بستن کوله برای فرار اضطراری، سختترین بخش آن ۱۲ روز جنگ برای من بود. با هیچ منطقی نتوانسته بودم خانوادهام را راضی به ترک خانهمان کنم، چون فکر میکردند وقتی جایی را نداریم نباید آواره جاده آن هم در این شلوغی شویم. بعد هم میگفتند ما جنگ را دیدهایم و نمیترسیم. اما من همین که اسرائیل پیام تخلیه منطقه ۳ تهران را داد، خطر را چسبیده به صورتم حس کردم و ترسیدم. همان موقع کوله طوسی ۶۸ لیتری اُسپریام را بیرون کشیدم و شروع کردم به زیر و رو کردن پستهای اینستاگرامی که سردربیاورم چه چیزهایی را باید بردارم؟ مدارک در کیسهی ضدآب، آب و خوراکی، نواربهداشتی، دستمال مرطوب، دارو، پول و لباس.
آن پست اینستاگرامی توضیحی درباره نوع لباس نداده بود و من دور خودم میچرخیدم و فکر میکردم اگر این کوله روزی تنها دارایی من باشد، چه لباسهایی را برمیدارم؟ پیرهن بنفشی که از هرمز خریده بودم، پیرهن سفید با گلهای آبی که تولد پارسالم پوشیدم، دامن سبز یشمی و بلوز قهوهای که یادگار سفر لوت بود. انگار داشتم جای تکهپارچه، طره جمع میکردم و شاید برای همین لحظهی آخر، تاپ مکرومه سفیدم را هم چپاندم. کوله هنوز جا داشت؛ فکر کردم تمام لوازم آن لیست را برداشتهام اما این کوله بوی زندگی نمیدهد. پس پشت میزم نشستم و لیست خودم را نوشتم.
کتابهای «یک عاشقانه آرام» و جستار فاستروالاس، گوشوارههایی که از مغازهی موزه فرش خریده بودم و رژ کیکوی قرمزی که فاطمه از هلند برایم سوغاتی آورده بود را برداشتم. دوربین پولارویدم را هم گذاشتم با یک بسته اضافی فیلم. توی سَرکوله دفتر هدیهام و رواننویس را جا دادم و برای وسایل درست کردن قهوه، جای خالی گذاشتم. کیسهی خواب و چادر هاسکیام را به کوله بستم و نشستم جلویش. فکر کردم کولهای که فقط برای زنده ماندن بسته شود، به درد زندگی نمیخورد. اما به اطرافم نگاه میکردم و چیزهایی از زندگیام را میدیدم که نمیتوانستم برشان دارم. دفترهای خاطرات روزانهام، مجسمههایم، بوم کوچکی که رویش اثرانگشتهایمان را زده بودیم یا دستهگلهای پنبهام… از فشار رها کردن تمام این چیزها زدم زیر گریه و فهمیدم شجاعتم برای ترک این خانه، تمام شده.
کمی بعد که خبرِ زدنِ صداوسیما آمد، خودخواهانه و شرمزده از زنده ماندن و دور بودنم از انفجار خوشحال شدم. کمی آرام گرفتم اما کوله را دست نزدم. از همان روز با هر خبر انفجار، پرت میشدم به احساسهای پارهپاره. آیا حق داشتم زنده بمانم وقتی آدمهای بیگناه دیگر میمُردند و وقتی کاری از کسی برنمیآمد؟ شاید برای اولین بار فهمیدم که زنده ماندن هم میتواند آدم را ویران کند و با هر خبر انفجار، من از نو ویران میشدم.
شبی که خبر آتشبس موقت رسید، تا صبح نخوابیدم. فکر کردم اگر بخوابم شاید نتوانم اوضاعی را کنترل کنم که از اول هم کنترلی رویش نداشتم. انگار اگر نمیخوابیدم بمبهای کمتری میخوردند و آدمهای کمتری میمُردند. میان صداهای ترسناک آن شب، به پسری که یک سال بود حرف نزده بودیم قول دیدار دادم و تمام شب را گوشی به دست در حالت آمادهباش ماندم. صبح زود، دلم میخواست من اولین کسی باشم که خبر را به خانوادهام میدهد. پدرم، بر خلاف همیشه که از بدن من دوری میکند، مرا بغل کرد و بوسید. فکر کردم زنده بودن و وجود داشتن ارزش تازهای پیدا کرده بود؛ طوفان را گذرانده و هنوز زنده بودیم. حال بینظیری داشتم و حتی با وجود کمبود خواب، از خانوادهام خواستم برای خوردن صبحانهی صلح، و جشن گرفتن بیرون برویم. اما آن روز دست به کولهام نزدم تا فردای آن روز، وقتی همه خواب بودند، با خیالی راحت بازش کنم.
باز کردن کولهای که برای سفر کنسلشده چیدهشده، همیشه برایم با سرخوردگی و غم همراه بود. بیهیچ تجربهی جدید و احساس نو کولهات را باز میکردی و دلت برای شوق موقع بستناش میگیرد. اما این بار فرق داشت. برای اولین بار یک سفر نرفته، پر از تجربه و تغییر بود. انگار که در تمام آن روزهای جنگ، به سفر رفته بودیم. سفری نه به معنای جا به جایی جغرافیایی که به معنای تغییر هوای تنفس، نوع دیدن زندگی و شکستن روتینها. کولهام سفر نرفته بود، اما من برگشته بودم؛ یک من احتمالاً متفاوت.
کولهام را با نوعی سرخوشی باز کردم. دلم میخواست میتوانستم سارایی که آن را با اضطراب چیده بود بغل کنم. حالا موقتاً در امنیت بودیم و میشد در خانه ماند. پس میتوانستم با خیال راحت موقع جابهجا کردن وسیلهها، به انتخابهایم بخندم. این همه زیورآلات را برای چه برداشته بودم؟ آن چادر بیزیرانداز قرار بود به چه کاری بیاید؟ و این لباسها… کولهام را که باز میکردم از خودم پرسیدم آیا ماندنام یک انتخاب شجاعانه بود یا فقط ناتوان از رفتن بودم؟ مانده بودم و روزهایی از تهران را دیده بودم که به شهری متروک میماند؛ خلوت و بسته با خاک مُردهای که آوار شده بود روی شهر یا شاید حتی روی آدمها.
من با کوله بستهام جایی نرفتم. در شهر پرسه میزدم چون نمیترسیدم؟ گمان نکنم. من آدم ترسوییام. ترس از ارتفاع، جانواران، فضای بسته… بعید میدانم حالا در میانه جنگ بقا و نابودی، نترس شده باشم. فکر میکنم ماندنم یک نقاب بود؛ تلاشی برای تظاهر به اینکه اوضاع هنوز مثل قبل است. برای همین واکنش دفاعیام چسبیدن به روتینها بود: صبحها مثل همیشه قهوه میخوردم و طرحدرسهای مدرسهام را برای بچهها را مینوشتم. کاری که هم برایم احمقانه بود هم عمیقاً عجیب.
طرحدرسهای من همیشه بر روی محور صلح نوشته میشوند. سال گذشته هم صلح پروژه اصلی کلاسهایم بود. حالا تکتک بچههایم را به یاد میآوردم و فکر میکردم این تناقض چطور توی ذهنشان نقش میبندد؟ من برایشان کتابهای «قطار صلح»، «دوران صلح»، «شلیک به ستارهها» و «جنگ» را خوانده بودم و حالا آنها بدون هیچ انتخابی وسط چیزی گیر کرده بودند که ما تقبیحش کرده بودیم. با خودم کلنجار میرفتم که چقدر حرفهایی که به بچهها زدهام را باور دارم و چقدرشان دروغ بود؟ دروغ گفته بودم که صلح به تکتک ما بستگی دارد؟ که اگر میخواستیم میتوانستیم آن را محقق کنیم؟
فکر میکردم اگر روزی همه چیز تمام شود و به کلاسم برگردم، چه دارم که به بچهها بگویم؟ آیا صلح فقط یک افسانه برای خواباندن ما بود؟ با هر ساختمانی که فرو میریخت، ایمان من هم به تعریفم از صلح ترک برمیداشت. من برای بچهها از گفتوگو جای خشونت و جنگ گفته بودم و حالا آنها فکر نمیکردند پس چرا آدمبزرگها اینطور زندگی نمیکنند؟ آیا چیزهای که درباره صلح با خودشان، با دیگران و با زندگی گفته بودم کارآمد بودند؟ یا فقط حرفهای قشنگ بیمصرف بودند؟ فکر کردم پارسال یک ماه تمام را صرف گردآوردی منابع صلح برای کار با کودکان کردم و حالا نمیدانستم آن بازیها و کتابها و فعالیتها به درد کسی میخوردند؟
تازه جز اینها، پروژهی پژوهشی گروه پارسالم هم تحقیق درباره «جنگ جهانی دوم» بود. با بچههای کنجکاوم ابعاد جنگ را از زاویه زنان، مدرسهها، هنر، حیوانات و محیطزیست بررسی کردیم. دستآخر هر کدامشان هم یک پاراگراف درباره صلح نوشتند و پیشنهاد دادند اسم گروهشان را بگذاریم: صلحجویان. ما از دل پژوهش درباره جنگ به صلح رسیدیم. حالا توی گوشم صدای ارائهی آنها میپیچید که: «جنگ بدبختی و خودخواهی است». یا آن یکی که جور دیگر دیده بود: «جنگ با همه بدیهایش به اتحاد و همکاری آدمها کمک کرد».
فکر میکنم دیگر معلم نبودم. میان آن همه درگیری ذهنی، جایگاهم تغییر کرده بود. حالا میخواستم شاگردی باشم که با یادآوری حرفهای بچههایش بتواند این روزها را بفهمد. آیا حق با آن شاگردم بود و برای بالا آمدن عشق انسانی، واقعاً جنگ لازم بود؟ آیا باید بمباران میشدیم تا قدر روزهای عادی را بدانیم؟ نمیدانم… بعد به خودم نگاه کردم و پرسیدم که حالا معنای صلح برایم چیست؟ یا اگر الان میخواستم صلح را به بچهها یاد بدهم چه میگفتم؟ در دل جنگ، صلح چه شکلی دارد؟
صلح زنده ماندن بود؟ تماشای ترسها بود؟ امید داشتن بود؟ یا بستن کولهای بود که به طور احمقانهای تویش دامن و گوشواره گذاشته بودم؟
در میانهی جنگ با خودم فکر کردم اگر سالها، برای روز صلح مراسم گرفتهام و این مفهوم پروژهی زندگیام بوده، پس حالا وقتش است که به دادم برسد. حالا باید آن را زیر بار اخبار و صداهای ترسناک پیدا کنم. پس هر روز صبح که بیدار میشدم از خودم میپرسیدم اگر امروز آخرین روز زندگیام باشد، میخواهم آن را چطور بگذرانم؟ چقدر میخواهم در ترس و نفرت بمانم و چقدر مشتاق زندگی و صلحام؟
میخواستم به زندگی وصل باشم. برای همین روی لیوانهای کافههایی که امروز باز بودند و فردا شاید نه، پرنده صلح و قلب میکشیدم. برای آهنگ Imagine جان لنون یک پوستر طراحی کردم و یک روز هم وسط جنگ رفتم تولد. پیراهن ساحلی سفیدم را پوشیدم و یک تکه از شاخه زیتون اتاقم را به موهایم زدم. توی تولد در میان صدای پدافندهای فعالشدهی غرب، برای دوستهایم کتاب کودک «با من از صلح بگو» را با صدای لرزان خواندم.
انگار سعی داشتم میان انجماد مغزها و پوسیدگی زندگی روزمره، بخشی از من در جریان بماند. شبها شعر مینوشتم. دوستم میگفت «داری شاعر جنگ میشوی» و من میخندیدم. تمام حسهایی را که بدنم پَس میزد، کلمه میکردم. از وارد شدن جنگ به رَحِم زنی چون خودم مینوشتم و از آتشبسی که شبیه پتویی روی جنازه بود و گرم نمیکرد. از بوی آهن توی خوابهایم و از شرمم از زنده ماندن؛ آیا حق داشتم زنده بمانم؟
میان غلت خوردن بین استعارهها و کلمات، عشقم به انسانها بالا میآمد. در اغراقآمیزترین شکل ممکن، عاشق تمام انسانها شده بودم. وقتی اینترنتها ملی شد، برای اولین بار در زندگیام به ساختن اکانت در پیامرسانهای داخلی تن دادم، چون آدمهایی که دوستشان داشتم میخواستند از من خبر داشته باشند و چه واژه عجیبی شده بود «خبر». بین دستور زبان عاشقانهمان خبر دادن از خود به معنای این بود که بگو: هنوز زندهام.
در میان آن روزها یک بار هم با پارتنرم توی کافه قرار گذاشتیم. همین که مرا دید وسط کافه زد زیر گریه. کافه خلوت بود و تمام گفتوگوهای ما هم درباره ترس بود و حسرت روزهایی که بمب روی سرمان نمیانداختند. قهوه و چیزکیک گرفتیم. من کنف دور کیک را باز کردم و شبیه غنیمتی باارزش دور دستم بستم. انگار زندگی در آن روزها برایم خرد شده بود به قطعههای کوچکی که باید جمعشان میکردم. تنها کنترلی که داشتم، همین جمع کردن بود: جمع کردن اشیا، خبر یا عشقم به آدمها.
آن روز وسط کتابفروشی لبهایم را بوسید و من برای اولین بار نه ترسیدم و نه خجالت کشیدم. عشق بین ترس از مُردن، مزهی دیگری داشت. زنده بودن هم. طعم آن بوسه شبیه مزه غذا توی دهانم ماند. فکر میکردم اگر این آخرین لمس یا بوسهمان باشد چه؟ پس سلولهایم را به سلولهایش فشار دادم و موقع خداحافظی اشک ریختم. انگار که بخواهم سربازی را بدرقه کنم.
آن شب فکر کردم شاید آن بوسه، بخشی از صلح میان جنگ است. بوسهای که در یک لحظه بدون انفجار، بدون شرم و ترس اتفاق افتاده بود. شاید اصلاً صلح چیزی نیست که بتوان آن را تعریف کرد؛ صلح را باید زندگی کرد و چشید. شاید اهمیت آن کنف ساده هم از همینجا میآمد. برای همین وقتی رسیدم خانه، آن را به جلوی کوله بستهشدهام وصل کردم. مثل یک طلسم؛ چیزی که حاوی جادوی محافظت بود.
وقتی آتشبس موقت شد و کوله را باز کردم، اجازه دادم آن کنف محافظ همانجا بماند. کوله را جمع کردم اما آن را ته کمدم قایم نکردم. مطمئن نبودم چه وقت دوباره به آن نیاز خواهم داشت. البته که به خودم میگویم شاید من هیچوقت آدم رفتن نباشم، اما همیشه لازم دارم چنین کولهای را ببندم تا خیال کنم قدرت انتخاب دارم.
بعد از این تجربه، معنای آن کوله برایم تغییر کرده و سفری که با آن نرفتهام، مرا به خودش نزدیکتر کرده. فکر میکنم حالا آن کوله ۶۸ لیتری، پناهگاه کوچکم شده؛ دربرگیرنده تمام چیزهایی که زیر بمباران میخواستم نجات بدهم.
حالا میدانم اگر روزی دوباره جنگ شود، از همان اول جای پستهای اینستاگرامی سراغ چکلیست خودم میروم و کولهام را با چیزهایی میبندم که نه فقط برای بقا، که برای جمع کردن معنا باشد. شاید صلحی که تمام این سالها دربارهاش میگفتم توی همچین کولهای جا نشود، اما فکر میکنم اگر خوششانس باشم شاید روزی مثل همان بند کنف، از دستم آویزان بماند.
فرم و لیست دیدگاه
۱ دیدگاه
خوندن صلحی که درونت ساختی برای من که جنگی از اون روزها درونم کش پیدا کرده کمک بود سارا.. و چقدر ظریف نوشتی..