این روزها، هر بیانیهای در مورد جنگ در اوکراین، انگار باید پیشاپیش با نوعی انکار و سلب مسئولیت اعلام شود. سلب مسئولیتی با انکارِ موقعیت جغرافیایی، انکار پاسپورت روسی و حتی انکار برخورداری از خونِ روسی! همه میخواهند بگویند که به این روسیه جنگافروز تعلق ندارند. من هم هشت سال است که دیگر در روسیه زندگی نمیکنم، بنابراین به راحتی قادرم بدون به خطر انداختن آزادیام جنگ و رژیم پوتین را محکوم کنم. اما تا سال ۲۰۱۴ در روسیه زندگی و کار میکردم، و حتی اگر دیگر یک «کیوریتور روس» نباشم (آنچنان که هنوز به نام من الصاق میشود)؛ همچنان «متولد روسیه» هستم. این ویژگی اخیر را هرگز نمیتوانم رها کنم، و جنگ هم آن را عیانتر کرده است. هنجارهای فرهنگی امروز به ما توصیه میکنند که «از خودتان سخن بگویید». در این یادداشت این کاری است که مشغول انجامش هستم. دارم درباره خودم از زبان کیوریتوری متولد روسیه حرف میزنم.
اخیراً در فیس بوک، به این عبارت که «روسیه مجتمع یادبود در بابین یار را بمباران کرد»، واکنش احساسی نشان دادم. من هم خشمگین بودم؛ مانند میلیونها روس دیگری که در طول هفتههای گذشته میخواستند فریاد بزنند که این روسیهی جنگافروز پوتین، آن روسیهای نیست که آنها میشناسند و دوستش دارند. بنابراین، آنجا نوشتم که این جنگ پوتین است، نه جنگ روسیه؛ چیزی که خشم موجه دوستان اوکراینیام را برانگیخت. وقتی نوشتم این جنگ روسیه نیست؛ منظورم آن روسیه دیگر و بهتری بود که پوتین را نمیخواهد، آن روسهایی که به خاطر این جنگ بیرحمانه و توهمآمیز در حال فروپاشی و درهم شکستهاند. همهی ما میخواهیم بگوییم: «این ما نیستیم، این آنها هستند.» با این حال، ما هم در حال مکاشفه و مواجهه با وضعیت جدیدمان هستیم؛ در مواجهه با احساس گناه جمعی، و پذیرش مسئولیت آن، شاید واقعاً این تفاوت میان ما و آنها، فاقد اهمیت باشد.
امروز، برخی همهی روسها – از جمله کسانی را که مدتهاست مردهاند – را مسئول تهاجم کنونی میدانند. همزمان با محروم شدن روسیه از گردش جهانی سرمایه، فراخوانهایی برای تحریم فرهنگی روسیه نیز شنیده میشود و برخی از آنها هیچ تفاوتی بین این روسیهی مهاجم و آن روسیهی فرهنگی قائل نیستند. اخیراً فراخوانی از سوی فیلمسازان اوکراینی داده شد که خواستار «محدودیت نفوذ فرهنگی روسیه در جهان» شدند؛ (آنها به درستی معتقد بودند که بسیاری از فیلمسازان روس، به ویژه نامهای بزرگ، جرأت یا تمایلی برای محکوم کردن علنی جنگ از خود نشان ندادهاند). نفوذ فرهنگی روسیه به زعم آنها، «همیشه ابزاری برای مشروعیتبخشی به جنایات ارتکابی توسط دولت روسیه بوده است.»
فراخوانها برای تحریم هر چیز روسی در حال حاضر به معنای شناسایی روسیه با فرهنگش و هدف قرار دادن کل آن است؛ گویی فرهنگ روسی به اندازهی موشکهای آن قدرتمند است. از قضا، این نگاه بتواره به فرهنگ روسیه همان موضع تبلیغات پوتینیستی است که حالا به جریان اصلی تبدیل شده است. درک آنچه در اینجا به راستی مسالهدار است آسان نیست: فرهنگ روسی بالذات، یا شالودهای که بر این فرهنگ ریخته شده، مثبت یا منفی. با این حال، از برخی جهات، به نظر میرسد سرزنش فرهنگ کنونی که با آن مواجهیم؛ در قیاس با آنچه در جنگ یوگسلاوی رخ داد، از بسیاری جهات یک گام رو به پیش باشد. در جنگ یوگسلاوی غرب سادهلوحانه بر «فرهنگ» به عنوان یک آرامبخش صلحآمیز پافشاری میکرد، بدون اینکه متوجه باشد که از قضا دقیقاً همین روایتهای بیشفرهنگی و بیشروشنفکرانهی هرکس از فرهنگ خودی است که به خشونت دامن میزند و هیزم بر آتش جنگ میافزاید.
ما به عنوان مدعیان فرهنگ و روشنفکران روس، که زمانی اینتلیجنتسیا خوانده میشدیم، لازم است خودانتقادی زیادی انجام دهیم تا بتوانیم بفهمیم چگونه در حالیکه مشغول اعتراض علیه این حکومت جنایتکار بودیم، از آن حمایت کردهایم. یکی از مباحثی که میان بسیاری از ما، حتی پیش از جنگ رواج داشت و هنوز هم بسیاری آن را بکار میبرند این گفتمان راحتطلبانهی «ما» در مقابل «آنها» است: «آنها»، احمقهای روستایی نیمهآسیاییِ حامی پوتین، در مقابل «ما»، جامعهی الیت و با فرهنگِ غربگرا که هرگز کاری را نمیکنیم که آنها مرتکبش میشوند. این گفتمانیاست که مسئولیت کسانی که از پول و در نتیجه آموزش برخوردارند را نادیده میگیرد. این گفتمان همچنان که دربارهاش صحبت میکنیم در حال زوال است و دردناکتر اینکه امروز به شکل آينهواری در برخی از موضعگیریها علیه روسیه بکار میرود.
این گفتمان، یک روایت افراطی و نژادپرستانه است، شبیه به روایتی که در طول جنگ سرد و پیش از آن، ضدکمونیستها روی آن بسیج شدند تا تحقیر خود نسبت به هر چیزی که از شرق (به عنوان چیزی به لحاظ جغرافیایی متفاوت) میآمد را با کلیشههای سیاسی و فرهنگی بپوشانند. این روایت در نهایت به نفع پوتین است. و خود پوتین را به عنوان فردی از جامعهی الیت و مطلقاً بیتوجه به مردم و زندگیهای آنها نادیده میگیرد.
ایدئولوژیای که پوتین آن را نمایندگی میکند خاص است، اما مدتهای طولانی است که در حال نضج و رشد است: نوعی فاشیسم خاص روسی که با عصر نئولیبرالی پس از شوروی تطبیق داده شده، و نه فقط با کینهی عمومی، که توسط سرمایهداری جهانی بهرهکش نیز تغذیه و مسلح شده است. و درست مانند فاشیسم تاریخی، تحت پوشش چیزی بطور ویژه اگزوتیک و اصیل، به دنیای فرهنگی نیز نفوذ کرده است. چیزی که برای مدتهای طولانی نادیده گرفته شد. مدتها پیش، زمانی که هنوز در روسیه کار میکردم، من و همکارانم این خطر را گوشزد کردیم. به خصوص زمانی که آلکسی بلیایف-گینتوف، هنرمند راست افراطی، جایزه کاندینسکی را از اعضای هیئت داوران غربی دریافت کرد. این خطر فاشیستی که همیشه در فاصلهی نزدیک غوغا میکرد، یکی از دلایلی بود که بسیاری از ما، کیوریتورها و مورخان هنر در روسیه، از جمله من، فعالیتهای امن دانشگاهی را رها کردیم تا برای روزنامهها، در فضاهای آنلاین، و مجلات بنویسیم، به این امید که مخاطبان بیشتری داشته باشیم، از جمله کسانی که در قدرت بودند. وضعیتی که بسیاری از همکاران غربیام حتی به انجام آن هم فکر نمیکنند. این کار آنها نیست.
علیرغم این کوششها، در روسیه هم تعداد کمی علاقهای به شنیدن این موضوع داشتند. گرایشهای فاشیستی جامعهی الیت روسیه، ریشههای عمیق تاریخی و شیوهی تغییر و تحولات آن برای مردم اهمیتی نداشت. راحتتر بود که نشنوند و حواسشان را با قایقهای تفریحی الیگارشی پرت کنند. آنچه اکنون بسیار نگرانکننده به نظر میرسد آن سهولتی است که کشورها و مؤسسات اقتصادی و فرهنگی بکار می برند تا با آن کل یک کشور و کل تاریخ آن را مقصر بدانند؛ با همان سهولتی که پیشتر قادر بودند از مشکلات یا شکافهای واقعی در جامعه روسیه چشمپوشی کنند.
فرهنگ میتواند جنگ را تغذیه کند و چنین هم کرده است. فرهنگ بالاتر از جنگ نیست. فرهنگ خودش میدان جنگ است. در فرهنگ روسیه، مردم از همهی طیفهای سیاسی مبارزهی دیرینهای را علیه خودکامگی خشن و سرکوبگر، استفاده تزئینی از نمایشهای فرهنگی، سطح مضحک بیکفایتی این سیستم، بیاعتنایی آن به زندگی انسانی و عبارات توخالی میهنپرستانه آن به راه انداختهاند. فکر نمیکنم چخوف، یا الکساندر هرزن، یا حتی شوستاکوویچ – که با تفنگی روی سرش مجبور بود علناً به استالینیسم سوگند وفاداری بدهد – به من نیاز داشته باشند تا ثابت کنم که آنها ابزار دولت روسیه نبودهاند؛ در حالیکه دولت روسیه/شوروی تقریباً همیشه در طول تاریخ شرور بوده است. کاملاً برعکس، همهی آنها در مبارزه علیه این تجسم جدید خودکامگی متحد بودند، مبارزهای که اکنون باید ادامه یابد. همه ما باید دوباره آنها را بخوانیم، به موسیقی آنها گوش دهیم، دوباره یا برای اولین بار فیلمهای اومانیستی شوروی را تماشا کنیم.
همانطور که اخیراً چندین نویسنده نوشتهاند، وظیفه اصلی پیشرو چیزی است که میتوان آن را استعمارزدایی روسیه توصیف کرد. روسها بالاخره باید به تاریخ پریشان استعمارگری، جنگ مرزی و امپریالیسم فرهنگی، چه در درون مرزها و چه در خارج، نگاه کنند تا بتوانند فاشیسم روسی را از ریشه بیرون بکشند. روسیه باید استبداد را منحل کند و بپذیرد که این روسیه خودکامه و الیت همیشه یک موجودیت استعماری بوده و نه تنها قصد دارد جمعیت خود را تبدیل به رعیت دولتِ استبدادی بکند، بلکه دیگران را نیز آواره میکند، به بردگی میگیرد و محو میکند.
و بله، این روسیه است که اوکراین را بمباران میکند. و ما روسها اکنون باید به دنبال روسیه دیگری بگردیم – شاید در برخی از جنبههای فرهنگ عالی آن، که از غرور امپراتوروار خود نسبت به هرچیزی که محلی و حاشیهای میداند تهی شده باشد؛ شاید در بخش هایی از گذشته سیاسیمان. روسیه دیگری که شاید الان در اوکراین باشد. یا شاید هنوز وجود نداشته باشد.
منبع: سایت e-flux