«چوبی است دراز که… برجای بلندی نهند و یکی بر یک سر و دیگری بر سرِ دیگرِ آن نشیند و هرزمان یک سرِ آن بالا برند، سر دیگر پایین آرند»؛ من هیچوقت از الاکلنگ خوشم نیامده، نه از بازیکردنش و نه از تماشایش، نه از پیدرپیِ بالارفتن و پایینآمدن و نه از احتمالِ ترق زمینزدن و خوردنش. حتی اگر در کودکیْ بزرگسالی و در بزرگسالیْ فردِ باملاحظهای همبازیِ آدم باشد، باز هم نوع بازی طوری است که در آن همیشه بیم محکم به زمینکوفتنِ دیگری یا کوفتهشدنِ خودت هست. اما این بازی هم مثل هر بازی دیگری چیزهای بسیاری میآموزد؛ میآموزد که هر نوعی از فراز مقدمهی نوعی از فرود است و هر امتیاز و ویژگیِ مثبتی، درست در اوجش آغازگرِ شکلگیریِ نقصی از وجهِ دیگر است.
نوشتههایی که در پیِ مقایسه یا برشمردنِ وجوهِ تفاوت، امتیاز و برتریِ اثری یا مؤثری هستند، به عرصهی علوم انسانی تعلق دارند و نه به دنیای ریاضی، و مقایسه یا توصیفِ تفاوت را با زبان صورت میبخشند نه با اعداد، نوعاً الاکلنگوارند؛ اگرچه بنا به نوع نوشته ممکن است به طیفی از الاکلنگیِ شدید یا ملایم متعلق باشند. در الاکلنگیِ شدید، تصویری از یک فراز و اوجِ پایدارْ برای یک سوی مقایسه و یک فرودِ ذاتی برای سویهی دیگر ترسیم میشود. اما در الاکلنگیِ ملایم اوج و فرودِ سویههای مختلفِ مقایسه، گاهی صرفاً بهعنوان راهکاری برای نمایشِ اعتدال و ترازمندیِ علمیِ نوشته ذکر میشود. در مقایسههای از نوعِ الاکلنگیِ تندْ جانبداری و مطلقنگریْ دافعهانگیز است و الاکلنگیِ ملایم هم بنا به نوع بیانش میتواند برای عدهای گیجکننده باشد و بگویند بالاخره نفهمیدیم چه شد؟ چون عادت دارند ویژگیهای مورد مقایسه یکسره خوب یا بد قلم رَود، و در عدهای دیگر هم حسِ «یکی به نعل و یکی به میخزدن» و بیانِ غیر صادقانه ایجاد میکند. بههرحال نوشتههای الاکلنگیِ تند نوعاً طبایعِ عام را خوش آید و در امور سیاسی صداقت تصور شود و الاکلنگیِ ملایمْ طبایعِ خاص را.
یادداشتی که اینک تقدیم حضورتان میشود به بیان اهمیت و تفاوت نوشتههای شاهرخ مسکوب از دید نگارنده اختصاص یافته است. پیشتر در پیشگفتاری که بر کتاب شاهنامه در دوبازخوانی (یادداشتهای شاهرخ مسکوب بر شاهنامههای بروخیم و مسکو) نوشتهام، مواضعِ ضعفِ مترتّب در نوع و شیوهی نوشتارِ مسکوب را برشمردهام و در اینجا میکوشم نشان دهم چرا آثار او در میان آثاری که در زمینهی شاهنامه نوشته شدهاند، با تمام کمبودهایش از بُعد نسخهشناختی و ریشهشناختی و لغتشناختی گوهری نادره از درک و دریافتِ دروننگرانهی متن در دلِ خود دارند که با گذشت ۵۵ سال از انتشارِ اولینِ آن (مقدمهای بر داستان رستم و اسفندیار) چنین ویژه و تازه است، بیآنکه بینقص باشد. من وقتی به آثار مسکوب فکر میکنم، این گفته لونگینیوس به یادم میآید که «والاییِ با نقصْ برتر از بینقصیِ میانمایه است»، و فکر میکنم این کلام لونگینیوس توصیفِ خیلی خوبی برای آثار مسکوب است.
از سوی دیگر آثار تحقیقیِ بسیار معتبری در زمینهی شاهنامه نوشته شدهاند که میتوانند بر دانش ما از شاهنامه بیفزایند، آنچه را تا اکنون دربارهی شاهنامه میدانستیم با ارائهی شواهد دگرگون کنند، و از آن مهمتر میتوانند شواهد موجود را از جهت اعتبار بسنجند و بیاعتباری شواهد و فرضیههای پیشین را اثبات کنند، و در مجموع اطلاعات گرانقیمتی دربارهی متن به دست دهند. نوشتههای مسکوب چنین خاصیتی، یعنی چنین هدفمندیای ندارند. و حتی شاید بتوان گفت در زمینههای یادشده گاه کاستیهایی در آنها مشهود است.
نوشتههای مسکوب در زمینهی شاهنامه به لحاظ شواهد و منابع و دستهبندیِ آنها و وقوف بر دستنویسها، و دانشهایی از این دست، حرفی برای گفتن ندارد، اما او بهجای اینهمه چشمِ دروننگرش را به شاهنامه میدوزد، با نگاهی کلینگر به متن و فهمِ ربط و پیوندِ آن با اکنون، چیزی را عرضه میکند که نوشتههای تحقیقی طبیعتاً در پیاش نیستند. نوشتههای مسکوب از رویکردِ جزئینگر و قیاسیپسندِ آثارِ تحقیقیِ خوب دور است و مخاطبانِ آن آثار را خرسند نمیکند، نوشتههای او کلینگر و استقرائی است و ممکن است نتیجهگیریهایش برای قیاسیپسندان قانعکننده نباشد، اما در فراخواندنِ مخاطب به اندیشیدن دربارهی شاهنامه و ترسیم شاکلهای از آن و بهدست دادنِ بصیرتی درونی دربارهی آن منحصر بهفرد است. نوشتههای مسکوب که نوعی تحلیلِ تأثرگرایانه (امپرسیونیستی) شاهنامه است، بر دانش ما دربارهی شاهنامه نمیافزاید بلکه به ما بیناییِ درونی و بصیرتِ فهم متن میدهد و امکانِ دستیابی به ذوقِ خاصِ التذاذ از این اثر را به ما میبخشد.
بنابراین با یادآوریِ تفاوت در راهکار و رویکرد و هدفمندیِ نوشتههای عرصهی شاهنامه بار دیگر تأکید میکنم که ذکرِ جنبههای تفاوتِ آثار مسکوب به معنی بالابردنِ سهامِ شاهرخ مسکوب در بازارِ بورسِ نویسندگانِ شاهنامه و سقوطِ سهامِ نوشتههای دانشگاهی نیست، بلکه هریک از اینها قلمرو خاص خود را دارند و اوج و لاجرم فرود خود را. پس با اتکاء به آنچه از آثار مسکوب دریافتهام و با توجه به گفتههایِ سالها بعدِ خودِ او، آنجا که از گرهخوردگیِ مسائل وجودیاش با پرسشهایی میگوید که او را به اندیشیدن دربارهی شاهنامه و تلاش و تقلای نوشتن واداشته است، به بیان تفاوت آثار مسکوب میپردازم و البته نه برتری آن.
مسکوب از نویسندگانی نیست که مینویسند که نویسنده باشند، مینویسند چون جامعهای بزرگ یا کوچک، مخاطبانی زیاد یا اندک، یا روالِ اداریِ دانشگاهی، چنان که میدانیم، طلب میکند. نظری بر نوشتههای او نشان میدهد شکلِ پیوندِ او با موضوع نوشتهاش از لونی دیگر است. او از هر موضوعی که پیش پایش میافتاد نمینوشت و به هر موضوعی که برایش سر تکان میداد خوشآمد نمیگفت؛ پیش از آنکه چیزی در شاهنامه موضوعِ اندیشیدن، فهم و نوشتنِ او قرار گیرد، اوّل بدل به مسئلهی او میشد و تمنایِ فهمِ معنایِ آن موضوع با درونیترین نیازهای وجودیاش گره میخورد. و همین ویژگی است که نوشتههای او را از آثارِ دیگر نویسندگان و مفسّران شاهنامه متمایز میسازد.
بسیاری از نوشتههای دربارهی شاهنامه، و تحلیلها و تفسیرهای آن، درصددِ بیانِ عظمتِ این متن و سترگیِ بیرقیبِ آناند، و نه البته در پیِ کشفِ بوطیقایِ عظمتِ این اثر، چراکه آن تحلیلِ دشواریابِ دیگری طلب میکند که در این نوع نوشتهها فرادست نمیآید. این تحلیلها و توصیفها هرچه بیشتر از عظمت و بزرگی و افتخار میگویند، زخمهایِ سرباز و ناسورِ حقارتِ فرهنگی را بیشتر خون میاندازند. در نظر من این نوشتهها به ملودرامهای سوزناک میمانند؛ از اینحیث که هر دو اشک آدم را در میآورند، بیآنکه عاملِ نیل به فهم و دریافتی باشند. خواندنِ نوشتههایِ توصیفکنندهی عظمتِ متنی، که کلانروایت ماست و بهراستی بزرگ و عظیم، از آنرو مثل وقتی آدم ملودرام میخوانَد اشکآور است که این نوع نوشتهها همچون داستانهای دوزاری بهجای همدلی احساس فلاکت در آدم پدید میآورند، و هرچه بیشتر از بزرگی و عظمت میگویند، حس معکوسش را منتقل میکنند. و من نمیتوانم از لابهلای سطورِ پر طنطنه و صدای طبلها و سازهای بادیِ این نوشتهها تقلا و دستوپازدنی بیهوده و مایهی سرافکندگی را نبینم که هرچه میکوشد خودش را از بادیهی بیاهمیتبودن در جهان امروز بیرون کشد، و به مرکزِ دنیای امروز بیاویزد، چون راهگمکردهای نمیتواند.
تحلیلهای مسکوب هم از وادیِ اینگونه نوشتهها هفتآسمان بهدور است و هم از اشکالِ عالمانهی نوشتار در این زمینه؛ او دربارهی نوشتههای خود گفته بود: «من نوشتههایم در حقیقت برایم درمان دردهای روحیست. یعنی چیزی که برایم مسئله بشود بعداً به صورت نوشتن درمیآید.»* نوشتن بهمثابه درمان درد روحی، نوشتن از هرچیزی نیست، بدیهی است که نوشتن از هرچیزی و هرطور نوشتنی درمانی در پی ندارد، مگر آنکه بدل به مسئلهی شخص شود و گره بخورد به امری حیاتی و درونی و وجودی برای نویسنده.
سیویکسال پیش از آنکه مسکوب با عبارات بالا با علی بنوعزیزی دربارهی چرا و چگونه نوشتنش سخن بگوید، در پیشگفتارِ مقدمهای بر رستم و اسفندیار، آنجا که به سؤال اصلی تحقیق و تحلیلش میپردازد، آن را با «درد» و پرسش از «درد مشترک» تعریف میکند: «امروز نیز، ما به فراخور زندگی روزگارمان از رستم و اسفندیار چیزی میفهمیم. درد مشترک ما با آنان چیست؟» (ص۴).
مگر نهاینکه هر پرسش و مسئلهای همچون دانهای بر زمینِ تحقیق و تحلیلْ باروبَری به شکل خودش میرویاند و دانهی گندمْ بارِ جو نمیدهد؟ سؤال/مسئلهی او چون از جنس و نوع متفاوت است، نتیجهای متفاوت هم به بار آورده است. من به یاد ندارم تحقیق و تحلیلی در باب شاهنامه با این اشتیاق در پی بازجستِ زخمهای مشترکِ دور و دیرین و درعینِ حال امروزیْ برای مرهمنهادن بر آن باشد و دردِ خودِ محقق و درمانش هم تا این حد بسته و وابسته باشد به نتیجهی دریافتهایش. صرف نظر از اینکه ما به تناسب دانستهها و تجربیاتمان چه نسبتی با تحلیلهای مسکوب برقرار میکنیم، به هرحال، او از حیث نوع و ماهیتِ سؤال و جنس و شیوهی تقلا برای یافتنِ پاسخ و طرزِ نگارشِ آنْ در این حیطه بیمانند است.
حالا که چنین سؤال/مسئلهای چنین تحلیلی میرویانَد و سؤالهای از سرِ سیری هم تحقیقاتی بهقاعده و متعارف، باید پرسید، خود سؤال از کجا آمده و چگونه تبدیل به مسئلهی نویسنده شده است؟ از پاسخهای بدیهی که سؤال/مسئله را بارآمده از فضای فکری و عاطفیِ نویسنده و اقتضای عصر و زمانهاش توصیف میکنند اگر بگذریم، میتوان گفت که منش و کنشِ سیاسیِ مسکوب نقش مؤثری در پدیدآمدنِ این نوع سؤال و گرهخوردنش با پرسشهای وجودی او داشت؛ و اگر بخواهم یک قدم دیگر عقب بروم، باید بگویم آنچه باعثِ پیوست و گسستِ روشنفکری مثل مسکوب به حزب توده شد، حدی از طلبِ عدالت و آزادی، حدی از تمنایِ رهایی از انقیاد بود که نمیتوانست منفعل باشد، پس پا به عمل سیاسی گذاشت، سَرخورد و به هرچه سیاست و کنش سیاسی بود پشت پا زد، با کولهی تجربههای تلخ سیاسیاش دیگر در بندِ نقشِ ایوان نبود، رفت به سراغِ پایبستهای خانه، و رفت تا از دل فرهنگ راهی به رهایی و فهم سؤالهایش بگشاید. سؤالهای نامرسوم و شیوهٔ نامعمولِ مسکوب در فهم شاهنامه برآمده از تجربیات متفاوت و تمنا و طلبِ درونیِ متفاوت او است.
در همین عبارتی که از کتاب مقدمهای بر داستان رستم و اسفندیار نقل کردم، نکات دیگری نیز چشمگیر است. نخست اینکه او با «امروز» شروع میکند تا در مقدمهٔ کتاب روشن کند درصدد فهمِ امروزیِ متن، یعنی در پیِ معانیِ تازهای است که آثارِ کلاسیک برای هر عصری آشکار میکنند و میخواهد به «فردوسی معاصر ما» (نظیرهای بر عبارت معروف «شکسپیر معاصر ما» که یان کات، منتقد ادبی، کارگردان تئاتر و درماتورژِ لهستانی نوشته است؛ گرچه باید اشاره کنم که این تعبیر را یان کات در ۱۹۷۴ در کتابی به همین نام به کار میبرد، درحالی که مسکوب پیشتر ، یعنی در ۱۳۴۲ش./۱۹۶۳م. در نوشتهّهایش منعکس کرده بود)، یعنی به فردوسیای برسد که قابلیتِ معاصرشدن دارد. و وقتی در همین عبارتِ مقدمه میپرسد «درد مشترک ما» با شخصیتهای شاهنامه چیست، میکوشد به دردهای امروزی تصویری کهنالگویی بدهد: هم امروز را در آینهٔ روایت حماسی ـ اساطیری ببیند و هم شخصیتهای آن روایتها را در آینهٔ مصائب و دردهای امروز ما. و این درست همان کاری است که منتقدان برجستهٔ ادبیات در همهجای جهان میکنند تا آثار کلاسیک، نه پشت شیشهٔ قطورِ موزه/کتابخانه که در میدان کشاکشهای امروزی ما فهمیده شوند تا راهی به ادراکِ عمیقتر و بیزمانتر مسائل بگشایند.
جالب آنکه شباهت مسکوب با یان کات از شباهت در تحلیل ادبی و همسوییِ رویکرد فراتر رفته است. مسکوب هم مثل یان کات در دورهای شیفتهٔ ایدئولوژی مارکسیستی بوده، پس از مدتی با دیدگاههای حزب احساس تعارض کرده و از آن بریده بوده است. سودای هردوی آنان در تحلیل و تفسیرِ متن پیوندِ گذشته و امروز، امروزیکردنِ متنِ دیروز، یعنی دیدنِ آن از خلالِ رخدادهایِ امروز است و دیدنِ روحِ مشترک و الگویِ ازلیِ مصائبِ آدمی است و اتصالِ فهمهای گذشته و حال به قصدِ دستیابی به درمانی است که جز از طریق این پیوند میسر نیست .
کوتاه سخن اینکه آثار مسکوب دربارهٔ شاهنامه، بخصوص کتاب مقدمهای بر رستم و اسفندیار و سوگ سیاوش، در تاریخ تحلیل متن ادبی ما منحصربهفرد است. مسکوب در همان اوایل دههٔ چهل، بهنحوی غیرمستقیم و بافته در تافتهٔ تحلیلشْ تصویری چنان امروزی از مسئلهٔ رستم و اسفندیار به دست داده است که از وَرای آن هنوز هم میشود آرایشِ نیروهایِ سیاسیِ معاصر را دید و سوداهایشان را برای قدرتگیری دریافت. او با همان زبان خاصی که برای بیان فهم و تحلیلش از متن یافته بود، به ملیگراهای هوادار مصدق و تودهایها میگوید که این نزاعْ الگوی کهنِ تکرارشوندهای دارد که در تاریخ ما بارها و بارها تکرار شده است، و جالب آنکه همیشه هم خاصیتِ استحاله به شکلهایِ غیر قابلِ بازشناسی داشته است، و توانسته و میتواند جامهٔ جنگ نیروهای سیاسیِ هر دوره را به تن کند و متفاوت بهنظر آید. و پیام پنهانش هم این است که اگر این دو نیروی حیّ و حاضر در صحنه، این دو بازوی مبارزه با هم بجنگند و درِ آشتی و گفتوگو و مصالحه را ببندند، تنها کسی که سود میبرد شاه است و از قدرتِ بیمنازعِ شاه هم آن که سود نمیبرد مردم ایران است ، و در پیِ آن هم دیگر نمیتوان روند رویدادها را متوقف کرد، که چنین هم شد.