کته کلویتس پس از ازدواج با کارل کلویتس به مدت ۵۰ سال در خانهای واقع در محلهی کارگرنشین برلین زندگی و کار کرد. کارل پزشکی مخلص و فداکار بود که در همین محلهی محروم به کار طبابت پرداخت و در طول زندگی مشترک خود با همسرش، همواره یار و پشتیبان او در فعالیتهای هنریاش بود.
کلویتس بعد از تولد دو فرزندش، هانس و پیتر، به کار هنری خود ادامه داد و در سال ۱۹۱۹ بهعنوان نخستین زن در آکادمی برلین انتخاب شد. او از سال ۱۹۲۸ تا ۱۹۳۳ بهعنوان مدیر کلاسهای عالی هنرهای گرافیک در این آکادمی خدمت کرد و سپس توسط نازیها از مقام خود عزل شد.
در سال ۱۹۱۴ پیتر، پسر کوچک کلویتس، در جنگ کشته شد و در سال ۱۹۳۶ هیتلر کار او را به علت شعار صریحِ «جنگ دیگر هرگز!» ممنوع اعلام کرد. کلویتس با آنکه آلمان را عاشقانه دوست داشت، اما به جایی رسید که اندیشهی فداکاری جوانان برای آرمانهای ملی را نقد و نفی کرد. هانس سالها کوشید تا مادرش را به نوشتن زندگینامهی خود ترغیب کند اما کلویتس همواره پاسخ میداد که اگر چیزی در زندگی او اهمیت داشته باشد، همانا کار اوست. با این همه، در سال ۱۹۲۲ کلویتس برای رضایت خاطر هانس مطالبی درمورد دوران کودکی و نوجوانی خود نوشت. در این یادداشتها آنچه کلویتس دربارهی جنسیتش مینویسد، همبستگی و همدردی عمیق او را با زنان نشان میدهد. احساسی که همواره از خلال آثارش به بیرون میتراود:
«گرچه گرایش من به سمت جنسیت مردانه تفوق داشت اما در عین حال غالباً به سمت جنسیت خودم نیز کشیده میشدم. گرایشی که تا مدتها بعد بهدرستی نمیتوانستم آنرا بفهمم و توجیه کنم. در واقع من معتقدم که دو جنسی بودن عاملی مهم و ضروری در آفرینش هنری است. در هر حال، این وجه مردانه در درون من، مرا در کارم یاری داده.»
یادداشتها و دفترچهی خاطرات کلویتس، به گفتهی هانس، نشان میدهد که «او چطور با نیروهای متخاصم درون خود میجنگید. و این جدال تا چه حد در پیشرفت و تکامل کار او مؤثر بود.»
دفترهای یادداشت روزانهی کته کلویتس شامل ۱۰ جلد دفتر قطور است. اولین مدخل، در ۱۹ سپتامبر ۱۹۰۸ نوشته شد و آخرین آن، ۳۵ سال بعد، در ۷ مه ۱۹۴۳ با نقلقولی از گوته پایان گرفت.
مداخل بهصورت منظم نوشته نشدهاند. گاه فواصل طولانی مابین آنها خلاصه و مرور شده و گاه به کلی از قلم افتاده است. تنها در دورههای گوشهگیری و درونگرایی یا تجربیات عینی شدید، یادداشتها تقریباً روزبهروز نوشته شدهاند.
مضامین اصلی، من، انسان و کار، در سراسر یادداشتها تکرار میشوند؛ همچنان که بیشتر یه ثبت ناکامیها و افسردگیها، ناامیدیها و مشکلات پرداخته میشود تا تجربیات خوشایند که معمولاً بدیهی بهشمار میآیند.
کلویتس در این یادداشتها به تشریح موقعیتهای مختلف خود بهعنوان دختر، مادر و مادربزرگ میپردازد، دربارهی زندگی زناشوییاش مینویسد و تقریباً هر سال در شب عید سال نو یا در روز عید حوادث سال گذشته را با نظری انتقادی مرور میکند. او همچنین دربارهی موفقیتها و شکستهای حرفهای خود و ارزیابی هنرِ معاصرانش مینویسد و هر آنچه که در نثر و شعر و ادبیات برایش ارزشمند و گرامی است در این نوشتهها جای میدهد.
حیرتآور یا شاید طبیعی است که تمام موضوعات آثار کلویتس در دفترهای یادداشت او تکرار میشوند. همدردی و آزردگی، جنگ و مرگ و وداع، عشق مادرانه و گاه شادی و خوشحالی – بهخصوص در مورد کودکان – همچنین تأملات خودکاوانه و رنجها و محنتهایی که با صدها تصویری که او از صورت خود نقاشی کرد مرتبط است.
در زندگی کته کلویتس، ازدواج، مادری و هنر در کلمهی عشق به هم میپیوندند.
پیشنهاد تماشا: مستند «کته کلویتس: پرترهای از نقاش اکسپرسیونیست آلمانی»
در زیر قسمتهایی از این یادداشتها را میخوانیم.
۳۰ دسامبر ۱۹۰۹
نمایشگاه روز شنبه افتتاح شد. من با هانس به آنجا رفتم. کارهایم به خوبی روی دیوار آویزان شده بود، اگرچه اچینگها جدا شده بودند. با اینهمه، من دیگر چندان راضی نیستم. کارهای بهتر و شادابتر از کارهای من در آنجا زیاد بود…
آوریل ۱۹۱۰
من مدام خواب میبینم که دوباره بچهدار شدهام. و دوباره همان لطافت سابق و حتی بیش از آن را احساس میکنم، چون همهی احساسات در خواب تشدید میشوند. آنچه من در این رؤیاها تجربه میکنم یک احساس بیانناپذیرِ عالی و شیرینِ جسمانی است. اول به نظرم میآمد که این پیتر است که خوابیده است اما وقتی پارچه را از رویش کنار زدم، بچهی بسیار کوچکی بود که بوی تن گرم بچهها را میداد.
آوریل ۱۹۱۰
من بهتدریج به مرحلهای از زندگیام میرسم که در آن کار ارجحیت دارد. وقتی پسرها برای عید پاک به سفر رفتند من جز کار خودم، به چیزی نپرداختم. کار کردم، خوابیدم، چیزی خوردم و به پیادهرویهای کوتاه رفتم. اما بیش از همهچیز کار کردم. و با اینهمه متحیرم که چهطور وجد و سرور از چنین کار کردنی تمام نمیشود. مثل گاوی در حال چریدن هستم که هیچچیزی حواسش را پرت نمیکند.
آوریل ۱۹۱۰
این دوره از زندگیام خیلی خوب میگذرد. غمهای بزرگ و خردکننده هنوز فرا نرسیدهاند. پسرهای عزیزم دارند بزرگتر و مستقلتر میشوند. از حالا میبینم زمانی را که آنها از من جدا میشوند و بدون اندوه در انتظار رسیدن آن زمان هستم. چون آنها به اندازهی کافی بالغ خواهند شد که زندگی خودشان را بگذرانند و من هنوز آنقدر جوان خواهم بود که به زندگی خودم بپردازم.
۱۵ مه ۱۹۱۰
بهشدت احساس میکنم که آنها (هانس و پیتر) به نقطهی عطفی در زندگیشان رسیدهاند. علائم بلوغ در آنها جوانه زده و در تمام حرکاتشان آشکار شده است؛ در همه چیز، در همهچیز. فقط مثل بازشدن یک در است و همین. بهزودی آنها نیز آن را درک میکنند. بعد پرده به کنار میرود و جدال با قویترین غرایز آغاز میشود. آنها گاهی آن را دشمن خود خواهند پنداشت و گاه نیز از لذتی که بهبار میآورد تقریباً به حال خفگی میافتند. من همینطور که بچههایمان نگاه میکنم که رشد میکنند تا با بزرگترین غرایز خود آشنا شوند، دچار احساس متضادی از ناراحتی و خوشحالی میشوم. خدا به آنها رحم کند!
۲۹ سپتامبر ۱۹۱۰
آرزوی من این است که بعد از کارل بمیرم. من بهتر از او میتوانم زندگی را تحمل کنم. علاوه بر آن، من به بچهها نزدیکترم. اما اگر من زودتر بمیرم، کارل به سختی میتواند تنها از عهدهی کارها برآید. اگر من بمیرم کارل نمیتواند تنهایی را تحمل کند. اگرچه او بچهها را آنقدر دوست دارد که حاضر است برای آنها بمیرد، اما با اینهمه بین آنها نوعی بیگانگی وجود دارد. کمتر کسی را میشناسم که بتواند مانند کارل اینطور با تمام روحش دوست داشته باشد. عشق او گاهی مرا منکوب کرده است. چون میخواستهام آزاد باشم. اما گاهی هم این عشق بهنحو وحشتناکی مرا خوشحال کرده است… همین یکسال پیش بود که فکر کردم همینکه هانس خانه را ترک کند، یا به محض اینکه هر دو پسرها مارا ترک کنند، من میتوانم برای مدتی طولانی به سفر بروم؛ به پاریس. اما حالا دیگر کمتر این آرزو را دارم. این روزها میتوانم هر چهقدر دلم میخواهد کار کنم. فقط همین به حساب میآید.
ا سپتامبر ۱۹۱۱
مجسمهی بعدیام را بینهایت زیبا تجسم میکنم. زن آبستنی که باید از درون سنگ به بیرون تراشیده شود، فقط تا زانو، همانطور که لیز وقتی ماریا را حامله بود میگفت: «انگار در زمین ریشه دواندهام»، با سکون، فشار و دروننگری، بازوها و دستهایش به سنگینی آویزان شدهاند. سرش خم شده و تمام توجهش به درون است و همهی این چیزها در سنگِ سنگینِ سنگین. عنوان آن: آبستنی.
روز عید سال نو – ۱۹۱۲
هیچ پیشرفتی در روابطم با کارل ایجاد نشده. آنچه او همیشه از آن صحبت میکند و به نظرش میآید که هنوز تنها هدف باارزش زندگی مشترک ماست -این که ما باید در عمیقترین صمیمیت با هم رشد کنیم، چیزی است که من هنوز احساس نمیکنم و شاید هرگز یاد نگیرم که احساس کنم. آیا پیوندهای من با پسرهایم هم سستتر نشده است؟ تقریباً اینطور فکر میکنم. در یکسوم آخر زندگی فقط کار باقی میماند. کار همیشه هیجانانگیز، جوانکننده و راضیکننده است.
۲۷ اوت ۱۹۱۴
مطلبی از گابریل رویتر در مورد وظایف زنانِ امروز خواندم. او از لذت فداکاری صحبت کرده است. جملهای که به سختی مرا تکان داد: زنانی که چنین با علاقه به زندگی عزیزانشان میرسند، چگونه این قهرمانی را به دست میآورند که آنها را جلوِ لولهی تفنگ بفرستند؟
۳۰ سپتامبر ۱۹۱۴
هوای سرد و ابری پاییزی. حالِ سنگینی که در زمان جنگ به سراغ آدم میآید و دیگر نمیشود به هیچ توهمی دلخوش بود. هیچ چیز بجز ابهت و ترسناکیِ این حالت که ما تقریباً به آن عادت کردهایم واقعی به نظر نمیرسد. در چنین شرایطی چه قدر احمقانه است که پسرها مجبورند به جنگ بروند همه چیز بسیار نفرتانگیز و جنونآمیز به نظر میآید. گاهی این فکر احمقانه به سر آدم میزند که چه طور ممکن است آنها در چنین جنونی مشارکت کنند و در همان لحظه پاسخ مثل آب سردی روی آدم میریزد: «آنها باید، باید بروند! مرگ همه چیز را یکسان میکند؛ نابود باد جوانی!» بعد ناامیدی آغاز میشود.
فقط یک فکر همه چیز را قابل تحمل میکند: این که این فداکاری را به ارادهی خود بپذیریم. اما چهطور میتوان به چنین وضعیت فکری رسید؟ (پیتر کلویتس در ۲۲ اکتبر ۱۹۱۴ در جنگ کشته شد.)
۹ دسامبر ۱۹۱۲
پسرم! میخواهم در بنای یادبودت تو را در بالا قرار دهم، بالای اندامهای پدر و مادر. تو در آنجا با دستهای از همگشوده به معنای پذیرش ایثار خودت خواهی خفت، «من اینجا هستم». چشمهای تو احتمالاً کاملاً باز خواهد بود تا بتوانی آسمان آبی را بالای سرت ببینی. لبانت متبسم است و روی سینهات گل میخکی است که من به تو دادم.
۱۵ فوریه ۱۹۱۵
من نمیخواهم بمیرم. حتی اگر هانس و کارل بمیرند. تا وقتی که با تعهد کامل تمام استعدادم را به کار نگرفتهام و بذری را که در وجود من نهاده شده تا به آخرین شاخههای نازک آن پرورش ندادهام، نمیخواهم بمیرم. این به معنای آن نیست که اگر حق انتخاب به من داده میشد، حاضر نبودم – با لبخند – برای پیتر یا هانس بمیرم. پیتر بذر کشتگاهی بود که مقدر نبود حاصل دهد. او بذر بود و من حامل و پرورندهی این بذر. آنچه را هانس خواهد شد آینده معلوم میکند اما از آنجا که من پرورندهام، میخواهم با اخلاص و ایمان کار کنم. از وقتی این را فهمیدهام روحم آرامتر و محکمتر شده است. این به معنای آن نیست که من فقط مجاز هستم کارم را به پایان برسانم بلکه من مجبور به اتمام آن هستم. این معنای همه آن هیاهویی است که دربارهی فرهنگ به راه میاندازند. فرهنگ تنها زمانی مستقر میشود که فرد چرخهی تعهدات و و وظایفش را تکمیل کرده باشد.
۲۸ اوت ۱۹۱۵
چگونه من و کارل حالا روزبهروز صمیمانهتر به هم خو میکنیم… بله، گلهای تازهای شکوفا شدهاند که بدون اشکهایی که امسال ریخته شد، تصورناپذیر بودند.
سپتامبر ۱۹۱۵
هدف انسانیت را چگونه باید تعریف کرد؟ این که انسانها خوشبخت باشند؟ نه. یا به هر حال این هدفی فرعی است. هدف انسانیت همان هدف فرد است. فرد در درجهی اول برای خوشبختی میکوشد… سعادت در عشق و غيره اما شادیِ تحقق و تکامل بخشیدن به خود در سطح بالاتری قرار دارد. این که تمام نیروهای خود را به کمال برسانیم… هدف تکامل بخشیدن به الوهیت، به معنویت است.
ژانویه ۱۹۱۶
بچههای من حالا کجا هستند؟ برای مادر آنها چه باقیمانده است؟ پسر دست راست و پسر دست چپ من؛ آنطور که آنها خودشان را مینامیدند. یکی از آنها مرده است و دیگری چنین دور است و من هیچکاری نمیتوانم بکنم. حالا واقعاً زندگی خود را به عنوان مادر پشت سر گذاشتهام و گاهی اوقات به شدت حسرت بازیافتن آن را میخورم؛ اینکه بچه داشته باشم، پسرانم یکی در سمت راست و یکی در سمت چیم باشند، و من با آنها برقصم؛ مثل آن روزها که بهار میشد و پیتر با گلها از راه میرسید و ما با هم رقصی بهاری میکردیم.
۳۱ ژانویه ۱۹۱۶
موقعیت ناخوشایند من در هیئت داوران. همیشه خودم را مجبور به دفاع از زنان میبینم. اما از آنجا که آثار آنها غالباً متوسط و کممایه است، همیشه دچار دوگانگی میشوم.
بیستوپنجمین سالگرد ازدواجمان
همسر عزیزم، ازدواج ما جهشی در تاریکی بود. ما آن را بر بنیان محکمی که کاملاً به آن اعتقاد داشته باشیم، ساختیم. احساسات من عمیقاً متناقض بود. در نهایت من بر اساس این احساس عمل کردم: بپر! شناکردن را بعد یاد میگیری. من هرگز بدون عشق تو نزیستم و به همین دلیل زندگی ما حالا بعد از ۲۵ سال این چنین محکم به هم بسته است. کارل عزیزم من به ندرت توانستهام با کلمات به تو بگویم که برای من چه بودهای و چه هستی. امروز میخواهم این کار را بکنم. همین یک بار. من از صمیم قلب مدیون سرنوشتی هستم که فرزندانمان را به ما داد و وجود آنها چنین شادی بزرگ و وصف ناپذیری به ما بخشید. اگر هانس زنده بماند ما شاهد تکامل بیشتر او خواهیم بود و شاید بتوانیم بچههایش را هم ببینیم. اگر او هم از دست برود، آن وقت تمام نوری که از او میتراوید و همه چیز را درخشان میکرد بر یاد میرود. اما ما باز هم تا به آخر دستهای همدیگر را محکم میگیریم…
۲۲ اوت ۱۹۱۶
رکود در کار. وقتی آنقدر خشک و خالی میشوم، تقریباً حسرت اندوه را میخورم و وقتی اندوه فرا میرسد احساس میکنم آنچنان مرا از پا میاندازد که نیروی لازم را برای کار کردن از دست میدهم. یک طراحی تازه کردم: مادری که پسر مردهاش از میان بازوانش میلغزد. من میتوانم صد طراحی مانند این را تمام کنم و با این همه قدمی به او نزدیکتر نمیشوم. او را جستوجو میکنم، گویی که باید او را در کار پیدا کنم.
۱۱ اکتبر ۱۹۱۶
آیا این خیانت به ایمان توست پیتر، اگر که من حالا در این جنگ جز جنون چیزی نمیبینم؟ تو با ایمان مُردی پیتر…
۲۶ ژوئیه ۱۹۱۷
کار بسیار خوب پیش میرود… انگار مه کنار رفته باشد.
۱۹ مارس ۱۹۱۸
اگر قرار بود تمام کسانی که در جنگ آسیب میبینند خود را از شادی محروم کنند، فرقی با مردهها نداشتند. انسان بدون شادی جسدی بیش نیست.
… ابتدا برای من کاملاً غیرممکن بود که بگذارم پسرها به جنگ بروند، همانطور که حالا اغلب والدین مجبورند بدون رضایت درونی خود رفتن پسرهایشان را به کشتارگاهها تحمل کنند. این چیزی است که همهچیز را تغییر میدهد؛ این احساس که ما در آن زمان، در شروع کار، فریب خوردیم.
و شاید اگر بهخاطر این خیانت وحشتناک نبود پیتر زنده میماند؛ پیتر و میلیونها پسر، چندین میلیون پسر دیگر. به همهی آنها خیانت شد.
۱ اکتبر ۱۹۱۸
احساسات به شدت متناقص؛ آلمان دارد جنگ را میبازد… آیا احساسات وطنپرستانه یکبار دیگر آنچنان شعلهور خواهد شد که «آخرین دفاع» را برانگیزد؟.. وقتی معلوم است که بازندهایم، جنگ نباید حتی یک روز دیگر ادامه پیدا کند.
۲۶ دسامبر ۱۹۱۹
روزهایی هست که مادرم غالباً در خواب و در بیداری بهنرمی و همیشه دربارهی بچهها زمزمه میکند… دیدن این که رؤیاها و تخیلات چنین مادر پیری چهطور همواره به بچههایش مربوط میشود چه شیرین است. بالاخره این قویترین عواطف او در زندگیاش بوده است.
۲۶ فوریه ۱۹۲۰
میخواهم طرحی بکشم از مردی «که رنج بردن دنیا را نظاره میکند». فکر میکنم چنین کسی فقط می تواند عیسی باشد. در طراحی، آنجا که مرگ کودکان را در چنگ گرفته است، در زمینهی کار زنی هم وجود دارد که رنج بردن دنیا را میبیند. کودکانی که در چنگال مرگ هستند به او تعلق ندارند. این زن پیر است. او نه نگاه میکند و نه تکان میخورد اما از رنج بردن دنیا آگاه است…
آخرِ اکتبر ۱۹۲۱
یک دورهی شاد و عالی کار. حکاکیِ «مادران» روزبهروز در حال پیشرفت است. چهقدر زندگی در چنین لحظاتی زیباست.
کارل اخیراً تجربهی جالبی را از سر گذراند. او برای جمعی از دختران و زنان سخنرانی کرد. من در انتظار او بیدار نماندم و به رختخواب رفتم. حدود ساعت ۱۱ صدای جوانانی را شنیدم که آوازخوانان در اطراف خانهی ما حرکت میکردند و سپس دور شدند. دخترها با آواز کارل را تا خانه همراهی کرده بودند. کارل شاد و بیخیال است. چهقدر خوب است که وقتی من از کمبود وقت و چیزهای دیگر گله میکنم، اون اینطور غیراحساساتی و در عین حال با عمیقترین محبتها به مزخرفات من بیاعتنایی میکند.
۲۲ دسامبر
پیتر (پسر هانس) روی صندلی پایهبلند، سر میز، نشسته و پشتش به من بود. دور سرش، موهای نرم و سفید در نور میدرخشید. چهقدر مرا بهیاد بچههای خودم میانداخت. کمی بعد وقتی او را روی زانویم گذاشتم، پشت سر هم به من اشاره کرد و گفت: «این، مام بزرگ». بین کلمهی «مام» و «بزرگ» یک وقفهی کوتاه افتاد. کلمهی «مام» را همینطور سریع و بیتوجه ادا کرد.
ژوئن ۱۹۲۲
اولین روز عید یک روز شاد و خوش برای من. با بچهها بیرون رفتیم. هوای عالی… دوقلوها چه عزیزند. با آن کلههای سفید و کوچکشان چه قوی و بامزه و معصومند. دائم چیزهایی را به زبان خاص خودشان بلغور میکنند. وقتی اوتیلی بین آن دو مینشیند تا غذایشان را بدهد، و به هر کدام به نوبت یک قاشق حریره میدهد، آن یکی که نوینش نیست مشتهایش را گره میکند و در انتظار قاشق، صورتش سرخ میشود. در حالی که دیگری با رضایتی متکبرانه دهانش را برای خوردن غذا باز میکند. تماشایی است. خوش به حال اوتیلی که چنین مادر کاملی است. هر چه بعدا اتفاق بیفتد این سه سال زندگی با بچهها همواره به او احساس رضایت سرشار خواهد داد. او به معنای واقعی مادر است. هرچقدر هم که گهگاه بر ضد مادر شدن شعار دهد. پیتر کوچولو به من یک میخک داد.
۲۲ اکتبر ۱۹۲۴
امروز وقتی وارد اتاق مادر شدم تا او را برای غذا خوردن پایین بیاورم، صحنهی عجیبی دیدم. انگار صحنهای از یک قصهی پریان بود. مادر سر میز، زیر چراغ و روی صندلی راحتی پدر بزرگ نشسته بود. جلوِ او تعدادی عکس ریخته بود که داشت آنها را تماشا میکرد. آن سوی شانهاش گربهی بزرگ همسایه به طور مورب نشسته بود.
مادر هیچوقت نمیتوانست گربهها را تحمل کند. اما حالا دوست دارد گربه را روی زانو بگیرد. گربه دستهای او را گرم میکند. گاهی اوقات بهنظرم میرسد که مادر گربه را با بچه عوضی میگیرد. وقتی گربه میخواهد پایین بپرد، مادر مضطربانه آن را محکم میگیرد، انگار میترسد بچهای بیفتد. صورتش حالت نگران میگیرد و با گربه عملاً کلنجار میرود.
در عکسی که از مادر گرفته شده است و فقط سر او را نشان میدهد، صورتش حالت عجیبی دارد. فرزانگی دوران کهنسالی در آن دیده میشود. اما این خردی که منطقی میاندیشد نیست، بلکه در احساسات مبهم و تیره جریان دارد. اینها مانند آنچه گوته میگوید «افکارِ تاکنون غیرقابل درک» نیستند بلکه ثمرهی ۸۷ سال زندگیند که حالا به نحوی مبهم احساس میشوند. مادر غرق در تفکر است اما این هم کاملاً درست نیست چون غرق شدن در تفکر بالاخره مستلزم فکر کردن است. مشکل بتوان گفت که این این عکس چه چیزی را بیان میکند. اجزای صورتش بهخودیخود چیز مشخصی را بیان نمیکنند. دقیقاً بهخاطر آنکه مادر دیگر فکر نمیکند، نوعی وحدت و یکپارچگی از خود ساطع میکند. زن بسیار پیری که در درون خود و در بینشی یکدست و غیرقابل تفکیک زندگی میکند. بله، این درست است. اما علاوه بر ا« او در درون خود بر اساس نظمی هماهنگ و ناب زندگی میکند، همانطور که سرشت همیشگیاش بود.
بیش از پیش به این نتیجه میرسم که مادر تشخیص نمیدهد گربه چیست و آن را با بچه اشتباه میگیرد. غالباً گربه را در پتویی میپیچد و درست مثل بچه در آغوش میگیرد. دیدن او در این حالت شیرین و متأثرکننده است.
شب سال نو – ۱۹۲۵
اخیراً شروع به خواندن یادداشتهای قدیمیام کردهام. یادداشتهای قبل از جنگ. بهتدریج با خواندن آنها افسرده شدم. علت آن شاید این باشد که من همیشه وقتی موانع و مشکلاتی بر سر راه جریان عادی زندگی ظاهر میشد نوشتهام. و بهندرت وقتی همهچیز نرم و هموار پیش میرفت و حتی… بهوضوح احساس کردم که چهطور یادداشتهای روزانه یک نیمهحقیقت را نشان میدهند. بعد با احساس آسودگی از اینکه این دوران را پشت سر گذاشتهام، خواندن یادداشتها را رها کردم. با این همه، دورههایی وجود داشت که من آنها را بهترین دورههای زندگیام میدانم. مخصوصاً دههی بین ۳۵ تا ۴۵ سالگیام را.
شب سال نو – ۱۹۳۲
سن، سن باقی میماند. یعنی گاه درد و عذاب افزایش و گاه کاهش مییابد. وقتی دیگران دستاوردهای ناچیز مرا میبینند از یک کهنسالیِ شاد صحبت میکنند. من شک دارم که چیزی به نام کهنسالیِ شاد وجود داشته باشد.
سپتامبر ۱۹۳۸
جنگ تمام شد. متشکرم چمبرلین!
در پارلمان انگلیس هنگام بحث دربارهی خطر قریبالوقوع جنگ کسی گفت: «در جهان هیچچیز آنقدر اهمیت ندارد که شروع یک جنگ جهانی دیگر را توجیه کند.» من کاملاً با این نظر موافقم. هیچچیز در تمام دنیا این ارزش را ندارد. خدا میداند، نه حتی سرزمین آلمان. «سرزمین آلمانِ فراتر از همه».
۳ فوریه ۱۹۴۰
یک سال پیش کارل آنقدر بیمار شد که من فکر کردم دیگر نمیتواند به زندگی ادامه دهد. گاهی در بدترین مواقع این دوره، وقتی دیگر امیدی نداشتم، برایش آرزوی مرگ میکردم. من کاملاً برای آن آماده بودم. و وقتی که حالش رو به بهبود رفت من آن را تعویقی موقت در پایانی اجتنابناپذیر دیدم. حالا سپاسگزارم که وضع سلامتی نسبیاش تا مدتی دیگر دوام میآورد. با اینهمه، وقتی که پایان ناگهانی فرا رسد، باز هم وداع بسیار سخت خواهد بود. مشغول کار روی یک طراحی هستم که در آن مردی – کارل – خودش را از من رها میکند و از بازوان من بیرون میرود. او خود را وامیگذارد تا غرق شود.
ژونیه ۱۹۴۰
کارل مرده است. ۱۹ ژونیه.
آوریل ۱۹۴۱
اخیراً خواب دیدم که با دیگران در اتاقی هستم. میدانستم که کارل در اتاق کناری خوابیده است. هر دور اتاق به یک راهروی تاریک باز میشد. من از اتاقم به راهرو رفتم و دیدم که درِ اتاق کارل باز شد و بعد صدایش را شنیدم که با لطف و مهربانیِ همیشگی گفت «نمیخواهی به من شببخیر بگویی؟» سپس از اتاق بیرون آمد و به دیوار تکیه داد. من روبهرویش ایستادم و بدنم را به او تکیه دادم و دستهای همدیگر را گرفتیم و چند بار از هم پرسیدیم «چهطوری؟ همهچیز خوب پیش میرود؟» هر دو بسیار خوشحال بودیم که توانستهایم همدیگر را احساس کنیم.
دسامبر ۱۹۴۱
روزهای من میگذرند و اگر کسی از من بپرسد اوضاع چطور است، معمولاً میگویم «نه چندان خوب» یا چیزی شبیه به این. امروز به این موضوع فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که چندان هم بد نیستم. طبیعتاً نمیتوانم بگویم همهچیز خوب پیش میرود. هیچکس نمیتواند چنین چیزی بگوید، چراکه ما در جنگیم و میلیونها انسان از آن رنج میبرند و من هم با آنها. علاوه بر آن، من پیر و ناتوانم. با این همه، گاهی تعجب میکنم که چهطور بدون آنکه چندان احساس بدبختی کنم این وضعیت را تحمل میکنم. چون در اغلب روزها لحظاتی هست که سپاسگزاری عمیق و صمیمانهای در وجودم احساس میکنم. نه فقط مواقعی که از پیتر خبر داریم بلکه همچنین وقتی که کنار پنجره باز مینشینم و به آسمان آبی و ابرهای در حرکت نگاه میکنم. و نیز وقتی که شب خسته و کوفته روی تختم دراز میکشم. من از مردن میترسم. اما مرده بودن، بله این غالباً برایم چشماندازی جذاب است، فقط اگر ضرورتی نداشته که با عزیزانم وداع کنم.
اکتبر ۱۹۴۲
هانس اینجا بود، در چهارشنبه ۱۴ اکتبر. وقتی ساکت و آرام به اتاقم وارد شد فهمیدم که پیتر مرده است. او در ۲۲ سپتامبر کشته شد.
مه ۱۹۴۳
هانس به ۵۱ سالگی رسید. آژیر حملهی هوایی در شب ۱۴ ماه مه. این یکی از زیباترین شبهای ماه مه بود. هانس و اوتیلی تا دیروقت به خواب نرفتند. در باغ نشستند و به صدای جغد گوش دادند.
هانس بعد از کار آمد، بعد اوتیلی و بالاخره لیز. چهار نفری کنار هم نشستیم. روی میز، کنارِ هدایای تولدش. لیتوگراف «مرگ فرا میخواند» را گذاشته بودم. چاپی که دوباره از روی آن کار کرده بودم. و همراهِ آن یک طراحی از کارل که وقتی به صدای بلند برای من کتاب میخواند از او کشیده بودم. همه دور هم سر میز اتاق نشیمن نشسته بودیم. هانس این طراحی را بسیار دوست داشت. همچنین یک اچینگِ کوچک به نام «تبریک» برایش گذاشتم که مخصوص روز تولدش بود.
صبح زودِ روز بعد، هانس دوباره آمد و یک دستهی بزرگ گل سوسن از باغ آورد. چه شادی بزرگی که من هنوز پسرم را دارم؛ پسری که آنقدر دوستش میدارم و او مرا دوست دارد.
من از حقیقتِ صرفاً حسی فراتر رفتهام.
این مطلب از دو کتاب زیر ترجمه و تنظیم شده است:
Käthe Kollwitz, 1867/1967, (A Life in diaries – Hans Kollwitz) – Berlin 1967
Revelations – Diaries of women. M. J. Moffat & Ch. Painter N. Y. 1975
فرم و لیست دیدگاه
۱ دیدگاه
خیلی زیبا و تاثیر گذار بود، حسهای واقعی یک مادر در زمان جنگ جایی که در تقابل با ایدئولوژیهای جنگ قرار میگیرد را دوست داشتم، گاهی فکر میکنم هیچ مادری در دنیا با میل و رغبت فرزندش را به جنگ نفرستاده همچنان که هیچ مادری دلش نمیخواهد فرزندش از بلندی سقوط کند و حتی وقتی پیر میشود هم دارد از فرزند خیالیاش مراقبت میکند. لعنت به جنگ