فرشید آذرنگ خاطرات پراکنده ۱۳۸۲

پنجره‌ی عقبی: خاطرات پراکنده / شهریار توکلی

بخشی از مقاله:

یادداشتی از شهریار توکلی درباره‌ی اثری از فرشید آذرنگ

نمیدانم آیا کسی هست که بتواند پرتره‌ی «جینو رادی ‌بنچیِ»داوینچی را برای کس دیگری تعریف کند؟

نمیدانم آیا کسی هست که بتواند برای کس دیگری، جوری تعریف کند که او را از وسوسه‌ی «از نزدیک نگاه کردن» به آن غرور فاخر دویده در زیر آن پوست شفاف منصرف سازد؟

و بعد نمیدانم آیا کسی هست که وقتی این آمیزه‌ی لایزال زیبایی و نخوت را از نزدیک دید، هوس نکند در یکی دیگر از روز‌های باقی مانده‌ی پیش روی عمرش، دوباره آن را از نزدیک ببیند؟

مشکل اصلی من با بخش کثیری از آثار هنری این سال‌ها آن است که اغلبشان واژه‌ی تجربه‌ی «از نزدیک» و «تجربه دیگر‌بار» تقریباً بی‌ معناست. آثار این سال‌ها تجربه کردنی نیست. مصرف کردنی است و فهمیدنی؛ گشودنی است و از جنس حل معما و تمام شدنی.

عادت عمده‌ی بیننده‌ی این سال‌ها، آن شده که در نمایشگاه‌ها با حضور صرف رو‌به‌روی مراحل اجرا و نمایش، گیر و گره‌ی «اثر-معما» را باز کنند و نکته‌ی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، تفریحی درونش را به سرعت بیابند. ( و جالب آن ‌که همه نیز، همان نکته‌ی همگانی را درونش می‌یابند.) می‌توان حتی به نمایشگاه‌ها سر نزد و شرح ما‌وقع را ز کسی پرسید.«نکته‌ی محوری» اغلب این گونه آثار با «نقل» تمام می‌شود. تجربه‌ی شخصی و فردی میان بیننده و اثر هنری به ندرت ضرورت می‌یابد.

شاید دلبستگی و ارادت شخصی فرشید آذرنگ به هنرمندان کلاسیک باشد که به او آموخته چطور اثرش را در جایی نزدیک و نرسیده به خط پایان متوقف کند و با پرهیزی احترام‌بخش، همه چیز را رو نکند و پس بکشد و ما را به میان بخواند.

«خاطرات پراکنده‌ی » او به نقل و در غیاب «تو» کامل و نهایی نمی‌شود.

در تلقی چنین هنرمندانی، چیزی است در فضای میان «تو» و «اثر»، که«تو» و«اثر» را معنا می‌کند. در این فضای دو سویه، «اثر» همیشه میخ دیوار است و ثابت، و«تو» همیشه آزاد و در حرکت. می‌توانی با دلزدگی و اعتراض از کنارش رد شوی؛ می‌توانی با تحسین و دلبستگی، ازپیش رویش عقب بروی. ولی «اثر» همواره می‌ایستد تا «تو» در زمان جاری شوی. می‌توانی بروی و بزرگتر شوی و برگردی و دوباره رو‌به‌روی آن بایستی.

می‌روم و سی سال بعد باز می‌گردم و مجله‌ی این روز‌ها را ورق می‌زنم و صفحه‌ای را می‌ آورم که امروز برای تصویر مادر دوستم کنار گذاشته‌ام. به گذشته فکر می‌کنم…

قطعا در آن سال‌ها به یاد نخواهم آورد که این کار دقیقا کجا اجرا شده بوده و آدم‌ها دقیقا چه چیز‌هایی راجع به آن می‌گفتند (همین الان هم خاطره‌ی روشنم از آن روز‌ها دارد محو‌تر می‌شود)، یا قطعا در خاطرم نخواهد ماند که مثلا نور اتاق کم بوده و پرده‌ی پشت سر کار ،از سر ضرورت حذف شده و صدای بلند باقی کار‌ها در سکوت مستلزم این کار‌ها فرو می‌رفته ، و قفسه‌ی چوبی تلوزیون‌ها چندان مناسب نبوده و خود تلوزیون‌ها از یک نقطه‌ی دید واحد، به طور همزمان دیده نمیشده اند، یا برای خواندن آن دو متن باید دو زانو روی زمین می‌نشستم.

ولی قطعا حس و ضرب اثر و خود آن دو تصویر درخشان چهره‌ی کادر و ترک نشسته در عکس سمت چپ و گل‌های قرمز کوچک پیراهن مادر سمت راست( که هر عکاس ریزجویی را از بلند می‌کند) و آن شلوغی و بد شکلی مؤکد سیم‌های زیر تلوزیون و تصاویر متعدد و نا‌پایدار درون تلوزیون‌ها که چون فضایی گسسته و نا‌مربوط، میان آن دو قاب اصلی جای گرفته، و آن قاب‌های چوبی ظریف که لحظه ای از لحظات بی‌نهایت عمر آدم‌ها را با آن یراق طلائی نازک جدا و بغل کرده، و آن دو نوشته‌ی خصوصی مادر و دوراس، و حتی این نوشته را ، چون خاطراتی پراکنده به یاد خواهم آورد. خاطراتی پراکنده در بستر قطعیت بد شکل و نا‌خوشایند زمان…

سبد خرید ۰ محصول