
بخشی از مقاله:
۱. در جدال مرکب و کاغذ، در نبض سیاهی بر زمینه، در نقشناپذیری آن مقرنس ناممکن، آن گاه که جهان در لکه سیاهی باز میشود که نقاش بر کاغذ مینشاند، درختی نمایان می شود. و هوا، تنها سفیدی کاغذ است، برجای مانده از رعشههای دست نقاش.
۲. میل نقاش به درختی که دیگر یک درخت نیست. و با این همه همچنان یک درخت باقی میماند و مرکبی که جای نام درخت مینشیند. نام، این درخت حاضر در تکه کاغذ محدود به مکان.
۳. درختِ نزدیک. گسترده شاخ و برگ. لکههای دلنشینِ تاریکی. ارتعاش مرکب و آب تا سر حدِ فراموشیِ همان درخت.درخت راز.خلنگ.ریشه.هوا.صدا.
بعد، کاغذ پر میشود از خرده ریزهای تاریک، برگها شاخهها را میپوشاند، هوا را و چشمانداز را، مرکب، نامِ مرکب را محو میکند، تنها و تنها سیاه میکند. هستی چیزها را سیاه میکند، بر کاغذ میماند تا ابد. مرکب، چشمانداز ناتمام را تا ابد ناتمام باقی میگذارد. مرکب، بساط دیرپای درخت را برای همیشه برمیچیند…