-تور صید میگو، ۱۹۳۹، آبرنگ
مجموعه خانم و آقای وایِت
بیست ساله بودم و در دوران «آسمان آبی» که آبرنگهای جسورانه و سریع با رنگهای عمیق و تقریباً اغراقشده میکشیدم. از رنگهای آبی، بنفش و قهوهای خالص، مستقیم از داخل تیوب رنگ استفاده میکردم. این تابلوها را در مارتینزویلِ ماین، برای دومین نمایشگاهم در گالری مکبث نیویورکسیتی کشیدم. در اولین نمایشگاه رنگهایم درخشان اما روشن بودند. اما در این تابلوها با عمق سروکار داریم.
-اندرو وایِت، زیبایی بهار، ۱۹۴۳، درایبراش، گالری شلدون مموریال، دانشگاه نبراسکا، لینکُلن
مجموعه اف. ام. هال، ۱۹۴۴
این کار در تحول و پیشرفت شیوه نگریستنم به واقعیت اهمیت زیادی دارد. این تابلـو را زمانـی کشیدم که از مداد و جوهر هیگینـز استفـاده میکردم تا بتوانم طوسیِ نقرهگون تنه درخت را به دست آورم، بافت آن پوسته درخت مسحورم کرده بود. این تابلو ارتباطی با «امپرسیونیسم» کارهای رنگی اولیهام ندارد و از آن بسیار دور است. در اینجا به تدریج شیوه کارم در حال تغییر است. دارم چیزها را با وضوح و روشنی بیشتری میبینم.
-اندرو وایِت، ذرت زمستانی، ۱۹۴۸، درایبراش
مجموعه خصوصی
در نزدیکی مرکز لافایِت در چَدز فورد مزرعه ذرت تکافتادهای بود که دوست داشتم به آنجا بروم و در سکوت و تنهایی بنشینم. ذرتها به حال خود رها شده بودند که به دانه بنشینند و مانند دستهای از سربازان قرون وسطایی نیزهبهدست آنجا ایستاده بودند. فکر میکنم این بهترین تابلویی است که از ذرتها کشیدهام. خشک، پژمرده، شبیه کارهای آلبرشت دورر. مـن آن دو سنبله ذرت را تقریبـاً مانند پرتره کشیدهام؛ یکـی پرتره آدمی بیدندان و دیگری با یکسری کامل دندان در دهان.
-اندرو وایِت، اتاق جلویی، ۱۹۴۶، آبرنگ، مجموعه شخصی
یکی از روزهایی بود که پیش خانواده بتسی بودیم یعنی همان جایی که تابلوی نوتیلوس را کشیدم. چیزی که در آن اتاق جلویی توجهام را جلب کرد آن صندلی ویکتوریایی و تنش و عدم تعادل میـان شکل صُلب صندلی و پایههـای گهوارهایش بود. این یکی از تابلوهایـی است که در آن قلمویـی بسیـار آزاد و رها داشتـم، خیلی خودانگیختـه کشیدمش. این تابلو درخشش صورتی جذابی دارد.
-اندرو وایِت، علفهای لگدکوب، ،۱۹۵۱، تمپرا
یک خودنگاره؛ جراحی ریه هشت ساعته خطرناکی را پشت سر گذاشتـه بودم. روزها در مناطق روستـایی اطراف چـَدز قـدم میزدم تا سلامتـیام را بازیـابم، چکمههای سربازیِ فرانسویِ هووارد پایلِ نقاش را به پا داشتـم. موقع راه رفتن باید حواسم به هر قدمی که برمیداشتم میبود چون ضعیف و لرزان بودم. و بعد ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد که ما همه بیتوجه و ابلهانه چیزهایی را که زیرپایمان هست لِه کرده و از بین میبریم بیآنکه فکـر کنیم. مانند علفهـایی که اینجا له میشوند. آن خط سیاه صرفاً تمهیدی در ترکیببندی نیست، حضور مرگ است. پیش از جراحی ریه کارهای آلبرشت دورر را مطالعه میکردم. پزشکان گفتند که در زمان جراحی قلبم یکبار ایستاده بوده. در آن لحظه دورر را دیدم که در تاریکی و سیاهی ایستاده بود، او از آن طرف اتاق به سمتم آمد. وقتی قلبم دوباره به تپش افتاد، او، یعنی دورر، مرگ، دور شد. به همین دلیل این نقاشی بسیار عاطفی و احساسی است، خطرناک و مهآلود و مبهم. دوستش دارم.
اندرو وایِت، کلبه تابستانی، ۱۹۵۳، تمپرا
مجموعه شخصی
تصورش را بکنید! وقتی بچه بودم همیشـه با ورقِ بازی خانه درست میکردم. در این تمپرا میخواستم حال و هوای خانهای از ورق یعنی خانهای سست و شکننده را به دست آورم. آن دیوارهای سفید که شبیه ورق بازی بودند و دور و اطراف کلبه روشن پیچ و تاب خورده بودند توجهام را جلب کردند. مجذوب آن تکه پوست بُز و بخصوص سطلهای براق که شبیه کلاهخود شوالیههای قرون وسطایی بودند شده بودم. صداهای محیط هم مسحورم کرده بودند، صداها در کارهایم اهمیت زیادی دارند. در این تابلو میخواستم صدای حلبی توخالی را وقتی سطلها دارند پُر میشوند نشان بدهم. این تابلو اصلاً منظرهای روستایی یا تصویرِ یک مزرعه نیست. از یافتن انتزاع در امور روزمره میخکوب شده بودم.
-اندرو وایِت، برفآشوب، ۱۹۵۳، تمپرا، گالری ملی هنر، واشنگتن دی. سی.
تقریباً یک سال صرف کشیدن این تمپرا کردم زیرا مسحور حرکت سایه ابرها بر روی آن تپه در نزدیکی مزرعه کوئرنر شده بودم، مسحور معنایی که آن تپه برایم داشت. از کودکی صدها و هزاران بار از آن تپه بالا رفتهام، برای همین تا جایی که به تجربه من برمیگردد این تپه نامیراست. احتمالاً میتوانستم همه عمرم فقط و فقط یک تپه بکشم. درواقع… مارگارت هَندی، صاحب تابلو، گفت تنها چیزی که در این نقاشی آزارش میدهد وجود تیرکهای پرچین است. اما فکر میکنم اگر تیرکها را از نقاشی حذف میکردم دیگر زیادهروی میشد. فکر میکنم در سادهسازی هم میتوان زیادهروی کرد. شاید بیش از حد هومری و بیش از حد گرفتار ابدیت شوید. این را نمیپسندم. این یک مرز بسیار ظریف است.
-اندرو وایِت، لبه دشت، ۱۹۵۵، آبرنگ
موزه هنر کالج کالبی، واترویل، مِین.
هدیه خانمها آدلاین ف. و کارولین ر. وینگ
بگذارید از تابلویی سرد و غمانگیز صحبت کنم! پدرم درست پیش از مرگ گفت که نگران آیندهام است زیرا رنگ در کارهایم کم است. اما منتقد هنر آلین سارینن، به درستی به او گفت که این حسِ محزون و غمانگیز نقطه قوتم است. در این تابلو دسته زیبایی از خوشههای ذرت را با چند سنبله میبینیم و لکههای برف و این احساس را که چیزها روی برف میلغزند. فکر کنید، تقریباً شگفتآور است که توانستهام این گونه تابلوها را بفروشم. اما این جور چیزها و مناظر خود زندگی در روستا و خارج از شهر است.
-اندرو وایِت، براون سوئیس*، ۱۹۵۷، تمپرا
کشیدن براون سوئیس مثل کشیدن پرتره بود، بسیار پیچیده! مثل پرتـرهای دوگانه چـون باید بازتاب خـانه در برکه را هم میکشیدم. اگر از نزدیک به اثر نگاه کنید جزئیات ظریف متعددی را خواهید دید: مثلاً، ظرف حلبی که روی ایوان است؛ و اگر به پنجرههای بالایی نگاه کنید سقف اتاق زیرشیروانی را میبینید، یعنی جایی که آن قلابهای عجیب و غریب نصب شدهاند؛ خانواده کورنر ملافهها، پتوها، سوسیسها و پیازهایشان را از آنها آویزان میکردند. این قلابها حتی در بازتاب خانه در برکه هم دیده میشوند. همه چیز در این تابلو با معنای حقیقی ترسیم پرتره ارتباط دارد.
روزی از روزهای ماه نوامبر بود، طرف غروب از پیادهروی روی تپه باز میگشتم، ناگهان چشمم به خانه کورنرها و تپه که بازتابـش در آب برکه منعکس شده بود افتاد. مسحورم کرد. به آتلیهام رفتم. یک شیشه جوهر هیگینز روی میز کارم بود. برش داشتم و با یک قلموی بزرگ شماره ۱۲ به سرعت اولین تأثرات و حسوحالِ عمیقم را ترسیم کردم. دریافت واقعیام از این منظره، یعنی آن درخشش سریع و ناگهانی، طرحی است که بسیار آزادانه و راحت کشیده شده. از آن طرح راضی نبودم، برگه دیگری برداشتم و طرح دوم را کشیدم، این یکی هم ظرف چند ثانیه، بعد گذاشتمش داخل کشو. چند روز بعد اتفاقی کشو را باز کردم و این طراحی سیاهگون توجهم را جلب کرد. با خودم فکر کردم، اوه، اوه، خودش است! آن تعادل و درخشش حجم سیاه، تصویرِ صحنه نهایی را برایم روشن کرد و بعد رنگ کهربایی شگفتانگیز آن منظره غنی را به یاد آوردم و برکه پرتلالوء را که مانند چشم زمین بود که همه اجزاء آفرینش را باز میتاباند.
چندین طرح بسیار دقیق از این منظره کشیدم اما هر از چندی کشو را باز میکردم و به آن طرح سیاه نگاه میکردم تا از خاطرم نرود. بعد از یک ماه و اندی یک پانل تمپرای بزرگ روی سهپایه گذاشتم. سطح سفیدِ خالی خالی هیجان زدهام میکند. وقتی شروع کردم به کشیدن براون سوئیس طراحیهای دقیقم را کنار گذاشتم و بیآنکه حتی یکبار نگاهشان کنم شروع کردم خیلی راحت و آزادانه با ذغال کار کردن، گهگاهی به آن طرح سیاه انتزاعی نگاهی میانداختم.
براون سوئیس پرترهای دوگانه است نه تنها از خانه کورنرها بلکه از همه اتفاقاتی که در این خانه میافتد. بسیاری از چیزها در این تابلو برایم شخصیاند. صخرههای سبزی که در سمت راست قرار دارند از جنس سربانتینی هستند که از خانهای در آنطرف به اینجا آورده شده، در طول مسیر خانهای که از کودکی میشناختمش. وقتی بچه بودم میرفتم آن بالا و این خرابهها را نگاه میکردم، میخکوبم میکردند. کارل کورنر رفت آن بالا و مقداری از سرپانتین را کند و آورد و با آن ایوان و دروازه خانهاش را ساخت.
بازتاب پنجرههای زیرشیروانی در برکه دیده میشود. انگار مستقیم به آنها نگاه میکنید اما همزمان زیرشان را هم میبینید. به سمت بالا و به سقف نگاه میکنید، در تابلو میتوانید جزئیات داخل اتاق را هم ببینید. با نگاه کردن به بازتاب خانه در برکه میتوانید زیر جلوآمدگیها و لبه بام خانه را هم ببینید. این تابلو تقریباً تمام فصول سال را نشان میدهد. من آخر سر غروبی در ماه نوامبر آن را تمام کردهام اما، زمان تابلو میتواند تقریباً هر ساعتی از روز باشد. کیفیت کریستالی یخ که هر از چندی درست میشد، نه تنها در برکه دیده میشود بلکه در ظرف غذای حلبی هم که با سایه سیاهی درونش بسیار نقرهگون و درخشان است، مشهود است. انگار برکهای با یخ را در تابلوی مینیاتور میبینید.
همینطور که کار را پیش میبردم تابلو هم از دل کار متولد میشد. مدتی در سمت راست، میخواستم پهنه خالی درختها را داشته باشم، مدتی هم میخواستم گاو براون سوئیس در تابلو باشد. برای همین چندین طرح اولیه از این نژاد گاو کشیدم اما بعد متوجه شدم اگر فقط ردپاهایشان را داشته باشم بهتر است. بعضیها میگویند این تابلو نامتعادل است. اما به نظرم، پهنه خالی سمت راست، فشردگی سمت چپ را که خانه در آن قرار دارد به تعادل میرساند. طول تصویر دقیقاً حاکی از همان ایده اولیه و تأثر هیجانانگیز خانه است.
تابلوی نهایی نسبت به ایده اولیه تونالیته قویتر و شدیدتری دارد اما نه سیاه و سفید. نمیخواستم در احساسات اغراق کنم. میخواستم تابلو هم مثل گاوهای براون سویس رنگِ قهوهای مایل به زردی داشته باشد.
* Brown Swiss: نام نژادی معروف از گاوهای شیرده سوئیسی. ظاهراً هنرمند از ایهام موجود در این ترکیب بهره برده تا هم به رنگ خاص پوست این نژاد در این نقاشی اشاره کند و هم به ریشه آلمانی و آلمانیزبان خانواده کورنر صاحبان خانه ترسیم شده.
-اندرو وایِت، بوشِل نیمه، ۱۹۵۹، آبرنگ
۵۵ در ۷۶٫۲ سانتیمتر
موزه هنر جاسلین، اُماها، نبراسکا.
این نقاشی سیبها را اواخر پاییز در باغ میوه پدرم در پنسیلوانیا کشیدم. پرترهای از پاییز است. بیحرکت و خاموش. با رنگهای حنایی و قرمز خاص سیب. رنگ لاکی سیر سیبها از درز سبد پیداست. میخواستم این تابلو تفسیری آزاد و شخصی باشد. همین زمان بود که بتسی گفت از بهمریختگی جعبه آبرنگم تعجب میکند، میگفت «نمیدانم چطور بدون اینکه مطمئن باشی همه تیوبها در جای خودشان هستند میتوانی کار کنی. نباید بدانی قرمزها، سبزها و آبیها کجا هستند؟»، جواب دادم، «آه! رمز کارم همین نداستن است.»
دوست دارم وقتی تیوب رنگ را برمیدارم غافلگیر شوم. این اتفاق روند کار را هیجانانگیزتر و آزادانهتر میکند. وقتی تیوب را فشار میدهم، رها شدن رنگ از درون آن را احساس میکنم. این یک تصادف محض است اما تصادفی است که میتوانم از آن بهره ببرم. گاهی میتوان بدون استفاده از رنگ ظاهری و معمول چیزی اتفاقاً رنگ آن چیز را بیان کرد. مثلاً یکبار که به دنبال رنگ آبی میگشتم، اتفاقی تیوب رنگ سفیدِ چینی را درآوردم. بعد رنگ آبی را پیدا کردم و مقداری از آن سفید چینی هم به آن افزودم. این ترکیب کیفیتی باورنکردنی آفرید.
اینها نکاتی هستند که به دانشجویان هنر نمیتوانید یاد بدهید. این کارها را فقط با آبرنگ انجام میدهم. انگار در آغوش خدایانید. انگار با چشمان نیمهبسته نقاشی میکنید. گاهی اصلاً دوست ندارم با وضوح و روشنی تمام ببینیم. گاهی رنگی میسازید که تفسیری ناب از حقیقت است. هرکاری میکنید تا تابلوهایتان غیرقابلپیشبینی شود. این در مورد طراحی تصویر نیز صدق میکند. نقاشی فقط شکستن قواعد است. هنر شانس است. مثل عشقبازی است. لعنت بهش، هیچ کتاب راهنمایی برای سکس وجود ندارد؛ همیشه خودبهخودی است، خودانگیخته. من با نقاشی روی سهپایه کارم را شروع کردم اما بعد کنارش گذاشتم. بیش از حد رسمی بود. دوست دارم در میان منظره یا صحنهای که میکشم باشم. روی توده برفی بنشینم یا در جنگل دراز بکشم.
-اندرو وایِت، خواهرم، مداد، ۳۳ در ۴۳٫۱ سانتیمتر
مجموعه خانم و آقای اندرو وایِت
این واقعاً خواهرم است آنطور که در زمان تأمل و تفکر به نظر میرسید. هرگز با این طرح کار دیگری نکردم و از رویش تابلوی دیگری نکشیدم چون در این مورد طراحی همه آنچه را که باید، داشت. میدانستم که نمیتوان این پرتره را با هیچ مدیوم دیگری کشید و از قالب مداد بیرونش آورد. چیزی که در آن لحظه مایه شگفتیام شد این بود که دریافتم هیچ مدیومی حد و مرز ندارد. مرزها درونِ وجود خود هنرمندند. مداد شخصیت خواهرم و حالت نشستنش را به چنگ آورده بود و نشان میداد و به همین دلیل به رنگ برای بهتر کردن آن نیاز نبود.
-اندرو وایِت، سنگ چخماق، ۱۹۷۵، تمپرا، ۵۵٫۲ در ۷۲٫۳ سانتیمتر
مجموعه شخصی
اینجا نزدیکی آتلیهام در کاشینگ، میِن است. این تخته سنگ – مانند تکهای سنگ چخماق – اوج اعلای قدرت آن یخچال طبیعی است که آن را بر جا گذاشته. روزی مهآلود بود، و پوستهپوستهها و لایههایی را دیدم که بر آنها مرغهای دریایی، صدف و تکههای خارپوستهای دریایی را انداخته بودند. رنگ تابلو جالب است، بخصوص آبی عمیق و صورتی پنجههای لابستر در پیشزمینه. مرغهای دریایی نسیتند فقط این حس وجود دارد که اینجا بودهاند. سیاهی صخره مانند سایه آبیگونی است که در سنگ چخماق میبینید. دوست دارم دوباره این تابلو را داشته باشم.
-اندرو وایِت، دخترِ ماگا، ۱۹۶۶، تمپرا، ۶۷٫۳ در ۷۶٫۸ سانتیمتر
مجموعه خانم و آقای اندرو وایِت
این همسرم بتسی است. مدت زیادی روی این تابلـو کـار کـرده بودم و میدانستـم از کـار در نمیآید. در آن زمان عضـو هیئت امنـای موسسه اِسمیتسونیَن بودم، شغل معتبـر و خوبی بود. اما بتسی خوشش نمیآمد و میگفت مشغلههای این شغـل به کارت لطمه میزند. یک روز صبـح که عازم واشنگتن بودم بتسـی عصبانی شد، واقعاً از خشم دیوانه شده بود. در تمام راه به آن رنگی که به گونههایش دویده بود فکر میکردم. میدانستم که بتسی را به چنگ آوردهام. رنگ سرخ گونهها زیر موهای سیاه پرکلاغیش و آن کلاه سرش به پرترهاش کیفیت خاصی بخشیده. واقعاً بتسی را به چنگ آورده بودم. این تابلو چیزی بیش از تصویر زنی زیبا و جذاب است. خون است که به زیر گونههایش دویده. همین خطوط ظریفند که پرتره را حیات میبخشند! کیفیت خاص پرتره ناشی از آن کلاه تخت و عجیب کواکر و بندهای باریک و گونههای گُرگرفته است. او میتوانست دختر کواکری باشد که همین حالا از سوارکاری برگشته.
-اندرو وایِـت، پالتوی پشمی، ۱۹۷۵، آبرنگ، ۷۶٫۲ در ۵۵٫۹ سانتیمتر
این هِلگاست. پسرم جیمی اسمش را گذاشته «لشکر زرهی آلمان». وقتی در حال پایین رفتن در جاده دیدمش یاد تمام خصوصیات آلمانی افتادم که کورنرها نمادش بودند – گامهای بلند و مصمماش، آن پالتوی بلند پشمی ضد آب، موهای بلوند بافته. همیشه دلم میخواست چهار دختر خانواده کورنر را –برهنه – بکشم اما در آن زمان بسیار جوان بودم و جرأت نداشتم از آنها چنین درخواستی کنم. هلگا تبدیل به همه دخترها شد. او بینقصترین مدلم بود و علت اینکه اینقدر از کار کردن با او راضی بودم این بود که خودش هم با جان و دل کار میکرد.
[نقاش] باید با مدلش رابطهای داشته باشد – نه رابطه جنسی، بلکه نوعی رابطه مبتنی بر بخشیدن و بهدستآوردن. وقتی مدل سرد و بیحال و بیتفاوت باشد و علاقهای نشان ندهد، حاصل کار فاجعهبار است. یا اگر مدل تصور کند که این صرفاً شغلش است، اصلاً چیزی از کار در نمیآید. من از این جهت خوش شانس بودهام. والتر اندرسون بینظیر بود. سیری اوایل که آشفته و هراسیده بود خیلی عالی بود اما بعد دلزده و بیتفاوت شد. هلگا بلاتوقف در حال ژست گرفتن و مدل ایستادن بود. من خسته میشدم اما او میگفت: «هی! من اصلاً خسته نیستم؛ ادامه بده». ایدههای حالات مختلف او در تابلوها از کجا میآیند؟ دوست دارم اتفاقی به این ایدهها برسم. مدل باید کاری کند که جرقه ایده را روشن کند. انتخاب مدلها فقط و فقط براساس تصادف است. ممکن است ماهها دور و بر مدلی باشید و هیچ اتفاقی نیافتد تا اینکه ناگهان چیزی میبینید و کار درست میشود. پالتوی پشمی یک لحظه سریع و بسیار حیاتی است.
-اندرو وایِت، آسیاب آرد، ۱۹۸۵، آبرنگ، ۷۰ در ۵۰ سانتیمتر
مجموعه شخصی
عنوان اثر از نور غریبِ روی ساختمان گرفته شده که در آب بازتابیده بود. وقتی به آن بنا نگاه کردم به تمام آردی فکر کردم که از زمان جنگ در آنجا آسیاب شده بود. کل تصویر شبیه آرد گندم است یعنی چیزی که تابلو را از ابتذال یا پیشپاافتادگی حفظ میکند. تونالیتهها به هیچ وجه واقعگرایانه نیستند اما احساسم را نسبت به این بنا نشان میدهند.
-ولنتاین ملوان، ۱۹۸۵، آبرنگ
مجموعه خانم و آقای کورسبی کِمپر
جزیرهای در میِن داشتم که یک فانوس دریایی داشت. مسحور رُزهای وحشی و آن نور و تیرگی و تاری لکههای رطوبتی شده بودم که درست زیر اتاقک فانوس دیده میشدند؛ آن بخش فلزی لکهدار و قدیمی بالای فانوس، آن لبه، آن قسمت خاکستری که رنگش مرطوب و قدیمی است. این کیفیات و درخشش نور واقعاً عالی بود. بیش از حد خوب بود. آخرش مجبور شدم جزیره را ترک کنم چون بیش از حد خوب بود. وقتی آنجا بودم احساس میکردم ارتباطم با زمین قطع میشود. این جزیره برای شخصیت من بیش از حد بینقص بود. میدانید، گاهی با خودم لج میکنم. بسیاری اوقات سوژهای برای نقاشی پیدا میکنم و با خودم میگویم، «شگفتانگیز است!» بعد فکر میکنم شاید بهتر است آن سوژه را کنار بگذارم و بروم. فکر میکنم رد کردن چیزها کار جالبی است. کمکم میکند از خود بیخود نشوم.
-اندرو وایِت، توفان، ۱۹۸۶، تمپرا، ۴۵ در ۶۵ سانتیمتر، یوجی تاکاهیشی، ژاپن
این تابلو را در آشپزخانهی خانه در جزیرهمان در مِین کشیدم. همسرم بیرون نشسته بود و مسابقه قایقسواری دوستانش را تماشا میکرد. من داخل خانه بودم. نقاشی آبرنگی از او در حال نگاه کردن به قایقها در دوردست کشیدم. طی چند روز بعد که روی تابلو کار میکردم هوا توفانی شد، باد و بوران قطع نمیشد. باران بر پنجرهها میکوبیـد، دریا موج برمیداشت، موجها کفآلود بودند، حسـی مثل مورمورشدن داشت. میدانید، هرچه باد و توفان شدیدتـر میشد آن کیفیت عجیب هـم در آشپزخانه سفیدمان شدیدتـر و قویتـر و درخشانتر میشد و بعد متوجـه طنابرخت بیرون آشپزخانـه شدم. ایـن احساسـات و تأثرات همه تبدیل به این تمپرا شـد. بارانـی مشمایی بتسی و دوربینش هم در تصویر دیده میشود. خود بتسـی در این تصویر نیست، اما حضورش احساس میشود.
اندرو وایِت، اتاق مِین، ۱۹۹۱، آبرنگ، ۷۱٫۱ در ۹۲٫۲ سانتیمتر،
مجموعه شخصی
صبح زود است و شعاع نور خورشید بر مجسمههای پرنده روی پیشبخاری افتاده. به دنبال بیان حال و هوای یک خانه ساده نیوانگلندی با شومینه بزرگ و انبردستهای شومینه در سمت راست بودم که همگی از تابش خورشید روشن شده بودند. اینها از خانه کریستینا اُلسُن آمدهاند. حتی زمان دقیق روز را موقع کشیدن این تابلو به خاطر دارم: شش و نیم صبح، روزی در آغاز بهار. نور به تمام نقاشی تابیده. این نور پیکتورال نیست بلکه فضایی است یعنی نور نوعی تکنیک یا تأثیر نیست بلکه نور خود نور است، خودش است و آنجاست و باقی میماند.
-اندرو وایِت، نورِ آخر، ۱۹۸۸، درایبراش، ۵۵٫۲ در ۷۵٫۹ سانتیمتر،
مجموعه شخصی
قبول دارم که این تابلو بسیار غریب است، اما شاعرانگیِ آخرین شعاع نور روز و آن درخـت کریسمس کـه در آبچالههـای جـاده انعکاس پیدا کرده و دودی که از دودکشِ خانه بر پسزمینه بارانی، به هوا بلند شده، مجذوبم کرده بود. تابلو را بسیار فشرده کشیدم تا اینکه تصویری تونال به دست آورم، به دنبال آن بُعد دیگر در قالب تونالیتههای رنگی و رنگمایهها بودم. توفان تازه فرونشسته و انعکاسهایی در چالههای آب وسط جاده دیده میشود. همیشه در انبارِ آسیاب آتشـی روشن است. کیفیت اصلی کار مدیون آبرنگ درایبراش است که با ضربههای بیشمار و بسیار ظریف قلمو کشیده شده است. این یکی از نابترین آبرنگهای درایبراشم است. بعد از کریسمس کشیدمش و به دنبال آخرین شعاع نور روز بودم و آخرین تابش نور بر روی درخت کریسمس.
-اندرو وایِت، یکشنبه سفید، ۱۹۸۹، تمپرا، ۵۲٫۷ در ۷۷٫۸ سانتیمتر
مجموعه خانم و آقای اندرو وایِت
این تابلو کاملاً با همه تمپراهای دیگرم فرق دارد، زیرا میتـوان گفت سوژه «قشنگـی» دارد. فکر میکنم واقعـاً زیباست. در مورد همه تابلوهایم نمیتوانم چنین چیزی بگویم. وقتی آن را میکشیدم احسـاس کردم روح خاصی در فضاست و فکر میکنم توانستهام آن روح و حالوهوا را منتقل کنـم. میدانید، آن زمان – البته اینجا جزیره آلن است، یکی از دو جزیـره همسرم – دریـا جسـد دختر جوانـی را بعـد از توفـان به ساحـل آورد. نتوانسته بودند نجاتش بدهند. بدن او جایی نزدیک پماکویید پوینت روی آب معلق بود. به بدن دختر فکر کردم که زیر آب غوطهور بوده و تورها تبدیل شدند به روحش. داستان ترسناکی است اما با دانستن عمق احساساتم به نحوی توانستم تابلو را نجات دهم. آن تورها به مِه میمانند. سعی کردم آنها را با قلمو بکشم اما نمیتوانستم به آن آبیِ سرد برسم، آبی نقرهگون، برای همین به سراغ مداد رفتم و بعد از تمپرا با مداد تورها را کشیدم. اما داستان آن دختر است که باعث میشود فکر نکنید مثلاً این تابلو در ونیز کشیده شده. میدانید منظورم چیست؟
به چنگ آورده بودم. این تابلو چیزی بیش از تصویر زنی زیبا و جذاب است. خون است که به زیر گونههایش دویده. همین خطوط ظریفند که پرتره را حیات میبخشند! کیفیت خاص پرتره ناشی از آن کلاه تخت و عجیب کواکر و بندهای باریک و گونههای گُرگرفته است. او میتوانست دختر کواکری باشد که همین حالا از سوارکاری برگشته.
-اندرو وایِت، آبگرفتگی، ۱۹۹۱، تمپرا، ۵۴٫۶ در ۷۶٫۲ سانتیمتر
مجموعه خانم و آقای اندرو وایِت
اواخر زمستان و از آن زمانهایی است که بعد از چنبره هوای مرطوب، مزارع تیره میشوند و نردهها و تیرهای پرچین در آب رودخانههای سرریزکرده، غرق میشوند، این زمان برایـم جذابیت خاصی دارد. میخواستم در این تابلو نـیـروی آن رودی را بـه چنـگ آورم کـه میخروشد و تا بالای تپه دورتادور درهای بالا میآید. این تجربه هزاران هزار بار قدم زدن در این منطقه در سرتاسر زندگیم است. اواخر زمستان که میشود شاید از میان این منظره بگذرید و متوجه نشوید و بعد به آن فکر کنید، وقتی که برفِ آبشده همهچیز را پوشانده. من خیلی این حالت را که جریانهای آب همه چیز را درهم میشکند دوست دارم. میزان نیروی آب را از پیچیده شدن آن علفها و نیها به دور آن تکه چوب میتوانید بفهمید. اگر در این زمان از سال خوب به تکه چوبها نگاه کنید شبیه به موی بافته به نظر میرسند، به هم ریخته و آشفته. رنگ این نقاشی تقریباً بیرنگی است، و همین کیفیت است که باعث میشود صرفاً تصویری خوشایند و دلپذیر نباشد.
-اندرو وایِت، عشقِ عصرگاهی، ۱۹۹۲، تمپرا، ۴۴٫۸ در ۷۲٫۷ سانتیمتر
مجموعه خانم و آقای اندرو وایِت
داشتم به بیرون از پنجره نگاه میکردم، به زمین رنگ و رو رفته و بازتابها. من هر روز صبح آن پنجره را باز میکنم و غـروب میبندمش. باز هم همان احساس تیره زمستان را میخواستم و علفهایی را کـه در آن منظـره بالای تپـه پژمـرده بودنـد. نمیخواستم قابـی دورش باشـد. حـالوهوای درون اتـاق را نمیخواستم؛ بلکه حس و حال باز کردن پنجره، هل دادنش به بیرون و راه دادن هوا به داخل خانه را میخواستم و این حس را که فقط یک لحظه آنجایید. اگر خوب به این تابلو نگاه کنید متوجه میشوید که یکی از پُختهترین کارهایم است.