معرفی مقاله:
در این مقاله گفتوگویِ ریچارد وودوارد و رابرت ادمز را خواهید خواند. در ابتدا وودوارد دربارهی نوع نگاه ادمز به سوژههایش سؤالاتی را مطرح میکند و سپس به عناصر مهم عکاسی او همچون درختان و یا غرب امریکا میپردازند. علاوه بر این، آنها به کتابهای عکس ادمز میپردازند و او از دلایل اهمیت نشر عکسها و چاپ آنها سخن میگوید.
بخشی از متن:
رابرت ادمز: سؤال شما مرا به یاد گفتهی برادران مارکس میاندازد: «غرب را بیشتر دوست داشتم اگر در شرق بود.» من عاشق غرب آمریکا هستم. چه برای کار کردن و چه برای زندگی کردن. در مقام یک عکاس دوست دارم آن جا را خوب ببینم. دقیق همان گونه که هست و به این ترتیب سعی میکنم آن جا را بیش از پیش دوست داشته باشم.
اغلب به جملهی ادوارد توماس فکر میکنم. «آدم و درختها دوستان ناجوری هستند.» مثلا آراپائوها باور داشتند که ستارهها زادهی شیرهی درخشان ترکهی سپیدارها هستند. هیداستاها فکر میکردند که سایهی سپیدارها التيامبخش هستند. در واقع به دیدهی سرخپوستها همهچیز این سپیدارها سودمند بودند. آنها حتی فکر میکردند اسبهایشان با خوردن پوستهی این درختها زمستان را از سر میگذرانند. به این دلیل هم بود که سفیدپوستان مالک این اسبها بودند. در تمام فصلها مهاجرین با قطارها نقل مکان میکردند و از این سپیدارها برای سوخت، پناهگاه و جهتیابی استفاده میکردند. ولی آدمها همیشه در این رابطهی دوطرفه کم مایه میگذاشتند. امروزه تجارت محصولات کشاورزی با این سپیدارها اعلام جنگ کرده است. چرا که این درختان به آب فراوان احتیاج دارند. شرکتهای شهرکسازی حومهای گونههای مختلف این درختان را از بین بردهاند و درختان بیارزشی مثل زیتون روسی را جایگزین این سپیدارها کردهاند. خیابان اصلی لانگ مونت هم در قدیم پر از درختهای سپیدار بود ولی همهی آنها را قطع کردند.
محتوا و زیباییشناسی جداییناپذیرند. در هر کاری همیشه دوست داشتهام در آن واحد به بیش از یک چیز بپردازم. لوئیس هاین میگوید که دغدغهاش نشان دادن نادرستیها بوده تا به این ترتیب ما در جهت تغییر آنها بکوشیم. و نیز میخواسته آن چه را درست است نشان دهد تا به گونهای مایهی آرامش ما بشود. من اغلب نمیتوانم به این دو هدف برسم اما به نظرم هر دو کاملاً به جا هستند. مراد من از زیبایی، فرم است. برای مثال دلمشغولی اصلی در نقاشیهای سزان و هاپر آرامشی است که از یک کلیت نشأت میگیرد. آرامشی که در زندگی میبینند و در کارهایشان منعکس میکنند.
ریچارد وودوارد: اوایل دههی هفتاد شما از یک سپیدار خاص بارها و بارها عکس گرفتید. چرا؟
رابرت ادمز: اولین بار آن را در یک صبح تابستانی پیدا کردم. زمانی که دور و برش مملو از کودکان و پرندگان بود. درست مثل صحنهای از نقاشیهای بلیک. در پاییز شرکتهای شهرکسازی سعی کردند آن جا جویهای آبیاریای بسازند که درختها را سرپا نگه دارند ولی در عرض یک سال همهی آنها از بین رفتند. سپیدارها درست مثل آدمها هستند. گویا هم شادی میکنند و هم زجر میکشند. اما انگار چیزی از سکون و سکوت میدانند که ما دست کم به شکلی دیرپا نمیتوانیم آن را تجربه کنیم. شاید با توجه به ویژگیهای ذهنیمان قادر به این تجربه نباشیم. ولی درختها مثال خوبی از هماهنگیای هستند که رؤیایش به نظر خوشایند میآید. همین اواخر دوست سرخپوستم به من گفت که لاكوتاها سپیدارها را درخت «رؤیایین» میدانند، مکانی برای خیالپردازی.
به گمان من هنرمند هم مثل هر کس دیگری باید باوری داشته باشد. بر هر حال عبارت «کالبدشکافی اندوه جنوب غرب» به شکل خوبی روی یک معضل دست میگذارد. به طوری که ادوارد آبی مینویسد «غرب با هجوم شبح حسرتبارگی و تلخکامهگی در حال احتضار است. آیا این تقدیر ما است، تقدیر هر کس که خاطرهای از غرب دارد؟» او ادامه میدهد که شما حتی میتوانید صدای این اشباح را که در میان برگهای خشک و مردنی سپیدارها میلولند و پچپچ میکنند، بشنوید. هر چند در کتابی دیگر او صدای این برگها را «پژواک زمزمهی آبهای دوردست» میداند. شاید که هر دوی این استعارهها درست باشند. شاید سرخوردهگی و دلسردی ما، هم نقطه پایان باشد و هم نقطه شروع. …