دورهی پنجم که بخش عمدهی دههی ۱۳۴۰ را در بر میگیرد، شاید بتوان دورهی به بار نشستن برخی دیدگاهها، صورتبندی روشنتر مسائل از جانب مواضع و خاستگاههای اجتماعیـفکری مختلف، و در نتیجه شکلگیری جریانها و رویکردهای آشکار و پنهانی دانست که سرنوشت دههی بعد جامعه را تعیین کردند. در حوزهی هنر، این دوره را میتوان نتیجهی تداوم و تعینیابی بیشترِ مسائلی دانست که در دورهی قبل و از پی بیینال تهران به وجود آمده بودند. به این ترتیب، شاید بتوان این دوره را از منظر گفتمان تجسمی، در فضای میان دو قطب جریان سقاخانه از یکسو و جریان تالار ایران/قندریز از سوی دیگر تعریف کرد. البته تالار ایران جریانی بسیار نخبهگراتر با تأثیری محدودتر و ژرفتر بود. اما این جریان به طرق مختلف در فضای تجسمی ایران اثرگذار بود و میتوان آن را فراتر از اعضای ثابت و متغیر آن، کانونی برای جریانهای منتقدِ روایتی از هنر ایرانی دانست که شکلیافتهترین نمود آن هنر سقاخانهای به شمار میآمد.
در این دوره مسئلهی ارتباط یا عدم ارتباط با دولت (حمایت یا عدم حمایت دولتی) و تعهد هنری بیشتر از هر دورهی دیگری به بحث گذاشته میشود. بنیانگذاران تالار در این دوره با حمایت ماهانه هرچند مختصری که از وزارت فرهنگ و هنر دریافت میکردند، مسئلهی تعهد را نه در عدم ارتباط با دولت (که از قراردادهای مرسوم فضای روشنفکری آن دوران بود) بلکه در زمینههای دیگری جستوجو میکردند.
یکی از دغدغههای اصلی تالار ایران شکافی بود «بس عمیق بین هنرمند و جامعه که مانع از تماس نزدیک و مستقیم این دو گردیده… و نتیجهی آن یا گریز هنرمند از اجتماع است و یا نفی او توسط اجتماع، که در هر حال نقض اجتماعی بزرگی است» (ثقفی، ۱۳۷۵، ص ۴۱). مجلههای فصلی در هنر و بررسی دو مجلهای هستند که از سوی تالار منتشر میشدند و بهخوبی دغدغههای اعضای آن را در اینباره بازتاب میدهند.
در این دوره به غیر از دو نشریهی وابسته به تالار (نشریهی بررسی شاید به عنوان تنها مجلهی تخصصی هنرهای تجسمی قبل انقلاب)، مجلههای دیگری مانند نگین و آرش در حوزهی فرهنگ به طور پراکنده به رویدادها و مسائل هنر تجسمی میپردازند. دو نمونه مطلبی که از مجلهی آرش در این بخش آمده است (مقالهی داریوش آشوری، و گفتوگوی جمعی با بهمن محصص) نشانگر سطحی از کیفیت مباحث است که دورهها و نشریات پیش از این را پشت سر میگذارد.
دو مطلب نظریتری که این بخش را با آنها شروع میکنیم، از جمله صداهای نظری روشنتری هستند که در این دوره برای نخستین بارها شکل میگیرند و مسائل عرصهی فرهنگ و هنر را در چارچوب چشماندازی کلانتر نسبت به جغرافیای فرهنگی کشوری چون ایران جای میدهند، و به این ترتیب برخی از مسائل و مناقشاتی را که از همان سالهای نخست سدهی چهاردهم (دورهی دوم ما) به شکلی گنگتر و واکنشیتر طرح میشدند حالا در یک چارچوب نظری روشنتر و شکل یافتهتر جای میدهند. بد نیست توجه داشته باشیم که صورتبندیهای نظری کسانی چون شایگان و آشوری برخی از شکلیافتهترین دستاوردهایی هستند که تا سالها فضای فکر و فرهنگ ما را تغذیه میکنند (هرچند که هر دوی آنها، البته به درجات مختلف، در نتیجهی تحولات تاریخی بعدی چارچوب فکری اولیهشان را مورد بازنگری قرار دادند). اما در هر صورت، این پرسش به جایی است که ما، پس از گذشت نزدیک به شصت سال، تا چه حد مسائل طرحشده در مقالهی آشوری را پیش برده، پختهتر کرده، یا پشت سر گذاشتهایم؟