اثری از مسعود سعد‌الدین

اتصال به نقطه‌ی آخرِ جریان اصلی / گفت‌وگوی جمعی با مسعود سعدالدین

 

مسعود سعدالدین نقاشی است که سال‌‌ها در ایران و سپس در آلمان مشغول نقاشی بوده است. همین نقطه‌ی شروع گفت‌و‌گو با او در باب هویت در نقاشی است. او در کنار شرح مختصری از چگونگی آشنایی‌ و علاقه‌اش به نقاشی، از دلایل رفتنش به آلمان می‌گوید و این‌که هویت چگونه در نقاشی برایش معنا پیدا می‌کند.

پیشنهاد مطالعه: مقاله‌ی «به واسطه‌ی دِینی که به گردن داریم» به قلم مسعود سعدالدین

 

بخشی از مقاله:

سعدالدين: ما تاریخ را شخصاً نمی‌سازیم. به قول «هایدگر» ما در هستی پرت می‌شویم و بعد سعی می‌کنیم موقعیت و جایگاه خود را پیدا کنیم. این منشأ هر حرکتی است و هیچ گریزی هم از آن نیست. به این مفهوم رامبراند و من هر دو در هستی پرت شده‌ایم و بعد به نقطه‌ای متصل شده‌ایم. اتفاقاً زیبایی هنر هم در همین است که ما در همان ابتدا به جایی وصل می‌شویم. از همانجا داستان‌ها متفاوت می‌شوند. مثل طرح مسئله‌ی «انواع داروین» است، مثل یک امر بیولوژیک، اتفاقی می‌افتد که کسی شخصاً در آن نقشی ندارد و نمی‌تواند داشته باشد. ما همیشه از وسط داستان وارد ماجرا می‌شویم و از اول هم هیچ اطلاعی از جریان نداریم، بعدها وقتی متوجه می‌شویم که دیگر بخشی از داستان شده‌ایم و حالا تازه سؤالات و تردیدها شروع می‌شود. حالا در این گیرودار باید بگردی و خودت را پیدا کنی.

وقتی وارد دانشکده شدم تصوری از هنر نداشتم. («هنر چیست ؟ تولستوی را خوانده بودم!) از یک جایی مثل سمنان می‌آمدم، پیوندهایی با طبیعت داشتم. خانه‌ی پدربزرگم کاج‌هایی داشت و حوض بزرگی و پدرم راننده‌ی قطار بود و برادرهایی داشتم… داستانی دارد. کمی داستایوفسکی خوانده بودم، صادق هدایت، چوبک و حافظ… در دانشکده بلافاصله در ماجرایی افتادم، تعلیماتی به من می‌دادند که باید طراحی یاد بگیری و اگر بتوانی انسان را به شکل طبیعی بکشی قضیه حل شده و مفهوم هنر همین است. بعدتر آقای ممیز می‌گفت باید بافت و جنسیت را هم بشناسی و خانم بهجت صدر گفت باید به احساس هم توجه کرد. در کتابخانه هم هر روز این تاریخ هنر را بالا و پایین می‌کردم با کنجکاوی و تشنگی و می‌خواندم؛ برشت و کافکا و…

با وجود اینکه از لحاظ فکری به این جا رسیده بودم، در عمل راضی نمی‌شدم و این سرگردانی که چه باید کرد ادامه داشت، علتش امروز برای من روشن است. من در چهارچوب “مدرنیسم آوانگارد” بودم، از آن داستان بیرون نیامده بودم و به خودم نرسیده بودم. در مدرنیسم هم شما هیچ چاره‌ای ندارید، جز اینکه به آخرش بچسبید. تلاش‌های من در این سال‌ها بن‌بست محض بود. از سال ۹۴ تا ۹۶ هر روز قبل از اینکه از آتلیه‌ام بیرون بیایم، کارهایم را سفید می‌کردم. برایم روشن شده بود که چیزی پیدا نمی‌کنم و توانش را ندارم که در این چهارچوب به چیزی برسم. بعداً خودم را این‌طور دلداری می‌دادم که من به عنوان نقاش یک «مدیوم» هستم. اگر با این همه تلاش به چیزی نمی‌رسم، بنابراین این نقاشی است که به چیزی نمی‌رسد و چیزی نمی‌خواهد، نقاشی مرده است و مسئله شخص من نیست. این‌ها همه تفکرات آوانگاردیستی است، یعنی تو توقعی را ایجاد می‌کنی که عملاً در زمان خودت امکان‌پذیر نیست.

سبد خرید ۰ محصول