کفن به تن و شمشیر در دست / احمد شاملو

کفن به تن و شمشیر در دست / احمد شاملو

بخشی از متن:

گمان می‌کنم سر و صدای خیلی‌ها درآید اگر یکی چون من ـ‌که از مرحله پرت است‌ـ ادعا کند در دنیای امروز ما نقاشی و کاریکاتور جاهای‌شان را با هم عوض کرده‌اند. نقاشی به دلقکی و بی‌عار و دردی گراییده، و کاریکاتور که روزگاری کارش دلقکی بود و «جست‌وجوی موضوعات ریشخندآمیز و تصویر کردن شوخی‌های گاهی انتقادی»، ده پانزده سالی است که با قیافه‌ئی جدی و زهرخندی تفکرآمیز موقع خود را، اگر نه به عنوان یک جراح، باری در مقام یک آسیب‌شناس اشغال کرده است.

البته چنان که گفتم من خود در مورد نقاشی از مرحله پرتم. زیرا هرگز توجه یا کنجکاویم را برنینگیخته است. به راستی چه کنم که هرگز نتوانسته‌ام «هنر» فاقد احساس و پیام را دوست داشته باشم؟ و در این صورت چه چیز می‌تواند سبب شود که برای یک متر مربع از مهم‌ترین آثار کاندینسکی یا میرو یا ویلی باو مایستر بیش از یک متر چیت دارای نقش و نگار الخ‌پلخی ارزش قائل شوم؟

نه اینکه هرگز نخواسته باشم بفهمم، بلکه به‌عکس، سعی فراوان کرده‌ام و نتوانسته‌ام پی ببرم که اگر آقای جودت وجود نمی‌داشتند چه خاکی بر سر هنر و فرهنگ ریخته می‌شد. یا اگر آقای تناولی فدای قرص‌های جلوگیری از بارداری شده بود کجای نبوغ بشریت از خلاء به فریاد می‌آمد. و وحشتناک‌تر از این همه: در نبود این هنرمندان کدام پیام بشریت ناگفته می‌ماند؟ ـ اینان، و همه آن دیگران که اگر نه به دلیل ناآگاهی از حکمت بالغه هنر و فلسفه وجودی آن، باری قطعاً از سر بی‌دردی و فقدان وجدان مسئول است که راه فرمالیسم در پیش می‌گیرند و گویا متأسفانه آبستراکسیون تنها امامزاده‌ئی است که معجزش بسته نگهداشتن مشت خالی متولیان است.

هنر بی‌محتوی… این چیزی است که ـ در یک کلام ـ با معتقدات من جور درنمی‌آید. من هرگز نتوانسته‌ام بدانم برای آن کس که نه حرفی دارد نه دردی نه نیازی به گفتن، به وسیله بیانی هرچه نیرومندتری چه حاجت است؟ ـ سفره‌ئی هرچه گسترده‌تر، برای آنکه حتی لقمه نانی نیز در آن نگذارند. حال آنکه سفره هرچه زیباتر و پراسباب‌تر چیده شود توقع گرسنگان را بیشتر می‌کند ـ پس هیاهوی بسیار برای هیچ!

من هرگز نتوانسته‌ام به فرا گرفتن زبانی تن در دهم که نتواند یا نخواهد چیزی بگوید و مفهومی القا کند! و رسالتش تنها در مرحله صدائی از «گلو درآوردن» و «تظاهر به داشتن قوه ناطقه» به پایان رسد.

خیال می‌کنم در مورد نقاشی معاصر حرف آخر را ژان‌کو بهتر از ما دیگران که از «بیهوده» سخنی بدین درازی، به شگفت آمده‌ایم بیان کرده باشد.

او می‌نویسد:

«نقاشی در آن دوره‌ئی که مقدس بود ـ یعنی در آن هنگامی که توده مردم در تصاویر یا در مجسمه‌ها چهره خدایان خود را باز می‌شناخت و با ترس و احترام یا جذبه آن را می‌ستود ـ مردمی هم بود… بعد جدائی صورت گرفت و هنر، بالقوه به صورت محصول و سمبول و آئینه آریستوکراسی یا بورژوازی درآمد…

پیش‌ترها چندتا قهرمان کوشیدند با شعرهای خطابی و رمان‌هائی که زیر بغل زده بودند و تابلوهائی که فی‌الواقع ‌ای! یه چیزی می‌گفتن به طرف مردم بروند… و حضرت پیکاسو هم کبوتری عنایت فرمود.

با در نظر گرفتن این نکته که آقای پیکاسو در حالی که از درد استعمار کارگران به خود می‌پیچید و خودش را عضو حزب آن‌ها معرفی می‌کند روی سخنش جز با دلال‌های هنری و کاسبکارهای فرهنگ نیست، من می‌گویم در این قضیه یک‌جور شیادی صورت گرفته و یک جور شیادی که در همین حال اخلاقی و دست کم روشنفکرانه است و ادعا می‌کنم که این شیادی و این کلاهبرداری با وضع و هیأت و هنجار هنرمند معاصر نیک گوهر است.

در حالی که جنبه تقدس بالاخره از نقاشی معاصر ازاله شده. موزه‌های یخزده بورژوازی دنگ و فنگ کلیساهای کاتولیک را قرض می‌گیرند و به صورت معابد و پرستشگاه‌های هنر درمی‌آیند و در آن، ناقدان هنر در قیافه رهبانان به هر طرف پرسه می‌زنند و راز روح‌القدس را برای بی‌دینانی که دور تابلوها جمع شده‌اند تشریح می‌کنند تا تعمید هنری یابند. گو این‌که دین بینوا از این کار نه گرمش می‌شود نه سردش، و آب متبرک تعمید بر پوست او می‌لغزد بدون این‌که این مو از حساسیت‌هایش را تر کند…»

۰ دیدگاه

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

ارسال دیدگاه

سبد خرید ۰ محصول