دیگر نمیتواند مطالعات سینمایی را نادیده بگیرد. مخصوصاً ارتباط هنرهای تجسمی همچون نقاشی را با سینما. شمار نقاشانی که در اوایل قرن فریفته سینما شدند و از راه به در رفتند چندان کم نیست: از مورنائو آلمانی گرفته تا ژرمن دولاک و من ری فرانسوی. نقاشی میدید که چگونه سینما فرزندان نیکش را از راه به در میکند. این اغوا و فریب را فردریش ویلهلم مورنائو بهخوبی در رابطه عشق و نفرت «نوسفراتو» نمایش داده است. به قول پاسکال بونیتزر، خونآشام فیلم معادلی است برای سینما که برای حیات خویش چارهای ندارد جز آنکه از خون فرهنگ نخبهگرایانه عصر زیبا تغذیه کند.
بودلر که زمانی عکاسی را در مقام فرزند وصلت نامیمون صنعتوهنر، حرامزاده خوانده بود، شاید به خواب هم نمیدید که چندین دهه بعدتر، سینما چنین جسورانه و ریشهای نهتنها مفهوم هنر، که مفهوم خود تاریخ را نیز متحول میکند. بههمینترتیب است که تاریخ هنری که مفهوم متحولشده تاریخ و هنر به میانجی سینما، را نادیده میگیرد، تاریخی است مناسب گنجهها و قفسهها، که گویی مصالحاش را با خاکانداز از اطرافواکناف جمع کرده است.
اما دستکاری سینما در مفهوم هنر و تاریخ، چیزی بیش از این انگاره ساده ترکیب صنعت و هنر است. سینما تحقق آن رؤیای اسکار وایلد در باب تاریخ است: «توصیف دقیق از چیزی که هرگز رخ نداده است…» و یا به تعبیر بنیامینیاش یادآوری چیزها است یا همان رستاخیز گذشته. سینما از طریق تصویر و البته قدرت یکه و منحصربهفرد مونتاژ توانست مفهوم خاطره را جایگزین تاریخ کند، به روی صحنهآوردن چیزی که فراموش شده، به محاق رفته و گاه البته رخ نداده است.
نقاشی و سینما هر دو هنرهای تجسمی هستند. آنها از این جنبه اهمیت دارند که هر دو متکی بر روشهای مشترکی برای مشاهده رمزهای بصری هستند که جامعه را به هم پیوند میدهند. در هر دو رسانه، هنرمندان قواعد موجود را دگرگون میکنند و تغییر شکل میدهند. نقاشی و سینما از حیث استقلالی که به هنرمند منفرد میدهند با هم تفاوت دارند.
آثار نقاشی ماحصل تلاش فردی هستند، گرچه برخی از هنرمندان محبوب (از جمله رامبراند) استودیوها و شاگردان خاص خود را داشتند. در سینما اثر هنری ماحصل کوشش افراد زیادی (کارگردان، طراحصحنه، فیلمبرداری، طراحلباس و غیره) است و میتوان نسخه نهایی فیلم را به منزله شاهدی بر مجموعه کوششهای جمعیای دانست که حین تولید آن صرف شده است.
بهرغم تفاوتهایی که ذکر کردیم، اما روابط مشخصی بین این دو رسانه وجود دارد، البته نه صرفاً روابطی که در اثر تأثیر مستقیم پدید آمدهاند. به گمان میتوان در مورد فیلمسازانی صحبت کرد که از کاراواجو یا ادوارد هاپر تأثیر گرفتهاند، یا این که کدام نقاشان دلمشغولی سینمایی داشتهاند.
میتوان هنرمندان بصری را بر مبنای اطمینان نسبت به کار بر روی دستمایهشان داوری کرد. فیلم و نقاشی هر دو نمایانگر آگاهی پدیدآورندگان خود هستند. اگر آثار هنری در سطحی زیر آستانهای (subliminal)، دنیایی اسطورهای را نمود دهند که مخاطبان در آن احساس فراغت کنند، محبوب واقع خواهند شد. بدینترتیب آثار هنری را میتوان بر اساس شمایلنگاری و حس اطمینان نسبت به اسطورهای که نمود میدهند، ردهبندی کرد.
مثلاً فیلم «نرگس سیاه» (۱۹۴۷) ساخته پاول و پرسبرگر را در نظر بگیرید. فیلم کاملاً متکی بر درک مسیحیت با تأکید بر نیرو و ریاضتهای زهد پیشگی از یک سو و تضادی پویا بین این ریاضتها و لذات نفسانی از سوی دیگر است. موفقیت هنری فیلم در استفادهی مطمئن از مضامین سنتی، فرهنگی و مذهبی نهفته است، اما چنین اطمینانی را در نقاشی هم میتوان ملاحظه کرد.
فرشتگان به شکلی مادی بر زمین آنها نوعی جسمانیت پرشور را نمود میدهند. میدانیم مقصودشان چیست و مرکز پویای نقاشی با حضور مریم باکره، کودک و حیوانات، پرتویی به سوی چارچوبهای قاب میافکند. به نحوی متضاد نقاشی ونوس و مارس (۱۴۸۵) نوعی اسطورهشناسی کفرآمیز را تداعی میکند که آشکارا در تضاد با مذهب رسمی است. قدرت نقاشی در فقدان تنش و رخوتآور بودنش نهفته است. بیننده و نقاش هیچکدام در موقعیتی نیستند که بتوانند معنای نگاه «ونوس» را حدس بزنند. ایهام وجود او ناشی از این واقعیت است که هیچ شیوهای برای توضیح حالت نگاهش وجود ندارد. نگاه وی دقیقاً به دلیل ایجاد چنین حالتی ترسیم شده است، همچون قهرمان زن فیلم «مادلن» (۱۹۴۹) اثر دیوید لین که در انتهای فیلم به دوربین مینگرد.
پس نقاشی و فیلم را میتوان بنابر وفاداری آنها نسبت به نظامهای اعتقاد اجتماعی ردهبندی کرد. بهعلاوه میتوان آنها را مطابق با شیوهی نمایش تجربهی فردی هم ردهبندی کرد. هنرهای بصری به تأویل ذهنیت میپردازند، اما این کار را به روش متفاوتی انجام میدهند. فیلمها بهطور مرسوم، خود ذهنی را از طریق صحنههای بازگشت به گذشته نمایش میدهند.
فرم و لیست دیدگاه
۰ دیدگاه
هنوز دیدگاهی وجود ندارد.