یادداشت بابک احمدي دربارهی تهران
” افسوس! دگر شدنِ صورتِ يک شهر، تندتر از قلبِ آدم ميراست.”
بودلر
[شهر را روي کاغذ، منظم و هندسي، رنگين، ترسيم ميکنند. کوچههاي قديمياش، بزرگراههاي تازهاش، باغهايازيادرفتهاش… بدون صداهاي پنهان و بوهاي گم شدهاش بدون کودکان شاد، کودکان غمگين، بچههاي دارا با شال گردنهاي رنگي و بچههاي ندار سر چهارراهها. هميشه. هميشه.
[شهر بزرگ. جايي که بايد وانمود کني درست ميبيني، خيلي عجله داري و حواسات راستي به کسي نيست. نه به آدمهاي درمانده.”پايتخت رنج ها” . خيابانهاي همبستگي، آرزوها و اندوهِ تلخ نبودنِ چيزي که فقط نام يک ميدان است. فقط.
[تهرانِ عزيزان رفته، مادرم،پدرم. مهران که کودکي را با هم تقسيم کرده بوديم. بيژن جلالي در کوچههاي الهيه، و صداي مهربان او که از دل ما و جهان ميگفت:
«ديروز پايان جهان بود
و فردا نيز جهان به پايان ميرسد
فقط يک امروز است که جهان هست
و در دستهاي من
چون دانهاي ميرويد.»
کوچة زعفرانية بيژن الاهي. خانة ته باغ پر از کتاب، و چاي آماده با توتخشک، با کاوافي و فرشتههاي زيباي او، خرامان در بازارهاي اسکندريه. تهران که عصاي سيد حسيني را از دست داده. تهرانِ رفتهها، تنهايان.
[تهران که از جنوب، کتاب فروشيهاي قديمي جنوبِ دانشگاه اند، و شمالاش، آن کوهستان غمگينِ همه غروب، و موسيقي. تهرانپارکها، سايهها و گربهها. پارک قيطريه و آدمهاي غريبه. تهران فقدانِ کامل تخيل و هر تصور شاعرانه از اروتيسم.
[تهرانِ خطر، تهرانِ مخوف، تهرانِ نا امن… اما دوست داشتني. از شدت زشتي، زيبا.
[شب هاي رؤيايي وسطِ شهر، خالي از دستفروشها، مسافرکشها. شبانة کتابفروشيهاي بسته، تاريک، ساکت. جايي که رؤياها و کابوسهاي مردماناش خود آن است.