1- که گاه تا پلک میزنیم، بر تلالؤ سفیدی گچ، در پیشزمینهی آشتیپذیر زندگی، چیزها از مرز تاریکی روشنشان بیرون میآیند، که چیزها ــــ گرچه زمانی تودهای از بخارات فشرده بودهاند، یا مادهای بیشکل ــــ تا خیره میشویم، نور میپذیرند، سنگینی مییابند، در رنگهای مقررشان مینشینند.
۲- قوس استخوانی، گاهوارهی بیوزن زمین را پاس میدارد، در نشیب خطوطش باریک میشوم، در رد ناپیدای مغار بر گچ. شاهینک میزانِ زمان، از واپسین نوسانات ناچیزش بازایستاده است، لرزشی از هوس در اندامم مینشیند.
۳- کشتی چیزها برافراشته بر استخوان ِ پوک، بر آهن ِ سخت مینشیند (چونان که پایهی معبدی را استحکام بخشند).
آیا درون هر چیز، چیزی دیگر است، یا همان ماده، همان استخوان، فلز، گچ؟ که آندم که نامش را بر زبان میرانیم، در دم بیراز میشود، تنها چند واج گسیخته بر جای میماند: آ، د، م، گ، چ،…
۴- نجار، سقف آسمان چوبین را به زمین ِ همچنان ناپایدار پندار کلاف میکند، بر کریاساش، نقاش ارابهای جفتوجور میکند، مقدار معینی نَفَس، فلز، نَقل بر جایجایش مینشاند، آنگاه نصاب، حاصل این تلاش دیرین را در فاصلهای معین، در برابر چشمان نگاه میدارد، همه چیز در تعادل کامل است.
۵- برای بهخاطر آوردن کلمات، کاغذ سفیدی باید، برای بهخاطر آوردن چیزها، پسزمینهای، تختهای، پوستهی نازکی از گچ، و ذهنی که از بهخاطر آوردن چیزها پای پس نمیکشد… برای پاس داشتن چیزها جعبهای نیاز است، برای سامان دادنشان زمانی ــــ زمان یک زندگی ــــ حتی به کوتاهی آهی…
۶- میگویم معنای چیزها را درنمییابم، اما همین بس که بدانها دل ببندم، اینگونه حتی دیگر شبح چیزها کافیست تا احساس کنم آنها را دریافتهام، همچون کسی که از دور میآید، و ما حرکات نامفهومش را میشناسیم.
۷- آنگاه که عقل به خواب میرود، غریزه، با چشمانی باز و رخشان زمین را مینگرد که نیمهی تاریکش، اینک، از دوردست فرا میرسد.
آری، در نیمهای که از راه میرسد، جانور نظاره میکند، جانور به تاریکی، همچنان که به هر چیز دیگری، با تمامی شیرهی تنش نگاه میکند.
آدمی اما، شب که فرا میرسد تنگخلق میشود، تنش تحلیل میرود، به خواب میرود.
۸- این همه علم و مابعدالطبیعه به چه کار میآید اگر چوب مرده سرانجام سایه میافکند، سقف کوتاه جعبه را کوتاهتر نشان میدهد، مکان کوتاهِ “بودن” را کوتاهتر جلوه میدهد؟
این همه علم و مابعدالطبیعه به چه کار میآید اگر قوس استخوانِ صاعقه تا همیشه قوس باقی میماند، اگر چیزها، تا ابد، حسی ناتمام در ما باقی میگذارند؟
این همه علم و مابعدالطبیعه برای چیست اگر آدمی سرانجام پیر میشود، اگر سیاهی شب شبق چشمانش را میرباید؟
چیزی نمیدانستم، هنوز هم نمیدانم!
۹- نحس ِ زمان سپری شده است این، یا سعدِ همچنان “شناختن”، آنچه به جهازی اینچنین کمشمار رضا میدهد؟ آنچه چیزها را از مکان محتومشان جدا میسازد؟
زمهی سفید زمان است این، یا نور ِ تاریکی، آنچه وضوح چیزها را امکان میبخشد، آنچه چیزها را با نامهای مقررشان در هم میآمیزد؟
جعبهای ساده است این، یا رازی که وسوسهاش جانب خویش میکشدم؟
۱۰- میگویم: استخوان، فنر، دندان، و بعد خردهتصویری ( و یا حتی چیزی شبیه به آنچه اکنون دیدهام) در حافظهام موج میزند.
میگویم: فشار، واقعیت، ارتعاش، آنگاه خطی صاف در صاعقهی فقراتم آب میشود، گویی بر مزاری سنگلاخ جای پاهایم را محکم میکنم.
میگویم: سفیدی، نور، گچ، آندم حجمی از چیزها رفتهرفته پشت پلکهایم محو میشود، ذرات نور و گچ در هوای روبرویم معلق میماند.
۱۱- ارابهی چیزها از پس ساعتها ماندن در حافظهام شراع میکشند، و کلمات دیگر بار خاموش میمانند. باز، به درون جعبه خیره میمانم، همچون خیرهماندن به متنی که کلماتش را میشناسم، اما معنایش را درنمییابم.