در روايتِ معراج میخـوانيم كه پيامبر در پايـان، به «سدره المنتها» رسيد؛ درختی در ميعادگاه عرش كه تنها دو قوس با خدا فاصله داشت. درختی محيطِ بر هستی، چنانكه به گفتهی او هر برگـش بر سر قومی سـايه میانداخت. در اين افسانه درخت شأن و مقامی يگانه دارد: در منتهای وجود و در رأس هستی آن درخت است كه سايه گسترده. آسمان، زمين، نور و رنگ، همهچيز به اتكای اوست. سايهی درخت، ساری بر جهان است. مـأوای نور و قوام خاك است. درختانِ داوود امداديان هم تنه به اين الگوی كهن می سايند: والا، پالوده، سهمگين و سنگين، صخرهمانند، با قداستی طبيعی و مسكن ميليونها جنبندهای كه مـا باشيم. هر درخـت وعـده و وديعهای است، مقصدی است كه مقصـود است و تماشاگهی كه چشم از آن فرو نمیتوان بست. تو گـويی وعدهگاهی نهايی و ميعادگاهی مقدر، اما اينبار نه در عـرش كه بر فـرش. وقتی آنهـا را میبینيم پشتمان گرم و خيالمان راحت میشود؛ آنها همچون نگهبانـان موقر زندگی آنجايند و از مبتدا و منتهای جهـان تكان نمیخورند. تعبيری از اين شعر سهراب: «ديدم كه درخت هست/ وقتی كـه درخت هستْ پيداست كه بايد بود»
علیرضا رضاییاقدم
اینکه برای نیمهی در سایهی یک درخت نارنجی چقدر میتوان آبیِ اولترامارین گذاشت، اینکه تضادِ اندازهی یک درخت با آدمها را چقدر میشود تشدید کرد، اینکه یک درخت چقدر میتواند زرد یا نارنجی یا قرمز شود، اینکه نورِ گرم غروب چه رنگها و سایههایی را بر صخرهها و سبزهها و آدمیان و درختان مینشاند، اینکه شکـل یک درخت چقدر میتواند خود را با کـادر مستطیل نقاش هماهنگ کند، همه مسائلی نقاشانهاند؛ آثار داوود امدادیان لذت دیدن دارند و حـظ کشیدن؛ هر خط و ضرب و لکهی قلممو یا مدادِ او دیدنی است. درختهای کوهآسای او همچون میخهایی زمین را نگه میدارند تا آدمیان آرام و امن به منظره غروب خیره شوند. گویی پیش از تاریخ است و جهانِ امن و آرام و زندگی روستایی زیر سایهی این پدران گیاهی تا ابد ادامه خواهد داشت. اما این والایی اسطورهای همه با نقاشی، با رنگ و قلممو و لکهها و زخمههای دستِ نقاش حاصل شده است.
این روزها دیگر کمتر نقاشی میبینیم. لذت گذاشتن رنگ بر کاغذ و بوم دیگر لذتی فراموش شده است. اما نقاشیهای داوود امدادیان بیش از آنکه فهمیدنی باشند، دیدنی و تماشاییاند.
ایمان افسریان
مسئله این است که در حدود 25 سال فقط درخت کشید اما هر بار تا حدی قصه دیگر کرد. گویی درخـت صرفاً ظرفی باشد هر بار با مظروفی دیگر: گاه با رعب و جَذَبه، گاه با مهر و دلانگیزی، با دلگرمی و پشتیبانی یا با یأس، با سرخوشی، با مرگ. و گِلِ این ظرف هر بار از خاک دیگری است: بومهای رنگروغن، کاغذهای آبرنگ و طراحیهای مدادسیاه، گاه قلمزنیها و پرداختهای ریز و پرجزئیات و گاه سطوح نسبتاً یکدست و یکتکه، تکههایی پرشمار یا کمشمار و وسیع، رنگگذاریهای خشک یا سیال و حتی شُرهکرده، رنگهایی پخته و موقر یا جسور و پرانرژی.
درخت در دنیـای امدادیان نخِ دوختـن زمین است به آسمان، نقطهی پیوند آن دو. درختانی از زمین روییده، سر به آسمان ساییده، به قامتِ استوارِ صخرهها به کردارِ پنبهگونِ ابرها. این درختان به غایت عجیبالخلقه و خارقالعادهاند. اما تا حد ممکن در محیط اطرافشان جا افتادهاند، لبههای حضورشان محو شده، عادی شده، گویی هزاران سال همینجا بودهاند. اینجا شبیه به جایی است که در قصههـا آخر دنیاست، اگر زمین مسطح بود باید لبههایش این چنین جاهـایی میبود، عجیب اما طبیعی. این درختـان که گـاه تنهشان ناپیداست گویی هرکدام نه یک درخت که انبوهی از درختانِ درهمشدهاند، درونشان خود جنگلی رازآلود است. با همهی این اوصاف در گـردشی عصرگـاهی میتوان به این عالمهای رؤیایی سر زد، در آخر پیادهرویهای کودکیِ راویِ «در جستجو..» در روستای کومبره به طرف خانهی سوان.
اما این درختان بیش از آنکه خود عالمی رؤیایی باشند گویی نشانههای آغاز یک سرزمین اسرارآمیزند، مرزهای آن. سر و کلهشان که پیدا شود یعنی به آن سرزمین نزدیک شدهاید. از همین روست که گـاه کسانی پایشان ایستاده و مسحور تماشای منظرهای ناگفتنی و نکشیدنی در جایی بیرون از قاب شدهاند. اساساً این نقاشیها چندان ژانر منظره در معنای متعارفش نیستند؛ فضا و خط افق در یک چشمانداز نقش کلیدی دارد و در اینجا ایندو با یک درخت فربه مسدود شده، درختی که همهی فضای قاب را اشغال کرده است. اما عجیب آنکه به هیچرو حس خفقـان و بستگی نمیدهند، آنها گشایشی هستند به سوی آن جهان پر سَر و سِر.
علیرضا احمدی ساعی