بخشی از متن:
هنگامیکه انسان سعی میکند به فهمی از وجود خویش دست یابد، با یکی از رازآمیزترین اسرار پیش رویش، یعنی سرّ ماهیت زمان، روبهرو میشود. آگاهی مادرزادی از مرگ، تجربهی جوانی و گذر عمر، بازگشتناپذیری گذشته، پیشبینیناپذیری آینده، تقسیم و توزیع روزانهی زمان و برنامهریزی کارهایمان، همه و همه، بهنحوی از انحا دربردارندهی زماناند. اندازهگیری زمان کشفی انقلابی بود که بیتردید در یکی از نخستین مراحل تاریخ بشری رخ داد و محتملاً نه در حرکتی دفعتی و یکباره، در شرایط گوناگون و مکانهای مختلف و به شیوههای متفاوت محقق شد. پرسش از ماهیت زمان نیز باید بههمین نحو مطرح شده باشد، پرسشی که هر فرد بهمحض اینکه دربارهی زندگی خود و تجربهاش تأمل میکند از آن آگاهی مییابد. قدرتِ ذهن و تخیل ما چنان است که میتوانیم بینهایت را به اندیشه دربیاوریم و تصور کنیم؛ لکن در اندیشیدن به بینهایت همواره با دو سد نااندیشیدنی مواجهایم: آغاز و انجام. گرهی اساسی رازِ زمان در همینجا نهفته است: در این نهفته است که گرچه هر آنچه در واقعیت با آن مواجه میشویم متناهی است، تخیلمان میتواند از تمامی حدود و مرزهای متناهی بگذرد.
دین و اسطوره بینهایت پاسخ در اختیارمان میگذارند که کندوکاوشان میتواند جالب باشد، اما سنتِ اسطورهای، هر قدر هم درباب معماهای پایان و آغاز، مرگ و تولد، نیستی و هستی (عدم و وجود) تأمل کند، بازهم، نمیتواند برای مسئلهی زمان پاسخی واقعی بیابد؛ زیرا اساطیر بهمدد مفاهیم با ماهیت زمان برخورد نمیکنند. همچنین نمیتوانیم تفسیر متون اساطیری یا دینی را چونان پاسخی اسطورهای یا دینی بپذیریم؛ چراکه ابزار مفهومیای که مفسر با آنها به سراغ متن میرود بر معنای مستخرج از متن تأثیری تعیینکننده دارند. نهایتاً این بهآن معناست که هر قدر هم عمقِ گزارههای منتقلشده از تاریخ دین را بفهمیم، تنها یک مسیر برای ادامهی پژوهشهایمان وجود دارد: فرهنگ غربی ما به مسیر «مفهوم» رفته است، و این یعنی مسیر فلسفه. این از معنای خودِ واژهی «فلسفه» نیز روشن است. در اصل این واژه، در مقایسه با معنای محدود و تخصصیشدهی امروزینش، گسترهی بسیار وسیعتری از ارجاعات را دربرمیگرفت. معنای بسیار گستردهتر اصلی این واژه در یونانی عبارت است از «سرسپردگی به علایق خالصاً نظری»؛ پس فلسفه حوزهی دانش علمی را دربرمیگیرد و تنها کاربردهای فنی و عملی چنین دانشی را کنار مینهد. حتی پس از آنکه افلاطون معنای واژهی فلسفه را محدود کرد و به آن جهتگیری جدید و مهمی داد ــ بهمعنای تشنگی انسان برای دانش که هرگز با غنای خرد فرونشانده نمیشود، و این در انحصار خدایان استــ بازهم معنای گستردهتر واژه همچنان زنده و پابرجا باقی ماند. همه بهخوبی میدانند که مابعدالطبیعهی ارسطو را «فلسفهی اولی» مینامیدند که بهمعنای برترین علوم و سرآمد آنها بود. تنها در دورهی مدرن، یعنی زمانیکه با [نظریهی] گالیله فیزیک جدید به واژهی «علم» معنایی خاص بخشید و وقتی ایدئال جدید روش فلسفی به علم مدرن خصایص خاصش را اعطا کرد، آنگاه واژهی «فلسفه» نیز بهنوبهی خود معنای محدودتری یافت؛ یعنی همان معنایی که امروزه آشنای ماست. امروزه دیگر فلسفه علمی میان دیگر علوم نیست، شاید حتی مهمترین علم هم نیست، بلکه صورتی از دانش است که تمامی دیگر صورتهای دانش مبتنی بر آناند و باز درعینحال میخواهد از آنها متمایز باشد از این جهت که موضوع آن «هستی»، بهطور کلی، است. این جامعیت دیدگاه به دیگر حوزههای دانش تنها تا حدی اعطا میشود؛ زیرا پژوهش روزبهروز تخصصیتر میشود. البته واژهی «فلسفه» معنای دیگری نیز دارد: معنای عامیانهی خردِ عملی که از روزگار سقراط با آن عجین بوده است و بهشکلی مشابه در فلسفهی عملی ارسطو یافت میشود.
از این بحث خارج از موضوعِ ریشهشناختی میآموزیم که اندیشهی یونانی آنگاه که جهان رنگارنگ اسطوره و بلاواسطگی دراماتیک جهانبینی شعر حماسی را نفی کرد، بنیانهای علم را بنا گذاشت…