«حرفه: هنرمند» فقط یک نشریهی هنری نیست، بلکه نهادی فرهنگی است که دغدغهی ایران و شرایط فرهنگی و اجتماعی و سیاسی آن را دارد، همچنانکه همواره دغدغهی هماندیشی و گفتگو نیز در آن هست. گفتوگو همیشه میان همکاران این نهاد و نویسندگان آن برقرار است. در طول سالها شخصاً هم بارها از جلسات و دورهمیهای «حرفه: هنرمند» و حضور دوستان فرهیخته و باانگیزه در آن لذت و بهره بردهام اما گاهی لازم میشود این گفتوگوها و هماندیشیها خصوصی نماند و در حوزهی عمومی نیز منتشر شود. وقایع مهر و آبان ۱۴۰۱ از آن دست است. دوستان «حرفه: هنرمند» متنی را با نام «تو یکی نهای هزاری» بر وبسایتشان منتشر کردند و از نویسندگان و همراهانشان خواستند در بحث مشارکت کنند. اینکه نهادی فرهنگی-هنری در شرایط ملتهب کشور چه باید بکند پرسش روشن و مشخصی است. اقتراح دوستان در این باره بود. ولی من برای پاسخ به این پرسش خود را ناگزیر دیدم جستار بلند زیر را بنویسم. این جستار پاسخ آن پرسش را هم در دل خود دارد اما جنبههای دیگری هم بر پایهی مسائل مختلف در آن طرح شده است. چرا؟ بخشی شاید به این جهت که من از سویی با نگرش فلسفی و تعمیم موقعیتها برای تحلیل آنها انس دارم و از سوی دیگر خواسته یا ناخواسته عملاً مورالیست هستم و توجه اخلاقی به قضایا پرداختن به ابعاد متفاوت را لازم میآورد. اما علاوه بر کاستیهای شخصی من، گمان میکنم خود پرسش هم این ویژگی را داشت که طرح آن به صورت ساده و سرراست کم و بیش ممکن بود ولی پاسخ به آن بدون طرح ملاحظات بسیار، بیشتر به اظهار رأی و سلیقه میمانست تا بیان نظر به صورت مستدل و قابل بحث. به هر حال این چیزی است که از من بر آمد، امیدوارم دوستان دیگر با طرح ملاحظات و نکاتشان هم پاسخهایی مناسبتر و متناسبتر از پاسخ من بدهند و هم طرح چشماندازهای گونهگونشان نقصهای این نوشته را کمتر کند. همانطور که نوشتم اندیشیدن به ایران از جمله مسألههای جدی «حرفه: هنرمند» است و چه خوب که باب بحث از ایران به سبب «رخداد» اخیر بر وبسایت این نهاد گشودهتر میشود.
رخدادی یگانه
با گزارهای آغاز کنم که کم و بیش همگی میتوانیم بر سر آن توافق داشته باشیم: شرایط جامعهیمان بحرانی است. گمان نمیکنم کسی وقایع نیمهی سال ۱۴۰۱ را در ایران دنبال کرده باشد و تأیید نکند که این جامعه درگیر بحرانهای اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و سیاسی است. حتی آنها که به اقتضای شغلشان فریادِ «شهر در امن و امان است» میزنند نیز بهخوبی میدانند که چنین نیست و وضع بحرانی است. گواه روشن این که تقریباً هیچکس از شرایط راضی نیست. علل نارضاییها ممکن است صد و هشتاد درجه اختلاف منظر را نشان بدهد ولی در هر حال همه ناراضیاند. چه آنها که برای اعتراض در خیابانها تن به خشونت میدهند و چه آنها که اعتراضها را اغتشاش مینامند. این شرایط بحرانی حاکی از ناکارآمدی حکومت و حاصل ناتوانی آن در ادارهی درست امور است. آرمانشهر ایدئولوژیک حکومت برای آنها که به آن اعتقاد دارند دور از دسترس است و برای آنها که به آن باور ندارند و تعدادشان روز به روز بیشتر میشود از اساس مشروعیت ندارد. شکافهای اجتماعی و اقتصادی و دوقطبیهای فرهنگی و سیاسی بیش از دهههای پیش شده و آشکار است که آمیزهی تنگناهای معیشتی و محدودیتهای اجتماعی و تضادهای فرهنگی و فروبستگی سیاسی جامعه را خشمگین کرده است. این شرایط به آنچه «موقعیت انقلابی» مینامند نزدیک است. هنگامی که حکومت از حذف اصلاحطلبان احساس پیروزی میکرد موقعیت را اشتباه فهمیده بود. اصلاحطلبی را -صرف نظر از خطاهای فراوان سیاستمداران جناح اصلاحات- فضای قطبیشده حذف کرد. آنچه حکومت پیروزی خود میشمرد آغاز بحران و شکستاش نیز بود زیرا با کمرنگ شدن طیفهای اجتماعی و فرهنگی و سیاسی، همواره دو سر طیف تقویت و تبدیل به قطب میشود: قطب حکومت و مدافعاناش در برابر قطب مخالفان و براندازان وضع موجود. همین فضای قطبیشده کاتالیزور ترکیب و پیوند اپوزیسیونِ همیشهپراکندهمان در خارج شده است. وقتی تنها دو گزینه باقی مانده باشد رویکردهای مختلف راحتتر بر سر گزینهها به اشتراک میرسند. نارضایی عمومی در عین ناکارآمدی حکومت همانا پیدایی شرایط یا موقعیت انقلابی است. البته شرایط و موقعیت انقلابی همان انقلاب نیست و فاصلهی شایان توجهی میان این دو هست. این فاصله را مجموعهای از وقایع اجتماعی و تصمیمات فردی بیشتر یا کمتر میکند. هنگامی که مجموعهی وقایع و تصمیمات و حوادث و تصادفات (به مثابه امور غیرضروری/ contingent) شروط لازم و کافی تغییر حکومت را فراهم کند انقلاب به مثابه امری ضروری اتفاق میافتد. هیچکس نمیتواند پیشاپیش به همهی آنچه رخ خواهد داد علم داشته باشد و بنابراین گفتن این که آیا انقلابی جوان در برابر انقلاب سالخورده رخ خواهد داد یا نه، تنها گمانهزنی است، اما آنچه در هر حال قطعی و مشخص است این است که ایران ۱۴۰۱ در موقعیت و شرایط انقلابی است. این شرایط نخستینبار است که در پس از انقلاب ۵۷ پدید آمده است. آنچه پیشتر داشتهایم جنبشهای دانشجویی (مثلاً سال ۷۸) و اعتراضات مدنی (مثلاً سال ۸۸) و اعتراضات طبقات محروم (مثلاً سال ۹۸) بود. طبیعتاً شرایط فعلی محصول همهی آنهاست ولی این محصول در نوع خود یکه و یگانه است چرا که برای نخستین بار ترکیب همهی تحولخواهیهای سرکوبشده و پاسخنگرفتهی پیشین را شاهدیم، ترکیبی که به صورتی کم و بیش هماهنگ در قالب همآوایی تعداد شایان توجهی از مردم برای نفی جنبههایی نمادین از ایدئولوژی حکومت بروز و ظهور یافته است (دربارهی جنبهی غیردینی و نمادین الزام حکومتی حجاب و در پیشبینی شرایط فعلی پیشتر به تفصیل نوشتهام، بنگرید به اینجا و اینجا و اینجا).
دو دیدگاه همیشگی
در این شرایط طبعاً دو دیدگاه رو در روی هم قرار میگیرد. دیدگاه جوانتر و پرنشاطتر و خوشبینتر امیدوارانه دل در انقلاب تازه میبندد و دیدگاه دنیادیدهتر و محتاطتر و بدبینتر محافظهکارانه از تکرار انقلاب پرهیز میکند. این دو دیدگاه هر کدام بر پایهی شرایط گوناگون و موقعیتهای متفاوت افراد تکوین مییابد و نمیشود تعارض میان آنها را با صرف استدلال حل کرد. اما فکر میکنم بهرغم این شاید بشود با تحلیل شرایط به مشترکاتی دست یافت که امکان تفاهم را میان بخش گستردهتری از مردم پدید بیاورد. در ادامهی این نوشتار میکوشم با تحلیل موقعیتی که در آن قرار داریم راهی برای رسیدن به آن مشترکات بیابم.
در چه حالایم؟
وضع اقتصادی خرابتر از آن است که نیاز به بحث داشته باشد، چند دهه تورم فزاینده و کاسته شدن چند هزار واحدی ارزش پول ملی و آمارهای ناظر به فقر و حاشیهنشینی و بیکاری گویای همه چیز است.
وضع سیاسی حاکی از پایینترین احساس عاملیت و اثرگذاری قانونی در سرنوشت کشور است. نتیجهی دو انتخابات پیش روشنتر از آن است که نیاز به بحث داشته باشد. عدم مشارکت بخش شایان توجهی از مردم به معنای بیتفاوتی سیاسی نبود و چنانکه در جایی دیگر توضیح دادهام (اینجا) تنها به این معنا بود که بخش زیادی از مردم اصلاحطلبتر از اصلاحطلبان حرفهای جناح اصلاحات رفتار کردند. تازه در انتخابات ریاست جمهوری پیش امید به اینکه دولت همسو با نظام مشکل برجام را حل کند و وضع اقتصادی کمتر فلاکتبار باشد باعث میشد بسیاری ولو ناراضیانه با فضای بستهی سیاسی کنار بیایند. اکنون که دولتِ همسو با حکومت از هر جهت ناکارآمدی خود را نشان داده است شرایط حتی با انتخابات یک سال پیش نیز قابل مقایسه نیست. کافی است دولت را با ادعاهای خودش بسنجیم: گفته بودند معیشت مردم را به برجام گره نمیزنیم و وضع اقتصادی بهتر میشود، ولی نه گره برجام باز شد و نه گره معیشت مردم، به این علت ساده که آن گره را دولت ما نزده بود که بتواند باز کند؛ گره را قدرتهای جامعهی جهانی زدهاند و بازکردنش صرفاً با تعامل با جامعهی جهانی ممکن است. گفته بودند سالانه یک میلیون مسکن میسازیم که از اساس خیالپردازانه بود و الان با تبدیلش به «در چهار سال زمینهی ساخت چهار میلیون مسکن را فراهم میکنیم» مضحکه شده است. قرار بود فقر مطلق تا پایان سال ۱۴۰۰ ریشهکن شود که لابد همانقدر که بیسوادی که از ابتدای انقلاب قرار بود با نهضت سوادآموزی ریشهکن شود ریشهکن شده است، از فقر مطلق نیز در جامعهیمان خبری نیست!
این دولت اگر امتیازی بنا بود داشته باشد از حیث اقتصادی و بر پایهی آزادی عمل در احیاء برجام بود که حتی از این حیث هم بسیار ضعیف است. بنابراین دستاورد اقتصادیای ندارد که پشتوانهی ضعف سیاسیاش باشد بلکه اتفاقاً تصمیمات اقتصادیاش پشتوانهی سیاسیاش را تُنُکتر هم کرده است. با صرف نظر از تصمیمات کلان و مشهور، مثلاً میتوان به ماجرای مالیاتهای گوناگون اشاره کرد. نمیدانم تلاش دولت برای پول بیشتر گرفتن از مردم چقدر موفق بوده و آیا چیزی از تنگدستی دولت کاسته یا نه، ولی مطمئنام اینکه در بسیاری جاها آشکارا استفاده از کارتخوان کم شده و جایش را راههایی برای دور زدن مالیات گرفته نشاندهندهی ناخشنودی اقشار مختلف از شرایط اقتصادیشان است. قضیه فقط مالیات هم نیست. این نوع کسب درآمد بدون توجیه و همراه کردن مردم گاه ابعاد عجیب هم یافته است. دو نمونه که شخصاً شاهد بودهام: در برخی شعب یکی از بزرگترین سازمانهای رفاهی ایران به کارمندان گفتهاند قانونی را عطف بماسبق کنند و از کسانی که پیشتر با آنها تسویه حساب کردهاند بخواهند مجدداً بیایند و مبلغ قابل توجهی بپردازند. کارمند یکی از واحدهای آن سازمان به من گفت خودمان میدانیم این کار غیرقانونی است و مراجعان میروند به دیوان عدالت اداری شکایت میکنند، ولی رئیس واحدمان گفته به هر حال از هر ده نفر دو نفر هم که حوصله کشمکش نداشته باشند و پول را بدهند خوب است. همچنین در یکی از بانکهای کشور وامهایی که برای ساختمانسازی به تعاونی نهادی حکومتی داده بودهاند تسویه نشده است. از طرف این بانک به ساکنان آپارتمانهای این ساختمانها که در طول چند سال چند بار دست به دست شده زنگ میزدند که واحد شما بدهی دارد. کسی که از قانون سردربیاورد و حوصلهی کشمکش داشته باشد طبعاً میگوید سند مالکیت دارد و در سند بدهی به بانک ذکر نشده است. ولی به هر حال کسانی هم پیدا میشوند که از تهدید بانک نگران شوند و پولی را که کسی دیگر باید میپرداخته بپردازند تا خود را خلاص کنند. بنابراین مشاور حقوقی بانک به کسانی که در واقع بدهکار نیستند زنگ میزند و سعی میکند پول را از آنها بگیرد. اینها تنها مشتی است از خرواری که در جامعه جاری است. به عبارت دیگر ما نه با نظم سازمانی که با داروغهی ناتینگهام مواجهایم! بماند که حکومتهایی که نه با پول نفت و مانند آن که مستقیماً با دریافت مالیات از مردم اداره میشوند طبیعتاً ناگزیرند آشکارا به رای و نظر مردم تن بدهند.
وضع اجتماعی را از جهات گوناگون میشود بررسی کرد. یک نمونهی غمبارش بحرانهای زیستمحیطی دامنهدار و دامنگیری که حکومت با کوتهبینی طی این چند دهه پدید آورده است. ولی برای اینکه بحث طولانی نشود بگذارید فقط بر یک موضوع تأکید کنم که بسیاری ماجراها را در دل خود دارد. کشوری داریم با تنها هشتاد میلیون جمعیت که در طول سه چهار دهه «چند میلیون» نفر از آن مهاجرت کردهاند. بیش از آن چند میلیون هم یا در صف مهاجرتاند یا در آرزو و حسرت آن. نکتهی جالب هم این است که این کشور تا پیشتر کشوری مهاجرفرست محسوب نمیشده است. عمدهی کسانی که از این کشور مهاجرتهای موفق داشتهاند برخوردار از سرمایههای اقتصادی و فرهنگی بودهاند و به طور طبیعی باید در کشور خود میبودند و زندگیهایی رضایتبخش میداشتند. گیریم برای موج اول مهاجرت پس از انقلاب بتوان به اقتضائات یک انقلاب اشاره کرد، برای موجهای بعدی و به ویژه موج عظیم پس از ۸۸ چه توجیهی میتوان یافت؟ حکومت خیال میکرد با بیرون فرستادن مخالفان از دست آنها خلاص میشود، ولی اولاً در دهکدهی جهانی کسی جای دوری نمیرود! ثانیاً موفقیت بسیاری از ایرانیان در خارج از کشور و ناکامی بسیاری از ساکنان ایران باعث شد نفس مهاجرت موفقیت تلقی و حتی مد بشود. چنین شرایطی اگر حاکی از بحرانی اجتماعی نیست حاکی از چیست؟ آنچه با آن رویاروییم بحرانی است ریشهدار و گسترده.
در بحران اجتماعی ایران علاوه بر مؤلفههای اقتصادی و سیاسی عامل بسیار جدی دیگری را نیز باید دخیل دانست: تعارضات فرهنگی. ایران امروز دچار تشتت فرهنگی است. این تشتت ناشی از ایدئولوژی حکومت است. بر پایهی این ایدئولوژی همهی مردم موظفاند در حوزهی عمومی از نحوهی زیستی تبعیت کنند که ایدئولوژی حکومت آن را موجه میداند و ترویج میکند. در فرایندی تدریجی ولی فزاینده روز به روز به تعداد کسانی که در واقع از نحوهی زیست رسمی پیروی نمیکنند افزوده شده است. اگر در حال و هوای ابتدای انقلاب مصلحتاندیشیهای گوناگون یا نوعی وجدان معذب شرمگین (که رد و نشانش را به راحتی میتوان در فیلمفارسی و سینمای پیش از انقلاب نشان داد) سبب میشد حتی آنها که نحوهی زیست دیگری داشتند در عرصهی عمومی کمتر تفاوتهایشان را آشکار کنند چهار دهه پس از انقلاب نوجوانانی که والدینشان در دوگانهی بیرونی و اندرونی میزیستند به ریاکاری تحمیلی تسلیم نمیشوند. چرایش هم به گمانم چندان پیچیده نیست. آنها دیدهاند که ارزشهای رسمی چگونه در واقعیت تحلیل رفته است. به این ترتیب تغییر گفتمان فوقالعادهای در جامعه اتفاق افتاده است. نه فقط سبک زندگی که جهاننگری بخش عمدهای از مردم تغییر کرده است. لزوم تفکیک جنسیتی و شیئیت زنانگی گفتمان جامعهی سنتی ما بوده است. اینکه هر جا مرد و زنی هست رابطهی جنسی به ناگزیر صورت میگیرد یک گفتمان است. اینکه زن شئای است خواستنی که نیاز به پوشش محافظ دارد یک گفتمان است. گفتمانهایی که در جامعهی پدرسالار غالب است. اما همان لحظه که نوجوانی دربارهی حکایت عارفی که شبی دختری تنها در خانهاش بود و برای خویشتنداری دست خود را بر شمع میگرفت و میسوزاند و تا صبح نخوابید، با رندی نوشت «خب میگرفت سر جاش میخوابید! این ندیدبدیدبازیها چیه؟» آن گفتمان تغییر کرده است. گفتمان پیشین گفتمان بدوی نرینگی و مادینگی است، گفتمان دوم گفتمان مدنیِ به تعویق انداختن میل و درونیشدنِ تابآوردنِ آن است. همان لحظه که دخترکی باهوش و بااعتماد به نفس در برابر این توضیح به ظاهر مهربانانه برای حجاب که شما مثل شکلات هستید که نیاز به روکش و زرورق دارد گفت: «ولی من که شکلات نیستم!» آن گفتمان شیئت و ابژه بودن جایش را به فاعل شناسا و سوژه بودن داده است.
میان پرده: دو عکس یادگاری در تاریخ
این که چگونه از گفتمان «مروارید» و «شکلات» و سایر اشیاء رسیدیم به گفتمان «من زن آزادهام» داستان جالبی است، حماسی و باشکوه. ولی بگذارید برای دریافت چگونگی شکستهشدن هیمنهی پدرسالاری تنها دو تصویر را با یکدیگر مقایسه کنم تا زودتر به سراغ ادامهی بحث برویم.
تصویر نخست: مردی جاافتاده و صاحبمنصب را در نظر بگیرید در لباس نظامی و در مقام فرماندهی کل. در اوج بیم و امیدهای یک بیماری همهگیر خطرناک، او با همراهانی آمده است دستگاهی را رونمایی میکند که طبق توضیحاتش بناست ظرف پنج ثانیه تا فاصلهی صدمتری ویروس آن بیماری همهگیر را ردگیری کند. توضیحات آن مرد دربارهی نحوهی کار دستگاه، به لحاظ علمی، با حسن تعبیر نامفهوم و با تعبیری تند مهمل است. ولی اگر احیاناً آن دستگاه کار کند چه اهمیتی دارد؟ میشود حرفهای گنگ گوینده را به حسن نیت او و کاربردهای دستگاهی بینظیر بخشید. از آن دستگاه که با سر و صدای زیاد در رسانهی رسمی حکومت تبلیغ شد دیگر هیچ خبری نمیشنویم. آن بیماری هم تنها وقتی پس از مدتها تأخیر بالاخره واکسن «وارد» کردیم کنترل شد.
تصویر دوم: دختری ایرانی یکی از مهمترین و معتبرترین جوایز علمی دنیا را به دست میآورد و به عنوان نخستین برندهی زن آن جایزه آوازهای بلند و غرورآفرین مییابد. این دختر که در مدرسههای همین سرزمین و در دانشگاه همین کشور رشد کرده، نحوهی زیستی سازگار با ایدئولوژی رسمی نداشته است. تلاش حکومت برای پوشاندن نحوهی زیست متفاوت او به جایی نمیرسد. این دختر که قاعدتاً به پشتوانهی مدال طلای المپیاد جهانی توانسته در ایام دانشجویی اولین دختری باشد که در دانشگاه با همکلاسیهای پسرش فوتبال بازی میکرده، در مقام ریاضیدان دارندهی مدال فیلدز به نخستین زنی بدل میشود که پس از انقلاب تصویر موهایش را بر در و دیوار میشد دید، گرچه به مناسبت تلخ درگذشتش.
هر دو تصویر چنانکه میدانید واقعی است. اولی ماجرای رونمایی کرونایاب مستعان است و دومی حکایت زندگی کوتاه اما پربار مریم میرزاخانی. برای مقایسه از این گونه تصاویر فراوان میتوان نشان داد، اما از نظر من اگر هیچ تصویر دیگری هم برای مقایسه وجود نداشت همان مقایسهی پیشگفته برای یک عمر در هم شکستن گفتمان پدرسالاری و مردسالاری کافی بود.
تفاوت نامها تغییری در واقعیت ایجاد نمیکند
به هر حال در میان تنگناهای اقتصادی و سیاسی و کشمکشهای اجتماعی و فرهنگیِ پیشگفته جریانی شکل گرفته است که هر کس بنا بر رویکرد و مشرب خود آن را چیزی مینامد: تظاهرات فریبخوردگان، اغتشاش دشمنان، مطالبهگری مدنی، شورش شهری، جنبش اجتماعی، خیزش انقلابی. آن را هر چه بنامیم یک امر مسلم است: نشانهی ناخشنودی بخش شایان توجهی از شهروندان این کشور است و بازگوکنندهی خواستهایی برآورده نشده، از عدالت اجتماعی گرفته تا آزادی فردی. کسانی اعتراض دارند. لازم نیست بر سر تعداد این کسان چانه بزنیم. چه پرشمار باشند و چه کمشمار آنقدر هستند که صدایشان را به گوش همه رسانده باشند. خاموش کردن صدایشان هم حتی اگر ممکن باشد در درازمدت کمترین ثمری برای هیچکس ندارد. آنها که خوشحال بودند اعتراضات ۸۸ را به پستو راندهاند نخواستند ببینند چه تعداد از کسانی که آن زمان در گفتمان مدنی و عدم خشونت بودند آن را بیفایده یافتند یا چه میزان از کسانی که در گفتمان مذهبی به اعتراض برخاسته بودند فرزندانی بیرون از آن گفتمان پروردند (جالب میبود اگر مطالعهای دربارهی خانمهای محجبهی اعتراضات ۸۸ انجام میگرفت، اینکه چند نفر از آنها که چادری بودند رفتهرفته چادر را کنار گذاشتند و چند نفر از آنها که حجاب شرعی را رعایت میکردند دخترانی تربیت کردند که نیازی به رعایت آن حجاب نمیبینند). به عبارت دیگر به حاشیه راندن قهرآمیز هیچ جریانی آن را نابود نمیکند بلکه تنها سبب میشود آن جریان در فاصلهای بیشتر با رژیمِ حقیقتِ حاکم رشد کند و به صورتی رادیکالتر از قبل به فضای عمومی بازگردد و تلخکامیِ رژیمِ حقیقتِ حاکم را مضاعف کند.
پس یکی از چیزهایی که میتوان بر سر آن توافق کرد واقعیت اعتراض است. حتی حق و ناحق در این میان و در سیاق احساسی اجتماعی اهمیتی ندارد. فرض کنیم گروهی بدون اینکه حق با آنها باشد واقعاً احساس میکنند به آنها ظلم شده است. وقتی احساس آنها واقعی است بحث کردن دربارهی این گزاره که بر آنها ستمی رفته یا نه، اثری ندارد. باید آن احساس را به رسمیت شناخت و دید چرا چنین احساسی دارند و چگونه میشود این احساس آزارنده و خشمآور را رفع کرد. بنابراین همه میتوانیم دربارهی این موضوع اتفاق نظر داشته باشیم که در جامعهیمان کسانی اعتراض دارند.
با حال و روزمان چه کنیم؟
با معترضانِ موجود چه میتوان کرد؟ به نوابغی که غیر از نسخههای همیشگیشان هیچ حرف تازهای در این چند دهه نداشتهاند کاری ندارم. آنها که به هر مشکلی در ارتباط با هر جای جهان برمیخوریم فقط به ذهنشان میآید ایران باید تنگهی هرمز را ببندد، به هر اعتراضی هم در جامعه برمیخورند آن را حاصل همکاری چندتایی نفوذی و چند نفر فریبخورده میدانند و میخواهند با حضور امت غیور انقلابی در صحنه آنها را چون برف در تابستان آب کنند. با این نوابغ که حتی حاضر نیستند امت غیور انقلابیشان را سرشماری کنند و پیشاپیش نتیجهی هر همهپرسیای را میدانند نمیشود گفتگو کرد. همانقدر که فانتزی بستن تنگهی هرمز مشکلات سیاست خارجیشان را حل کرده است، فانتزی اکثریت قریب به اتفاق مردم بودنشان هم مشکلات داخلیشان را حل خواهد کرد! اما گذشته از این نوابغ، ما بقیهی جامعه باید چه کنیم؟ برگردم به آن دو گروهی که در ابتدای این نوشته به آنها اشاره کردم: پرشوران و احتیاطورزان. دلایل هر دو گروه را مروری بکنیم و ببینیم آیا راهی برای رسیدن به تفاهم هست؟
پرشوران میگویند مگر نه اینکه در انقلاب ۵۷ گفتند نسل پیش چه حقی داشته است برای ما تصمیم بگیرد، ما هم همان را میگوییم و میخواهیم این حکومت را کنار بگذاریم. حکومت نشان داده است قابل اصلاح نیست. وضعیت از هر جهت ناخوشایند است و به تعبیر مارکس به جز زنجیرهایمان چیزی برای از دست دادن نداریم. ما چیز خاصی نمیخواهیم جز حق یک زندگی معمولی در دنیای معاصر. هر چه پیش آید از وضع فعلی بهتر است. پس درود بر انقلاب.
محتاطان میگویند مگر نه اینکه انقلاب ۵۷ به آرمانشهری که وعده داده بودند نرسید، انقلاب مجدد اگر ممکن هم باشد وضع را بهتر نخواهد کرد، چون از ذاتِ با خشونت سرنگون کردن و با خشونت حاکم شدن، آزادی و دموکراسی بیرون نمیآید. وضعیتی بدتر از آنچه داریم هم ممکن است، از جمله ناامنی، جنگ داخلی، حتی تجزیهی ایران. به ویژه اینکه هیچ توافقی دربارهی بدیل وضع فعلی وجود ندارد و اپوزیسیون ایران باز فقط در اینکه چه نمیخواهد توافق دارد. پس زنده باد محافظهکاری. همانگونه که پیشتر گفتم در پیش گرفتن هر یک از رویکردهای مذکور به عللی نیز مرتبط است. اصولاً چپ یا راست بودن هیچ کدام از ما و میزان آن تنها بر پایهی استدلال نیست و در آن روحیه و تجربههای شخصی و سن و سال و موقعیت هر کداممان نیز مدخلیت دارد. مانند ذائقه یکسره شخصی نیست، ولی مانند علوم دقیقه یکسره غیرشخصی هم نیست (هرچند به معنایی همین دو گزاره هم محل مناقشه میتواند باشد) بلکه چیزی است بیشتر شبیه احکام ذوق هنری که هم علل و هم دلایل در آن دخیل است. به هر حال امری است قابل گفتوگو. بدترین کار این است که در چنین موضوعاتی باب گفتوگو را ببندیم. به گمان من بخشی از خویشکاری روشنفکر در جهان ما تلاش برای باز نگه داشتن باب گفتوشنید است. کوشش برای ممکن کردن ارتباط. پرورش و پاسداری شرایط امکان همگویی و هماندیشی بر پایهی خرد و دانش. از این رو در هر حال و با هر رویکرد باید بکوشیم دوگانهی پیشگفته چون دو خط موازی امتداد نیابد. پدید آوردن هر نقطهی اشتراکی روشن کردن چراغی است برای دیدن و دریافتن دیگری، برای بیرون رفتن از جزمیات ایدئولوژیهای حق به جانب. کنش سیاسی روشنفکرانه سیاسیکاری منفعتطلبانه نیست، رعایت اخلاق اجتماعی است در جهت خیر عمومی.
تنگناها و دشواریها
واقعیت این است که در شرایط فعلی هیچ برنامهی مورد توافقی برای پس از یک انقلاب مفروض، میان گروههای مختلفی که شور انقلابی دارند وجود ندارد. اینکه همه چیز پس از انقلاب با رای مردم مشخص خواهد شد حرفی است که همه پیش از امکان دسترسی به قدرت میزنند اما حتی مفاهیمی مانند مردم و رای در رویکردهای گوناگون یک دلالت ندارد. چطور ممکن است یک گروه کمونیست و یک گروه جمهوریخواه و یک گروه مشروطهطلب هر سه از مردم و رای آنها یک برداشت داشته باشند؟ چطور ممکن است یک گروه انترناسیونالیست و یک گروه ملیگرا و یک گروه خواهان فدرالیسم به راحتی بر سر فردای ایران توافق کنند؟ میدانم کسانی با خواندن این بخش از نوشتهام خواهند گفت آمده است آیهی یأس بخواند. ولی مطلقاً چنین قصدی ندارم. گرمای شور و هیجان به جای خود (همراهیام با این گرما را بیان کردهام: اینجا) سردی و سفتی تحلیل و واقعیت هم به جای خود. در این جستار تحلیل میکنم و در تحلیل از مشاهدهی جنبههای گوناگون نباید طفره رفت.
بگذارید یک پرسش مشخصتر و ملموستر مطرح کنم: حکومت فرضی بعدی برای حامیان حکومت فعلی چه برنامهای باید داشته باشد؟ حرفهایی مثل مردم چنین یا چنان خواهند کرد بیمعنی است. مردم هیچ جای دنیا دربارهی هیچ چیز اتفاق نظر ندارند. همانقدر که نظام فعلی اشتباه میکند فقط به طرفداران خودش میگوید مردم، اپوزیسیون هم اشتباه میکند که تنها طرفداران خودش را مردم میخواند. در این ماجراها برخلاف کلیشهها و شعارها تعداد اهمیتی ندارد. دیکتاتوری اکثریت هم دیکتاتوری است و کمشمار یا پرشمار بودن یک گروه حقوق پایهی آنها را کم و زیاد نمیکند. بماند که حتی از منظری سودگرایانه هم نادیده گرفتن اقلیتها ناموجه است. اگر فقط مردم یک قصبهی کوچک در کشوری بزرگ آنقدر با حکومت ناهماهنگ باشند که کار به قوهی قهریه و توسل به خشونت برسد آن کشور در عرصهی جهانی با دردسری بسیار بزرگ درگیر است. به این ترتیب شاید تکرار پرسشام بیوجه نباشد: برای حامیان حکومت فعلی -هر چند نفر که باشند- چه برنامهای وجود دارد؟ عفو عمومی و خشونتپرهیزی و آزادی؟ انتقام و خشونت و مهار به هر قیمت؟ راستش نزد اپوزیسیونی که مایل نیستند اکنون به نسبتشان با هم پس از پایان ماه عسل انقلابیشان بیندیشند، پرسشِ حیاتی دربارهی شیوهی برخورد با طرفداران حکومت فعلی دورتر از آن به نظر میرسد که بخواهند یا بتوانند توافقی واقعی بر سر آن بکنند. توافق واقعی یعنی داشتن و اعلام برنامهای عملی با در نظر گرفتن همهی ضمانتهای اجرایی آن برنامه. تکلیف جنبش سبز از این جهات روشن بود: خشونتپرهیزی و اصلاحطلبانه بودن، گفتمان غالب بود؛ جنبههای دینستیزانه نداشت؛ و رهبری آن هم -هرچند نه در هیأت تنها یک شخص و گروه واحد- در ایران بود. در شرایط فعلی به نظر میرسد متأسفانه خشونتپرهیزی در اولویت نیست، ایدهی اصلاحات تخطئه میشود، تکثرپذیری و مدارای اجتماعی کم است، و رهبریای هم دستکم فعلاً در کار نیست. اینها طبعاً امکان اعتماد و اتکاء به انقلابی تازه را کم و این احتمال را تقویت میکند که اگر بیگدار به آب بزنیم نه فقط وضعیت بهتر نشود که کشور و مردم گرفتار درگیریهای خشن و فلجکننده شوند، وضع اقتصادی بدتر بشود، کشت و کشتار و جنگ داخلی به وجود بیاید، خطر تجزیهی ایران جدی شود و مانند اینها. به ویژه اینکه گاه میبینیم گفتمان بخشهایی از اپوزیسیون گفتمان حذف و طرد است و مثلاً هنوز به قدرت نرسیده با خشونت و قلدری مجازی و حقیقی دگراندیشان را تهدید میکنند یا با دامن زدن به زبان ایدئولوژیزده و قطبی هر کس را که خوش نمیدارند وسطباز و مانند آن میخوانند. اگر گروهی هنوز به قدرت نرسیده تاب دگراندیشی و دگرباشی را ندارند چگونه وعدهی آیندهی آزاد و شاد و دموکراتیک میدهند؟ اگر الان که در قدرت نیستند به جای همهی مردم حرف میزنند وقتی به قدرت برسند به کسی اجازهی سخن مخالف گفتن میدهند؟ چرا کسی باید هنرمندی را تحت فشار قرار بدهد که نمایشی را تعطیل کند؟ چرا کسی باید در پی حذف «تیم ملی» ایران از جام جهانی باشد؟ حق دارند به جای همه تصمیم بگیرند؟ اصلاً آیا چنین رفتارهایی نقض غرض نیست؟ اگر غرض رسیدن به قدرت است که البته هیچ، ولی اگر غرض رسیدن به جامعهی مدنی است چرا باید به اسم اعتراض خواست که فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی و هنری و ورزشی تعطیل بشود؟ فعالیتهای اجتماعی و وجود برنامههای هنری و نهادهای فرهنگی، برگزاری کنسرت و نمایش و نمایشگاه، و انتشار نشریه قوامبخش جامعهی مدنی است. برقرار ماندن اینها بهترین تضمین سلامت ماندن کنشهای سیاسی است. فعالیت سیاسی تنگنظرانه و خودخواهانه به هیچ جایی بهتر از دیکتاتوری و توتالیتاریسم نمیرسد. در هر شرایطی برنامههای فرهنگی و ورزشی و حتی تقریحی باید برقرار بماند. آنها که غیر از این میگویند از همین حالا خلاف شعار «زن، زندگی، آزادی» عمل میکنند.
پیشنهاد مطالعه: «چهلسالگان، زیر سایهی پدران» به قلم محمدمنصور هاشمی
دین، ایران، فحش، و سه پرسش برای آینده
بگذارید برای اشاره به دشواریها سه نمونهی تأملبرانگیز را مطرح کنم:
نمونهی اول: بخشی از مردم ایران عمیقاً متدیناند (برای اینکه بحث راحتتر و بدون مناقشه پیش برود بیایید گروهی از اهل سنت سیستان و بلوچستان را در نظر بگیریم که در ماجراهای اخیر متأسفانه مظلومانه کشته دادند). آیا صرف گفتن اینکه حکومتی سکولار خواهیم داشت هر گونه تنش میان حکومت و باورهای آنها را رفع خواهد کرد؟ فراموش نکنیم که باورهای دینی هم مانند همان چپ و راست بودن سیاسی که مثال زدم از اموری است که تنها با درست و نادرست نمیشود دربارهی آنها سخن گفت. اصلاً فرض کنیم همهی باورهای دینی نادرست باشد، آیا این نادرست بودن چیزی از واقعیت باورهای دینی میکاهد؟ همانقدر که نامعقول بودن فوبی چیزی از ترس کسی که دچار آن است کم نمیکند، نادرست بودن مثلاً یک تابو چیزی از اهمیت آن در چشم معتقد به آن نمیکاهد. «زن، زندگی، آزادی» که شعار اصلی خیزش فعلی است چه جایگاهی نزد گروهی که مثال زدم دارد؟ روشن است که محرومیتهای گونهگون آن منطقه که مایهی شرم همهی ما ایرانیان باید باشد در شرایط اجتماعی آنجا مؤثر بوده است و آن محرومیتها را باید رفع کرد. ولی به هر حال واقعیت موجود این است که امام جمعهی نامدار آنجا همان کسی است که در ایران به صراحت از بازگشت طالبان دفاع و جنبش مقاومت افغانستان را تخطئه کرد.
نمونهی دوم: واقعیت این است که اغلب هموطنان کُردمان و گروههای ذینفوذ کردستان ایران تجزیهطلب نیستند (از گروههای کوچک تجزیهطلب صرف نظر میکنیم) اما حکومت مطلوب بخشی از آن گروههای ذینفوذ حکومت فدرالی است. آیا بقیهی گروهها در ایران با این امر موافقاند؟ سوءتفاهم نشود نه فقط دموکراتیک بودن که حتی غیرمتمرکز اداره شدن ایران محل بحث نیست. ایران همواره چندقومیتی بوده و از آغاز به صورت امپراطوری اداره میشده و تا دورهی قاجار هم «ممالک محروسهی ایران» بودهایم. اتفاقاً غیرمتمرکز اداره شدن میتواند رونقِ بخشهای گوناگون ایران را بیشتر کند و بنابراین رویهی نادرست مرکززدگی را باید اصلاح کرد. ولی آیا همه موافقاند که ایران فدرالی اداره بشود؟ اینکه فدرالیسم بر عراق یا فرضاً در آینده در افغانستان حاکم باشد قابل فهم است. این کشورها واحدهای نوظهوریاند در سرزمینهایی کهن که برای هماهنگ کردن اجزاء ناهماهنگشان نیاز به فدرالیسم دارند. اما ایران واحدی نوظهور نیست و هرچند دولت-ملت ایدهای مدرن است ایران به لحاظ هویتِ مشترکِ فرهنگی-تاریخی واحدی است کهن (به تعبیر احمد اشرف) که ریشهاش دستکم به دورهی ساسانیان (به روایت گراردو نیولی) و چه بسا بهصراحت به هخامنشیان میرسد (به روایت شاپور شهبازی). ایالات متحدهی امریکا فدرالی اداره میشود چون هویت یکپارچهی تاریخی ندارد. آیا ایران را میشود فدرالی اداره کرد به این معنا که مثلاً در کردستان یک مجموعه قوانین حاکم باشد و در هرمزگان یا آذربایجان مجموعه قوانینی دیگر؟ با ایدهی فدرالیسم در ایران اشخاص مختلفی مخالفت کردهاند (به عنوان نمونه داریوش همایون). آیا بر سر ردّ و قبول فدرالیسم بحث کردهایم؟ آیا اگر آن را به فردا واگذار کنیم فردا به جای بحث، مورد مناقشههای خشونتآمیز قرار نخواهد گرفت؟
نمونهی سوم: در شعارهای تظاهراتهای این دوره گاه به وضوح فحش میشنویم. فحش دادن طبعاً حاکی از خشم است، ولی تنها این نیست. پشت فحشها همیشه ارزشداوریهای یک جهانبینی هست. برای برخی رکیک بودن این فحشها مسأله است و برای برخی دیگر نیست، ولی صرف نظر از تابوهای واژگانی آنچه به نظر من اهمیت دارد جهانبینی پشت فحشهای جنسی است. آیا فحشهای جنسی محتوایی جز ذهن مذکر بدوی و تابوزده را بازنمایی میکند؟ آیا جنبشی پیشرو که میخواهد زنان و مردان را دوشادوش هم ببیند و به فکر همهی اقلیتها از جمله اقلیتهای جنسی باشد با این فحشها صرفاً دارد از زبان تابوزدایی میکند یا بر عکس آگاهانه یا ناآگاهانه و خواسته یا ناخواسته به تابوهای ذهن پدرسالار دامن میزند و آن را بازتولید میکند؟ رکیک بودن کلمات یک بحث است و نظام ارزشها یک بحث دیگر. نظام ارزشهای این فحشها همچون نظام ارزشهای برخی شوخیها و طنزها بازتولید ذهن مذکر است. این بدویت با مدنیت این جنبش و شأن و حق زنان و دختران در آن به هیچ وجه سازگار نیست.
همیشه جنبههایی دیگر هم هست
با این تفاصیل آیا باید نتیجه گرفت که با خیزشی آیندهدار و امیدآفرین و پیشرو روبرو نیستیم و نباید کاری به کار آن داشته باشیم؟ بگذارید چند واقعیت دیگر را هم مرور کنیم:
راه احساس عاملیت و اثرگذاری بخش کثیری از مردم کشور روز به روز مسدودتر شده بود، جناح اصلاحطلب حکومت بیش از همه به سبب تصمیمهای سیاسی خطای خودش عملاً حذف شده بود و جناح اصولگرا بهرغم ناکارآمدی مجلس و دولتش احساس قدرت مطلق میکرد و بیتوجهی به بخش زیادی از جامعه و به ویژه جوانان، بسیاری را به ورطهی یأس و خشمِ فروخورده و انفعال کشانده بود، مهاجرت تبدیل به یک رویه شده بود به نحوی که آیندهی ایران را تهدید میکرد، و چهبسا بتوان گفت خود ایران بهواسطهی غیرسیاسی شدن جامعه و سطحی شدن فرهنگ داشت در ذهنها کمرنگ میشد، در چنین شرایطی عمیقترین اندیشمندان محافظهکار نیز طبیعتاً خود را ناگزیر مییابند اگر نه در منششان که در روششان تجدید نظر کنند. امنیت لازم است، هویت مهم است، سنت مؤثر است، اما پیش چشم داشتن جملگی اینها برای زندگی جامعه است. اگر شوق و امید در دل بخش شایانتوجهی از یک جامعه به خصوص جوانانش رنگ ببازد حیات آن جامعه در مخاطره قرار گرفته است. اینکه نوجوانانی سرشار از غرور فریاد بزنند «میجنگیم میمیریم ایران رو پس میگیریم»، فارغ از هر سودایی که در سر داشته باشند، نشاندهندهی امیدواری و احساس تعلق و تأثیر است و پیدایی سرزندگیای که داشت گم میشد. از نظر من ایران فقط یک واحد سیاسی، فقط یک کشور نیست، ایران مانند دیگر کشورهای ریشهدار یک فرهنگ است، یک خوانش از زندگی است، یک تاریخِ زنده است. زبان فارسی به عنوان میراث مشترک همهی اقوام ایرانی (با زبانها و گویشهای مختلف محلیشان) یک میراث فرهنگی است. اگر فارسی زبان فردوسی و سعدی و حافظ و مانند آنان است، هرگز نمیتواند زبان بنیادگرایی و سلفیگری و نارواداری باشد. نفس زنده و بارور ماندن زبان فارسی در ایران خود حاکی از قرائتی خاص از اسلام است که در آثار برجستگان این زبان بروز و ظهور نیز یافته است. این فرهنگ در درازای تاریخی طولانی طبیعتاً فراز و نشیب داشته است ولی اصولاً هیچگاه در آن گرانجانی و قشریگری دوام چندانی نیافته است. فرهنگ ایرانی روادار و نوجو بوده است و هست. از همان زمان که هرودوت گفته ایرانیان آنچه را خوب بیابند از هر سرزمینی اخذ میکنند تا همین دورهی معاصر. خود انقلاب ایران هم فارغ از هر ارزشداوریای که دربارهاش داشته باشیم برخلاف آنچه برخی تصور میکنند نوجویی بود. انقلاب پدیدهی سیاسی مدرن است. انقلاب ایران هم براندازی نظام سلطنتی موروثی و ایستادن در برابر اقتدارگراییای در پی توسعهی نامتوازن بود. ریشههای فکریاش را هم نه در تاریخ تفکر اسلامی که در آثار روشنفکران دههی چهل میتوان یافت که تحت تأثیر فضای غالب در جهان معاصرشان بودند. نتیجهاش هم هرچند در ظاهر بازگشت به سنت بود در واقع و عملاً هموار کردن راه مدرنیته بود: برانداختن نظام نمادین قدرت سیاسی سنتی و پدرسالارانه تنها جایگزین کردن روحانیت به جای آن نبود بلکه در عین حال باز کردن راههای بستهی ورود اقشار سنتیتر به جامعه بود و نه فقط این که در حقیقت گام بلندی در دنیوی و سکولار کردن دین و به تبع آن سکولار کردن جامعه بود. اینکه اکنون کرور کرور دختر نوجوان با افتخار حقشان را بخواهند چیزی نیست جز مدرنشدنی که تحت حکومت دینی ممکن شده است. بر خلاف تصوری که گروههای مختلفی به آن دامن میزنند ایران در قرون وسطی نیست و چهارصد پانصد سال هم با دنیای جدید فاصله ندارد. ایران منفک از جامعهی جهانی نبوده است. بخشی از این جامعه است و در پیوند با وقایع معاصر. بسیاری از تفاوتهای بنیادینی که میان جامعهی ایران و جوامع غربی مدرن برمیشمرند و از آنها نتایج ذاتگرایانه میگیرند چیزی نیست جز فاصلهی کشورهای بیشتر توسعهیافته با کشورهای کمتر توسعهیافته. ورود اثرگذار و نقادانهی زنان به بسیاری عرصهها در کل جهان تازه است. چنددههای بیشتر نیست که در کشورهای غربی زنان برای نخستینبار در تاریخ به جایگاههایی جدید دست یافتهاند. تاریخ ورود گستردهی زنان به عرصههای گوناگون را با تاریخ ورود زنان در ایران به همان عرصهها بسنجیم و بررسی کنیم فاصله بهراستی چقدر بوده است. فهرست تحولات جوامع مدرن و پستمدرن را مرور کنیم -مثلاً در آثار آنتونی گیدنز- و ببینیم آیا برای ما که در ایران زندگی میکنیم آنچه برمیشمرد ناآشناست؟ ما به لحاظ فرهنگی و بهرغم دههی شصت و خواستهای حکومت انقلابیمان جزیرهای جداافتاده در جغرافیای تاریخ نبودهایم و کم و بیش همپای جهان دگردیسی را تجربه کردهایم. در طول همین سالهای اخیر هم به عکس همهی آرزوهای برخی، دختران ایران پا به پای دیگران رشد کردهاند. کافی است زبان بدن این دختران جوان معترض را با نسلهای پیششان قیاس کنیم. زبان بدن نسلهای پیش حاکی از احساس شیئیت بود و حتی گاه شرمندگی. در همه جای دنیای متمدن کم و بیش همینطور بوده است. اما دختران امروز ایران فرزندان روزگاری تازهاند، پس احساس شیء بودن نمیکنند، بدنمندی برایشان واقعیتی بیولوژیک است بیهیچ معنای استعاری اضافه. بنابراین بدون شرمندگی با خودشان، با همهی خودشان، راحتاند. نسخههای تربیتی قدیمی به درد این نسل نمیخورد. چرا اعتراض نکند؟
راستی چه چیز طبیعیتر است از اینکه پرورشیافتگان جوان پس از یک انقلاب بنیادهای فکری نسلهای پیش را معترضانه به چالش بگیرند و خواهان تغییر و به دنبال تحول باشند؟ چه چیز طبیعیتر از اینکه قرائتهای گذشتهگرا و تبعیضآمیز و متحجر از دین را نپذیرند؟ آنها در نظام ارزشهای مدرن بزرگ شدهاند. چرا توقع داشتیم مثلاً در برابر خشونتی که طرف مقابل شروع کرد سکوت کنند؟ (ماجرای درگیری در اتوبوس و تهدید به توسل به سپاه و سپس چهرهی خشونتدیدهی دختر بیحجاب در تلویزیون را به خاطر بیاوریم کافی است). خشونت زمانی بازدارنده بود. اینک نیست. خشونت امروز برانگیزاننده است.
خلاصه کنم: آنچه در رخداد ۱۴۰۱ اتفاق افتاد به علت از دست رفتن بیگناهان و آسیب دیدن همنوعان و هموطنان از هر سو غمانگیز است. خشونت همیشه تلخ و غمانگیز است و از آن مدبرانه باید کاست و زمینهی بروز و ظهورش را با اصلاح شرایط باید از میان برد. ولی بهرغم خشونتها و آسیبها و تلخکامیها، آنچه در جامعه میبینیم به معنایی حاکی از احساساتی بسیار مغتنم است. بیاعتنا نبودن و فراتر رفتن از سردی بیتفاوتی و گلیم خود را از آب کشیدن، نشاندهندهی حیات جامعه است. این حس و حال را دست کم نباید گرفت. این اخلاق اجتماعی است. مدنیت است. احساس شهروندی است. حقِّ بودن است. اینها مهمترین سرمایههای یک سرزمین است برای ادامهی باروری و بالندگی و بقا در دورهی ما. اینکه حکومت به جریان افتادن این سرمایه را به عوامل خارجی نسبت میدهد اشتباه است. حتماً هر کشوری دشمنان یا به عبارت دقیقتر رقبایی دارد که منافع خودشان را دنبال میکنند و مثلاً ممکن است از خشونت و درگیری در آن کشور بهره ببرند و به آن دامن بزنند. مناسبات با کشورهای دیگر را باید به درستی مدیریت کرد. ولی شور زندگی جوانان یک سرزمین و احساس همبستگی و تعلقشان را به دشمنان نسبت دادن نه تنها غلط که کفران نعمت است.
آزادی به مثابه روش
در دنیا واقعیتهای متعارض هست. هم آن کاستیها که برشمردم در جریان روند اعتراضی اخیر وجود دارد و هم این محاسن و مزایا که به اجمال ذکر کردم. با این ترکیب چه باید کرد؟ آیا راهی پیدا میشود که هم مخالفان یک انقلاب تازه و هم موافقان آن بتوانند در آن گام بگذارند. به گمان من پاسخ مثبت است. این راهی است که حتی موافقان نظام و حکومت موجود نیز میتوانند در پیمودن آن همراهی کنند. آن راه این است: همه صادقانه و به دور از تظاهر و دروغ حق اعتراض را به رسمیت بشناسیم، حق اعتراض برای همه، بیهیچ تبعیضی. آزادی بیان و پس از بیان نامشروط را، آزادی مخالف را، در واقع آزادی بیان نظری را که نادرست و نا به حق میدانیم به مثابه روشی کارآمد برای حفظ ثبات جامعه بپذیریم. فرقی نمیکند که حکومتی دینی در برابر طرفداران نظام غیر دینی باشد یا حکومتی سکولار در برابر طرفداران نظام دینی. فرقی نمیکند معترضان اکثریت جامعه باشند یا اقلیتی معدود. فرقی نمیکند حق را به که میدهیم و رای و نظر کدام گروه را درست تلقی میکنیم. اگر کسی فکر میکند دیگری اشتباه میکند او هم آزاد است نظر خودش را بگوید و اشتباه دیگری را نقد کند. در این ماجراها درست و نادرستِ باورها مطرح نیست، موجه بودن یا نبودنِ رفتارها مطرح است. رفتار موجه رفتاری است که به خشونت دامن نزند و برای جامعه آرامش و نشاط بیاورد. آزادی بیان و امکان اعتراض گزینهی بدیل خشونتورزی و بیثباتی است. اگر گفتمان حاکم بر جامعهای در طول چند دهه قرار داشتن در «شرایط حساس کنونی» باشد تنها معنایش این است که حکومت آن جامعه روش رسیدن به ثبات اجتماعی را نمیداند. چنین حکومتی باید هم با چند تار مو متزلزل شود. جامعهی باثبات جامعهای نیست که در آن اعتراضی دیده نمیشود، جامعهی باثبات جامعهای است که در آن هر فرد و گروهی آزادند اعتراض کنند. طبعاً اگر معترضان به موضوعی انگشتشمار باشند تهدیدی برای کسی به حساب نمیآیند و باید تلاش کنند دیگران را هم با خود همراه کنند، اگر هم پرشمار بودند و همراهی اقشار گوناگون را به دست آورده بودند طبعاً حضور اجتماعیشان حکومت را از نیاز به تغییر خبردار میکند و این یعنی پیش از آنکه اعتراض به خشم و خشونت بینجامد صدای آن شنیده میشود. حق اعتراض یعنی اجازه بدهیم یک نظر، گرچه اشتباه، بیدغدغه خود را در جامعه به صورت روشن آشکار کند. هیچکس تعمداً اشتباه نمیکند. آنکه از منظر دیگری اشتباه میکند در منظر خودش محق است. باید اجازه داد هر نظری در حوزهی عمومی طرح شود. دیده شدن آراء متفاوت خطرناک نیست، نادیده ماندن آنهاست که میتواند خطرناک باشد. سرکوب هیچ اعتراضی آن را نابود نمیکند بلکه تنها نحوهی بروز آن را تغییر میدهد. بنابراین به مصلحت هیچ شخص دوراندیش و میهندوستی نیست که جلوی اعتراض گرفته شود، چه در رژیم حاکم یک جامعه باشد و چه در اپوزیسیون برانداز آن رژیم. فقط وقتی امکان اعتراض برای همه و تحت حمایت قانون و محافظت مجریان آن وجود داشته باشد میشود اغتشاش را از اعتراض جدا کرد. حکومت شاه از بسیاری جهات برای بخش قابل توجهی از مردم ایران شرایط قابل قبولی را فراهم کرده بود ولی همین یک مورد -حق اعتراض- را به رسمیت نمیشناخت و بالاخره صدای اعتراضات را در قالب انقلاب شنید. حکومت فعلی که انصافاً در همان بسیاری جهات هم کُمیتاش لنگ است توقع دارد وقتی جلوی اعتراض را میگیرد نظر مخالفانش را در چه قالبی بشنود؟ بهانههای به ظاهر دینی را باید کنار گذاشت، چون این بهانهها صرفاً دلیلتراشی ذهنهایی پیشاشهری و پیشاروانشناختی است که تاب تکثر را ندارند. مقابل جامعهی دوقطبی جامعهی یکدست نیست بلکه جامعهی متکثر است. مستمسکان به دین برای محدود کردن آزادی بیان دیگران بهتر است کمی فکر کنند که اگر بنا بود همهی مردم عالم به زور یک باور داشته باشند خود خدای قدیر علیم توان این یکپارچهسازی را داشت. فقط کسانی میخواهند مردم را با یکدستسازی به زور به بهشت ببرند که مردم را در آن بهشتِ یکدست خدمتکار خود میبینند! با هیچ توجیهی جلوی آزادی باور و آزادی بیان را نمیشود گرفت. یکی از جلوههای آزادی بیان اعتراض اجتماعی و مدنی است. هیچ مصلحتاندیشیای نمیتواند جلوی آزادی اعتراض را بگیرد چون داشتن حق اعتراض خود بالاترین مصلحت جامعه است. اگر این حق داده شود خود به خود شرایط انقلابی به شرایط اصلاح تبدیل میشود و شور و خواست جامعه در مسیر فعالیت سیاسی-مدنی مسالمتآمیز قرار میگیرد و اگر این حق داده نشود شرایط انقلابی حتی چنانچه با سرکوب مدتی فروبخوابد باز سر برخواهد آورد و هر بار شدیدتر از دفعات پیش. بنابراین آنچه همگی با هر نظر و در هر شرایط برای مصلحت جامعهیمان باید انجام دهیم مطالبهی حق اعتراض است، حق اعتراض مخالفانمان. بیان اعتراض به صورت تجمع معترضان سادهترین صورت بیان اعتراض است. وگرنه سخن گفتن از گفتوگو بیمعنی است. فرق کرسیهای آزاداندیشی و مانند اینها با اجازهی تجمع اعتراضی فرق ماشین اسباببازی با ماشین واقعی است. به خودمان و دیگران دروغ نگوییم. نخستین کسی که از دروغ آسیب میبیند کسی است که خود را فریفته است.
انقلابها از دور دلبرند
اگر برای اصلاح کشور شور انقلاب در سر داریم بد نیست به هر روی به یاد داشته باشیم که تجربه نشان داده است انقلابها آن اندازه که از دور زیبا به نظر میرسند از نزدیک زیبا نیستند (منظورم انقلاب به معنای کلاسیک آن است و نه انقلابهای مخملی که در حقیقت مرحلهی سرعتیافته و سرنوشتسازی از فرایند مبارزات اصلاحطلبانهاند). انقلابها پرهزینهاند و کمدستاورد. انقلابها چون دگردیسی ناگهانیاند و بر بستری اتفاق میافتند که به صورت تدریجی هموار نشده است مهارشان زود از دست خرد خارج میشود و تنشهای خشن و حکومتداری قهرآمیز همزاد طبیعی آنهاست، فرقی نمیکند انقلاب روسیه باشد یا انقلاب فرانسه (ایرج پزشکراد دو تکنگاری خوشخوان و دیدهگشا دربارهی این دو انقلاب دارد). برای داشتن جامعهی سالم و توسعهیافته تغییرات فکری و فرهنگیِ فردی و اجتماعی، و داشتن موسسات مردمنهاد و نهادهای غیرحکومتی ماندگار ضروری است. اگر در بیشتر خانوادههای یک جامعه پدرسالاری نباشد آن جامعه دیر یا زود دموکراتیک میشود. اگر در محیطهای آموزشی و دیگر فضاهای اجتماعی ذهنیت «والد-کودک» حاکم نباشد و روابط «بالغانه» و شخصیتهای «بالغ» پرورش بیابد نظام سیاسیِ قیممآب نخواهد ماند. اگر در جامعهای نهادهای مردمی قوی و مؤثر وجود داشته باشد دموکراسی با آمدن و رفتن این و آن آسیب نخواهد دید. اگر در جامعه رسانههای پویا و آزاد فعال باشند کارآمدی و سلامت جامعه افزایش خواهد یافت. و اگر اینها به قدر کافی در جامعهای جا نیفتاده باشد صد انقلاب هم آن جامعه را به جایی نخواهد رساند. آنچه موضوعیت و اهمیت دارد رسیدن به جامعهی سالم و دموکراتیک است، جامعهی مدنی قدرتمند و تضمینکنندهی آزادیهای فردی و حقوق بشر از جمله اقلیتها. انقلاب را بیشتر میتوان روشی ناگزیر در مرحلهای تاریخی از آزمونهای تحولخواهی دانست. اگر با اعتراض و اصلاح بشود پیش رفت توسل به انقلاب انتخاب کارد آشپزخانه است به جای چاقوی جراحی.
علت، معلول، و ذهنهای آسیبدیده
از سوی دیگر اگر از سر نگرانی برای این فرهنگ و این تاریخ با جنبش اعتراضی جوانان کشور همراه نیستیم و آن را خطرناک میدانیم بد نیست به یاد داشته باشیم که با دانشآموز افسرده و دانشگاه سرخورده، با جوان بیکار و نوجوان ترسان از آینده، با جامعهی مهاجرستا و محروم از یک زندگی محترمانهی معمولی، ایرانی باقی نمیماند که بخواهیم نگرانش باشیم. با خیالبافی نمیشود در مسیر توسعه حرکت کرد و آنچه در این سالها بر ایران رفته چیزی نبوده است جز خیالبافی و آرزواندیشی. کافی است تنها به «سند چشمانداز بیستساله» و «الگوی ایرانی-اسلامی پیشرفت» نگاهی بیندازیم تا دریابیم گاهی فرمان مملکت دست کسانی بوده است که خیال میکردهاند اگر نقشهی آرزوهایشان را روی کاغذ بکشند آرزوهایشان به صورتی جادویی برآورده میشود. دست کسانی که با ذهنی ابتدایی تصور میکنند زبان خاصیتهای سحرآمیز دارد و همین که اسم امور را عوض کنند واقعیت آنها هم در جامعه عوض میشود. کسانی که گویی با ذهنی آسیبدیده ناتوان از درک نسبتها و روابط علّیاند و وقتی هم که سعی میکنند روابط علّی را بفهمند اشتباه میفهمند. به عنوان نمونه همین ماجراهای اخیر را در نظر بگیریم: گمان میکنند فردی که در شبکههای اجتماعی دنبالکنندگان زیادی دارد علت اعتراضات و تظاهرات است و درک نمیکنند که علت و معلول را اشتباه گرفتهاند و آن فرد دنبالکنندگان زیادی دارد چون معترضان زیادند. تصور میکنند چون برخی دولتهای غربی یا عربی از اعتراضات حمایت میکنند آن دولتها پدیدآورندهی اعتراضاتاند و درنمییابند که چون این اعتراضات هست آن دولتها در جهت منافعشان طبیعتاً از آن حمایت میکنند. خیال میکنند فلان شبکهی فارسیزبان خارجی که زیاد بیننده دارد در حال راه انداختن انقلابی بر علیهشان است و نمیفهمند آن شبکه زیاد بیننده دارد چون چیزی را نشان میدهد که ملت میخواهند ببینند. درک درست نظام علِّی و شناخت علل و توان کنار آمدن با آن نیازمند ذهن سالم است. ذهن علیتگریز و همچنین روان گرفتار مکانیسمهای دفاعی نابالغانه توان فهم و تحلیل واقعیات را ندارد. وقتی حکومتی روانشناسی جامعهی جوان خودش را درک نمیکند چه باید کرد؟ درست است که خطرهای فروانی ایران را تهدید میکند و تحولی غیرتدریجی و ناگهانی در آن ممکن است به مشکلاتی جدی بینجامد، اما آیا سیاستهای اشتباه در این سالها ایران را در مخاطره قرار نداده است؟
ایران که ایران نباشد…
مشکلات و کاستیهایی را که پیشتر برشمردم تکرار نمیکنم، بلکه برای نشان دادن اینکه مسیر حرکت حکومت روز به روز بیشتر به بیراهه افتاده است یک مثال میزنم، مثالی که به نظرم بیش از صرف یک حادثهی سیاسی است و جنبهی نمادین هویدا و شایستهی تحلیلی دارد. حدوداً همین یکسال پیش بود که طالبان دوباره در افغانستان به قدرت رسید. اینکه آمریکا و دیگر کشورهای غربی در آنجا چه کردند و از این جهت چه فضاحتی تا همیشه دامنگیرشان خواهد بود اکنون موضوع بحث من نیست. هر چه بود آنها منافع خود را در این دیدند که افغانستان را ترک کنند تا به دست طالبان بیفتد. اینکه منافع ایران اقتضا میکرد وارد درگیری و جنگ با طالبان نشود درست است. ولی اینکه کسانی در ایران خواستند از بازگشت طالبان اسباب پیروزیای خیالی در افغانستان برای حکومت ایران بسازند مضحک بود. اینکه کسانی به کمرنگ کردن تفاوتها و تقابلهای فکری ایرانیان با طالبان پرداختند تأسفبرانگیز بود. اینکه برخی در محافل خصوصی گفتند در هر حال با طالبان که طرفدار نظام دینیاند نزدیکتریم تا جنبش مقاومت افغانستان که حکومت دینی نمیخواهد شرمآور بود (توجه داشته باشیم که در تمام عالم الان داعش در رأس گروههایی است که حکومت دینی میخواهند!). اینکه کسانی کمترین توجهی به فریاد دادخواهی زنان و مردان و دختران و پسران همسایه و همزبانمان نکردند فاجعه بود. ایرانی که حکومت متحجر و قومیتی و ناروادار طالبان مطلوبش باشد و محدود کردن فارسیزبانان مسألهاش نباشد ایران است؟ (گفتن ندارد که فارسی و دری و تاجیکی سه نام یک زبان است و «سه نگردد بریشم ار او را پرنیان خوانی و حریر و پرند»). وقتی روحانی شیعهی افغانستانی برای یادآوری نزدیکیاش با ایران «سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی» میخواند و روشنفکران فغانستانی از «ایرانشهر» و شرق و غرب آن سخن میگفت پاسخ آن «کسانی و برخی» در حکومتمان چه بود جز هیچ. آنها چیزی از فرهنگ و تاریخ و زبان و اهمیت آنها نمیدانستند و نمیدانند. اصولاً در سالهای اخیر عمدتاً ترکیبی از برخی نیروهای نظامی-امنیتی و روحانیت ایدئولوژیک غیرسنتی و دلّالان نوکیسه برای حکومت «تصمیمسازی» کردهاند. کسانی که به دانش و فرهنگ و به ویژه علوم انسانی وقعی نمیگذارند (پیشتر دربارهی دوری حکومتمان از علوم انسانی نوشتهام: اینجا) و وقتی هم ناگزیر با علوم انسانی مواجه شوند چندتایی «استاد»/«حجتالاسلام»/«دکتر» و از این قبیل دارند که نفس وجودشان با نظریهپردازیهای بزرگ موهوم و دانش سخت قلیل و استدلالهای معیوب و رقتانگیزشان گویای فاجعهای است که در این سالها در آموزش عالی این مملکت اتفاق افتاده. تحلیلهای مشعشعشان از همین وقایع اخیر هست و میشود سطح و تراز و عمق و انسجامشان را بررسید. حاصل تدبیر این کسان همین وضعی است که میبینیم. کسانی که با طالبان احساس اشتراک میکنند میتوانند پاسخگوی دختران و پسران جوان ایران باشند؟ راستی بیایید گاهی به این سؤال هم فکر کنیم که اصلاً از یک ایران آزاد و آباد و دموکراتیک و روادار و پذیرا چرا کسی باید بخواهد جدا بشود؟
نظام و اخلاق
علاوه بر اینها یکی از گرفتاریهای فکری در جامعهمان این است که در آن کسانی به نام دین، دفاع از حکومت را به صورت حداکثری و با هر هزینهای توجیه میکنند. برای آنها حفظ نظام موضوعیت یافته است، در حالی که خود نظام هم موضوعیت ندارد و تنها طریقیت میتواند داشته باشد. ارزش هیچ نظامی فراتر از اخلاق نیست. نمیشود به اسم نظام مقدس به مخالف دروغ بست، توهین کرد، و آزار رساند. این برتر نشاندن سیاست از اخلاق، صورت دیگری است از هدف وسیله را توجیه میکند. با بیاخلاقی نمیشود جامعهی اخلاقی داشت. راهی که آن «کسانی و برخی» در حکومتمان میروند به نفع ایران که نیست هیچ، به نفع اسلام هم نیست. دین اگر مقابل اخلاق قرار بگیرد نتیجهاش یا انحطاط اخلاقی جامعه است یا دینستیزی ناروادارانه. اخلاق عرفیاتِ ذهنهای جنسیتزدهی تبعیضآلود (sexist) و آداب و رسوم این مکان و آن زمان نیست. جوهرهی اخلاق چیزی است که مسلمانان حقّالنّاس نامیدهاند. وقتی این جوهره کوچک شمرده شود و جایش را قشریگری بگیرد سخن گفتن از دین آسیب زدن به آن است. ضمن اینکه بیاخلاقی بیاخلاقی را تشدید میکند. چه پوزیسیون چه اپوزیسیون، چه حکومت چه مخالفانش، هر کس با هر توجیهی اخلاق و حق و حقوق دیگران را بخواهد نادیده بگیرد در کارِ ساختنِ ویرانه است. بیاخلاقی هیچ طرفی بیاخلاقی طرف مقابل را موجه نمیکند. هر رویکردی که به سیاست داریم آن را برتر از اخلاق ننشانیم. چون چیزی ورای اخلاق نیست.
یک کلمه
سویههای گوناگون شرایط را تا آنجا که توان دیدن و دریافتنشان را داشتم نوشتم. دنیا دار تزاحم است و هرگز هیچ شرایط آرمانیای در آن وجود ندارد که بشود بیدغدغه دست به انتخاب زد و راحت به وضعیت مطلوب رسید. پیچیدگی در ذات امور انسانی است. ولی تجربههای تاریخی و علوم انسانی برای گذر از پیچیدگیها گاه پیشنهادهای مفیدی دارد. دریافتن آزادی به مثابه روش یکی از آن پیشنهادهاست. میرزا یوسف خان مستشارالدوله در رسالهی ارزشمند «یک کلمه» قانون را آن کلمهای دانسته که گمشدهی جوامعی همچون جامعهیماست. مطابق این نگرش حریت ذیل قانونمندی است. قانونمندی البته بیتردید یکی از پایههای مدنیت است. اما در نظر من آزادی مقدم بر قانون است. زیرا با آزادی و در آزادی است که قانون معنا و ارزش مییابد. آن یک کلمه که ما امروز به شناخت و پذیرش آن نیاز داریم آزادی است، آزادی همه و از جمله آزادی مخالفانمان. حال بر این پایه همهی درازنفسیهایم را در این جستار خلاصه کنم: اگر خواهان دگردیسی در ایران هستیم از حق اعتراض همه دفاع کنیم، اگر خواهان ثبات در ایران هستیم از حق اعتراض همه دفاع کنیم، اگر دغدغهی دین داریم از حق اعتراض همه دفاع کنیم، اگر دغدغهی دنیا داریم از حق اعتراض همه دفاع کنیم، اگر مخالف انقلابایم از حق اعتراض همه دفاع کنیم، اگر موافق انقلابایم از حق اعتراض همه دفاع کنیم. تجمع اعتراضی آزاد دماسنج جامعه است، اگر عدد روی دماسنج دلخواهمان نباشد آن را نمیشکنیم (البته به شرط برخورداری از اندکی خرد!).
پیشنهاد مطالعه: «از انقلاب تا اصلاحات» به قلم محمدمنصور هاشمی
آبان ۱۴۰۱
فرم و لیست دیدگاه
۴ دیدگاه
پراکنده، از هر دری، مشوش و دروناً متضاد، فاقد دستگاه نظری، ضعیف و از همه مهتر مسموم به پیش انگاشته های کلاسیک و دور از واقعیت. این متن نوشته یک ذهن کاهل و با عقایدی فرتوت است که وقایع را دنبال می کند بجای آنکه تحلیل کند زیرا که ذهنی دست به عصا در کسوت روشنفکر قبایی بس گشاد به تن کرده است. روشنفکر ایرانی به زعم من متناقض نمایی همچون پیتزای قرمه سبزی یا دموکراسی دینی است؛ نوزادی از پیش مرده. ایرانی کهن تر از آن است که جهان امروز را بفهمد. درک واقعیت بسیار بیش از این ها مستلزم جسارت و در هم شکستن گفتمانی است که برای پرچانگی انتلکتوال به آن احتیاج داریم. پس بهتر آن که به نظاره بنشینیم تا آنکه زبان به بازتکرار مفاهیم عمیقاً مندرس بگشاییم.
چه جالب! شمای ایرانی می نویسید «ایرانی کهن تر از آن است که جهان امروز را بفهمد». چه جالب که به تضاد اشاره می کنید و یک نمونه از تضاد به دست نمی دهید هیچ، نظرتان تناقض آمیز است. آفرین بر شما با این سطح تحلیل و قضاوت. همین طور نقد کنید تا به ایران آزاد آبادتان برسید!
جستار فاقد هرگونه تحلیل درست منطقی و فلسفی ست. از ابتدای جستار معلوم است که نگارنده به دنبال نتیجه گیری مشخصی ست و در کلام وی تکرار روایت ها و قصه سرایی های حاکمیت مشهود است. نگارنده با اطناب و آوردن حشویات فراوان که البته ریشه در علم رتوریک و سخنوری داشته سعی در گیج و گمراه کردن مخاطب دارد تا نتیجه گیری های بی اساس وی را بپذیرد. تقلیل و تصغیر حامیان اعتراض و انقلاب به دو گروه پرشور و محتاط که رابطه ی ان ها با امر انقلابی بیشتر احساسی و هیجانی ست تا مبتنی بر استدلال هم به موارد بالا اضافه کنید. گفتمان «بعد از انقلاب می خواهید چه کنید» یا «آلترناتیوی وجود ندارد پس با همین وضع بسازید و آن ها هم با تغییراتی مشروع و در چارچوب قانون مثلا اساسی از این گذرگاه تاریخی هم می گذریم» علاوه بر آنکه تکرار مکررات سیستم حاکم است نشان دهنده ی فقدان درک فلسفی و آشنایی با روح نهاد اجتماعی از سوی نگارنده است، حتی اگر وی رساله ی کارشناسی ارشدش متمرکز بر امر شدن در فلسفه ی ملاصدرا و هگل باشد. این تصور که جامعه امروز چیزی از امر فلسفی نمی داند و امثال ایشان با نگاهی از بالا سخنوری و لفاظی را به جای تحلیل قالب کنند و مثلا نسخه درک و فهم جامعه را بپیچند امری بیهوده است. در مورد الترناتیو برخلاف آنچه امروز شاهد آن هستیم، قرار نیست کسی بر کسی حکومت کند چراکه این امر بدین بستگی دارد که یک جامعه چقدر قدرت ساماندهی خودش را به لحاظ شهروندی دارد. در واقع سخن از تقابل ایدئولوژی با امر سیال اجتماعی ست. نگارنده همه چیز را در قالب رویکرد قالب خویش که همانا نگاه ایدئولوژیک است می سنجد چراکه خودش نیز هیچ گاه به تفکر امکان رهایی از امر ایدئولوژیک و امر دستوری و مقدس را نداده، به همین دلیل تصور می کند که در فردای نبودن نظام مورد علاقه اش همچنان دیگرانی با ایدئولوژی های دیگری به دنبال حاکمیت اند. عدم شناخت صحیح چنین روشنفکرانی از قدرت و صندوق رای رسیدن به چنین جستارهایی ست. در ادامه چند مورد جزئی را هم جهت روشن شدن ذهن ایشان عرض می کنم. پیش از حمایت عبدالحمید از طالبان، نظام سیاسی حاکم با سران طالبان نشست و گفتگو داشت پس اتفاقا زمزمه ی تایید طالبان ابتدا از سوی حاکمیت مطرح شد. همچنین در جایی «انقلاب ها از دور دلبرند» به شکست خوردن انقلاب ها و به نتیجه ی مطلوب نرسیدن آن ها اشاره شد و دو مثال مطرح شد یکی انقلاب روسیه و دیگری انقلاب فرانسه. سوال این جاست که نگارنده که خود اهل ایران است و در سایه ی انقلاب خودی زندگی می کند چرا برای مثال اوردن این راه دور را تا روسیه و فرانسه می رود؟ مگر انقلاب اسلامی به چه نتیجه ی قابل توجهی رسیده است؟ بی طرفی و صداقت از اصول اولیه ی پژوهش و تحقیق و تحلیل است. در مورد بخش «نظام و اخلاق» اشاره کردید به «کسانی و برخی» که راه بی اخلاقی را در حکومت می روند. اولا ایا فکر نمی کنید این افراد چیزی بیشتر از برخی و کسانی هستند؟ مثلا همه حاکمیت؟ یعنی فرافکنی و نپذیرفتن مسئولیت ها تا جان جستار نویسان روشن فکر هم رسوخ کرده است؟ و همچنان همین برخی و کسان باید گنگ و نامعلوم و ناشناخته باقی بمانند؟ در پایان باید عرض کنم آنچه نوشته شده ترکیبی از کلمات است که تنها به لحاظ شکلی شبیه یک جستار است و نه چیزی که یک تحلیل گر فلسفی می نویسد و کارکرد آن مثلا اقناع خوانندگان و هل دادن آن ها به سمت پذیرش مثلا تغییراتی جزئی در انچه که هست و تحمل حاکمیت یک فرد بر جامعه چیزی که هر تحلیل گر فلسفی ای در نقد آن می کوشد اما نگارنده ی این جستار ذره ای به ان اشاره نکرده است.
نوشته بسیار خوبی بود. از میان نوشته توانستم یک جمعبندی از فضای موجود به دست آورم و چند اصول بنیادی را برای فکر کردن استخراج کنم. سپاسگزارم