بخشی از متن:
دوست عزیزم امیدوارم که سالم و سلامت و خوش و خرم باشید. مدتی است که از شما دورم و فعالیت و کارها و کوششهای همدیگر بیاطلاع ماندهایم اگر لطف داشته باشید باور میکنید که بیش از هفت هشت تا نامه برایتان نوشتهام ولی آنها را برای شما نفرستادم در این مورد علت را نپرسید. کارهائیکه مربوط به ذوق ماست علت مدونی ندارند دلم میخواهد در تهران میبودم اما من بیمار کجا و تهران کجا دوست عزیز مدتهاست که مریض و بستری هستم ده دقیقه پیش این موضوع را برای آقای جودت نیز نوشتم خدا کسی را بیمار نکند بهتر است آدم در یک تصادف پیشبینی نشدهای بمیرد تا هرگز بدست بستر بیماری بمرگ سپرده نشود مرگ از آنجهت که بر ترسها و بطور کلی بر قیودات پایان میدهد بشارت بزرگی است و آخرین شاهکار خداست اما خوب ما نوکرش هستیم اجازه بدهید کمی نیز آلوده گردیم و بعد ممکن است اصلا خود بسراغش برویم و دست پاچهاش سازیم اما گو اینکه مرگ از اینگونه آدمهای گستاخ تنفر دارد.
دوست عزیز شهر تبریز به آدم تنبل و بیذوق و مریضی میماند که هرگونه امیدی را از آدم سلب مینماید. شهر مرده است مردم مانند سنگهائیکه روی سر مرده میگذارند بیحرکت بیرمق با دلی خالی از هر ذوق و شوقی روی این قبرستان در رفت و آمداند هیچکس باور کنید هیچکس بخودش صدیق نیست همه در دنبال آبگوشتی هستند که شکمشان را خالی نگذارند.
یاد روزهائی میافتم که با هم مینشستیم و صحبت میکردیم و مسائل بغرنجی را طرح مینمودیم و خیال میکردیم که حل نمودهایم! با این وجود روزهای خوش و ایام سعادتآمیزی بود در آن وقت نیز غم داشتیم اما چون محیط خوبی بوجود آورده بودیم بیآنکه اندیشهای بخود راه دهیم همچنان راه میسپردیم نمیدانم شاید برای شما اتفاقی نیافتاده باشد و شما با همان عشق و علاقه در مسیر خود در حرکت هستید و اما دوست عزیز روح من خسته و فرسوده شده است گرچه پشتکار خود را از دست ندادهام معالوصف آرزو میکنم که دوباره فعالیت خود را بجای دیگری انتقال دهم شاید مقصد آینده تهران نباشد ولی مسلم است که تبریز نیز نخواهد بود در این زندان آنچه یافتنی است زشت است و آنچه لزوم به فوری آن قطعی است وجود ندارد درست است که من در تنهائی فرصت بیشتری برای غور و تفحص میابم و لیکن هرگز بینیاز از مردم نیستم زیرا فراموش نمیکنم که هنوز دوران هنرجوئی خود را بپایان نرساندهام بمدل احتیاج دارم این کاسکت بسرها هرگز تن باینکار که در نظرشان مسخره مینماید نمیدهند در حالیکه خود سراپا مسخرهاند با اینکه میدانند زندگیشان بیهوده و بیمعناست بیغیرتی و ابلهی را بجائی رساندهاند که باین بیهودگی شرمآور تن دادهاند بدون اینکه اندیشهای بخود راه دهند بله اینها که هر روز چون عروسکان پشت ویترین در پیادهروها خیابانها میگردند همانهائی هستند که راه خود را نمیدانند و اگر روزی پی بسرنوشت خود ببرند آن روزی است که درست یک قرن از مرگ آنها گذشته است. …
۰ دیدگاه
هنوز بررسیای ثبت نشده است.