بخشی از متن:
من بچهی امیریهام. مادربزرگ من تا زمان مرگش ساكن آن محله بود. و نزدیک به یك سدهی پیش یكی از اولین مدارس دخترانه را در آن محله بنیاد گذاشت، مدرسهی حجاب نسوان، كه پس از هفده دی نام آن به نوین تغییر كرد. به كسانی كه به جغرافیای تهران قدیم و وجه تسمیهی نام محلات آن علاقهمند هستند، توصیه میكنم حتماً مقالات آموزندهی جذاب آقای سید عبدالله انوار را در مجلهی پایاب بخوانند.
امیریه در آن زمان محلهای خوشنام و محترم بود. حتی میخواهم از اصطلاح “شریف” استفاده كنم. محلهای شریف بود. ساكنانش افراد شریف و زحمتكشی بودند و از منظر اقتصادی كمابیش طبقهی متوسط یكدست. به یاد ندارم خانهای اشرافی در محله دیده باشم، یا كومهای فقیرانه. هرگز نشنیدم جرم و جنایتی در آن رخ داده باشد. آنچه از این محله به یاد میآورم از اقامتهای گسسته و پیوستهام (بنا به مسائل و مشكلات خانوادگی) در خانهی مادر بزرگ است.
خانهی مادربزرگ من در كوچهی حجازی، ایستگاه قلعه وزیر بود. (اتوبوس خط ۲ از توپخانه راه میافتاد و تا راه آهن میرفت، ایستگاه قلعه وزیر سه چهار ایستگاه قبل از راهآهن بود.) كوچهی حجازی از خیابان پهلوی (ولیعصر) شروع میشد و در انتها به بازارچهی سربستهی نایب آقا میرسید كه انواع دكانها (نانوائی، بقالی، قصابی، سبزیفروشی، قهوهخانه…) در دو طرف آن قرار داشت. از هوای روشن و گرم كوچه كه به زیر بازارچه میرسیدی، ناگهان خنكی هوا را حس میكردی و سایه میشد. ادامهیبازارچه به خیابان شاپور میخورد. بعدها كه مغازههای مشابه ولی مدرنتری در خیابان پهلوی باز شد، خرید از زیر بازارچه تعطیل شد.
كوچهی حجازی نسبتاً باریك بود و وسط آن هم جوی آبی قرار داشت. منزل مادربزرگ دوبَر بود، یك در، در كوچهی حجازی (شرقی غربی) و در دیگر در كوچهی باریكی (شمالی جنوبی) با جوی میانش، كه نامش را به خاطر نمیآورم. كوچهها در آن زمان همه جویی (جوبی) در میانشان بود، تا زمانی كه نوبت آب رسانی به خانهها میرسید، با حضور میراب محل، آب را به آبانبارها بیندازند. از این آب برای شستشو و آبیاری باغچه و پر كردن حوض استفاده میشد. (از لوله كشی آب خبری نبود.) آب خوراكی، یا آب شاه را گاریهای حامل بشكه های آب به خانهها میآوردند و كوزهها و ظرفها را پر میكردند.
دو مغازه بعد از خرازی حاج خان، سبزی فروشی بود و كنار آن قصابی حسن آقا. حسن آقا جوان خوش قیافهای بود با مو و چشم و ابرو و سبیل قهوهای روشن كه از قضا با خانوادهاش مستأجر مادر بزرگم هم بود. در نتیجه این اقبال را داشتیم كه گوشت كمچربیتر و بهتری به ما میداد. از كوچهی حجازی به طرف شمال كه میرفتیم به چهارراه معزالسلطان میرسیدیم كه نبش آن سینمای فلور قرار داشت و در كنار آن بستنی فروشی محبوب من بود. در این جناح شرقی خیابان پهلوی مغازههای گوناگون چسبیده به هم قرار داشت، ولی جناح غربی آن تا چهارراه معزالسلطان مغازهای نبود. رفتن به سینمای فلور هم یكی دیگر از آرزوهای من بود و به ندرت بزرگتری پیدا میشد كه مرا به سینما ببرد. تماشای عكسهای توی ویترین و پوستر بزرگ سر در سینما، زمانی كه بستنی نونی دو ریالی را لیس میزدی لذت خاصی داشت.
سر كوچهی حجازی به سمت جنوب منزل نسبتاً بزرگ آقای چهرهنگار بود. خاطرهی من از این خانه، مراسم روضهی مفصل آن در ماه محرم بود كه مردم در حیاط مینشستند و طبعاً زنانه مردانه بود و در تابستان شربت مفصل هم میدادند. در ادامهی خیابان به طرف جنوب، چهارراه گمرك بود.