چرا در هنر معاصر اهمیتِ «مهارت»، دستورزی و استادکاری کمرنگ شد تا جاییکه این مفاهیم در جریانهای هنر آوانگارد همچون خصایصی تاریخگذشته و دِمُده کنار گذاشته شدند؟ هنرجویان در دانشگاههای هنر، اغلب به دنبال «ایده»های تازهاند، میخواهند زبان شخصی و ترجیحاً بیهمتا داشته باشند و زیر بار مهارتهای سنتی نروند. این ذهنیت از چه زمانی شکل گرفت؟ اساساً ریشهی دوگانهسازی بین «ایده» و «اجرا» (یا «نظر» و «عمل») در کجاست و تاریخ جدایی آنها، که منجر به نزول مهارت و ارتقای ایده شد، را چگونه میتوان روایت کرد؟ و در نهایت میتوان هنوز از مهارت دفاع کرد؟
برای دسترسی به محتوای کامل روی دکمه زیر کلیک کنید.
فرم و لیست دیدگاه
۱۲ دیدگاه
عالی بود
گفت و گوی مفید و سودمندی بود . ممنون از زحمات دوستان
ممنون هم برای غنای متن و هم توجه به زیبایی شناسی در فرم ویدئو.
دیدن این گفتگو مایه دلگرمی من بود به عنوان کسی که با هنر دست و پنجه نرم می کنم و دغدغه بهره گیری ازامکانات هنر گذشته درعین داشتن فردیت هنری در دنیای معاصر را دارم، این گفتگو برای من یک هوای تازه را در بر داشت که مسیری را که می روم درست است. سپاسگزارم از شما.
به نظر میاد شاید شایستهتر بود در انتهای بحث، این مفهوم روشن میشد که جایگاه هنر اجتهادی، تعلیمی و کاربردی چه تفاوتهایی با هم دارند. دست کم این مغلطه و خطای شناختی از ساحت هنر، تا حدودی روشنتر میشد. من فکر میکنم نتیجه گیری بهتری بود.
گفتگوها و پستهای بعدی ما در این موضوع را دنبال کنید، امیدواریم که به دغدغههای شما هم پاسخ داده شود.